_هی...از اینجا هم دو بار رد شده بودیم!
مرگخواران کم کم در حال از دست دادن اعتمادشان نسبت به راننده بودند...راننده باید یک فکر تازهای میکرد!
_خب...همونطور که دارین اتوبوس رو میکشین، باید یه سری توضیحات بهتون بدم!
_منتظریم!
_یادتونه که گفتم به اندازه پولی که دادین خدمات دریافت می کنین؟
_آره...الان میخوای بگی پول کمی دادیم، برای همین داری ما رو میچرخونی؟
_نه...اشتباه نکنید...اتفاقا خیلی پول دادین!
_واقعا؟
_آره...برای همین تصمیم گرفتم خدمات جدیدی رو بهتون ارئه بدم!
_چی؟
_یک تور لیدر برای این سفر...که من باشم!
مرگخواران همانطور که در حال کشیدن اتوبوس بودند، نگاهی به یکدیگر انداختند...آنها ربط به دور خود چرخیدن و تور لیدر بودن راننده را نمیفهمیدند.
راننده هم این موضوع رو فهمید...پس ادامه داد...
_ببینید...یک تور تفریحی برای مسیر هم برنامه داره و در مسیر هم باید تفریح کنید...پس مهم مقصد نیست....راه هم مهمه!
_ها؟
_الان من دارم شما رو از راهی میبرم که توش تفریح کنید...از یه مسیر ساده و سریع نمیریم که...از مسیری میریم که توش اثار تاریخی و جاذبه های طبیعی گردشگری وجود داره...مثلا همین کوچه ای که سه بار ازش رد شدیم توش خونهای بود که پادشاه فلیپ شیشم یک بار توی اون عطسه کرد!
_ولی ما نمیخواییم تفریح کنیم که...ما میخوایم زودتر برسیم کمپ جنگلی!
_مگه دست خودتونه؟ تور تفریحیه، باید تفریح کنید....حالا بپیچید دست چپ، میخوام اون سنگ خاصی که ویکتور هوگو باهاش شیشه خونهی دختر همسایه رو شکونده نشونتون بدم!