هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#31

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 39
آفلاین
الکس که پیش از این هم بارها وسیله ای به نام آمپول را دیده بود و حتی به اجبار با آن درمان شده بود به اندازه دیگران از آن نمی ترسید، اما باز هم می ترسید! اصلا مگر آدمی در این دنیا وجود دارد که از آمپول نترسد؟ یا از آن خوشش بیاید؟ مگر این که شخص مذکور پروفسور ملانی باشد!
دانش آموزان همچنان با تردید به سرنگ ها نگاه می کردند. الکس تصمیم گرفت زودتر به دنبال قاقارو برود تا کل حاضرین در هاگوارتز توهم زده نشده بودند. الکس نزدیک کتیِ خوابالو رفت و گفت:
_کتی! کتی پاشو باید بریم دنبال قاقارو.

کتی با پلک هایی که انگار با چون کبریت هایی نامرئی نگه داشته شده بودند نگاهی به الکس انداخت و گفت:
_قاقارو دیگه کیه؟ من خوابم میاااااد.

الکس بازوی کتی را در دست گرفت و با تحکم گفت:
_شب که شد بگیر بخواب. الان باید بریم ببینیم این قاقاروی تو چه دسته گلی به آب داده!
سپس نگاهی به کلاس خالی از دانش آموز انداخت و این بار مصرانه تر رو به کتی گفت:
_پاشو!
در همان حال به زور متوسل شده و کتی را بلند کرد؛ دو ویال قرمز و سرنگ خودش و کتی را برداشت و کتی را با خود به سمت راهرو کشاند.
هر دو سلانه سلانه راه می رفتند. در واقع الکس کتی را به دنبال خود می کشید و کتی غرغر کنان به دنبالش قدم بر می داشت. ناگهان الکس متوجه صدای گریه و فریاد از سمت سالن گریفیندور شد. کتی را کشان کشان به سمت تابلوی بانوی چاق کشاند، رمز را گفت و بعد تصویر به هم ریخته سالن عمومی مقابل چشم های الکس نقش پدیدار شد و او به سرعت عامل آشوب رو به رویش را که قاقارو بود، یافت. کتی کنار الکس قرار گرفت و گفت: آرکو چش شده؟ وای خدا چقدر خوابم میاد.

الکس که توجهش به سمت آرکوی گریان که بازوی جیسون را چنگ زده بود و جماعت تماشاگرش جلب شده بود به سمت آنها رفت. آرکو هق هق کنان می گفت:
_جیسون تو نباید بمیری! جیسون خواهش می کنم نفس بکش! جیسون!

الکس که متوجه جریان پیش آمده شده بود تصمیم گرفت هر چه زودتر ویال قرمز را به او تزریق کند، پس با صدای نسبتا بلندی گفت:
_بچه ها برید کنار! من می دونم آرکو چه بلایی سرش اومده.

جیسون که سعی داشت آرکو را قانع کند که سالم و سلامت است گفت:
_اما آرکو از من جدا نمیشه، چرا اصرار داره که من در حال مرگم؟

الکس نگاه درمانده ای به سمت کتی انداخت و گفت:
_خوب میشه! باید اینو تزریق کنم بهش.

و سرنگ حاوی ویال قرمز را بالا گرفت. آرکو که توجهش سمت الکس سرنگ به دست جلب شده بود، گفت:
_اومدی جیسون رو نجات بدی؟ داره می میره! اون چیه توی دستت؟ کمکش می کنه؟ ببین نفس نمی کشه!
و شروع به گریه کردن کرد. اعضای حاضر در سالن از اوضاع پیش آمده گیج بودند و نمی دانستند چگونه خنده شان را کنترل کنند. الکس با لبخندی اطمینان بخش گفت:
_اینو که به تو تزریق کنم جیسون حالش خوب میشه.

صدای خنده کوتاهی با حرف الکس در سالن پیچیده شد. آرکو فداکارانه گفت:
_من به خاطر جیسون حاضرم هر کاری بکنم. راستی با این چیز تیز قراره چی کار بکنی؟

الکس پرستارگونه گفت:
_تو که با چیزای تیز غریبه نیستی آرکو. بازوت رو بیار جلو تا این رو بهت تزریق بکنم.

آرکو کاری که الکس گفته بود را انجام داد و الکس سعی کرد در اولین تجربه آمپول زنی اش دست آرکو را آش و لاش نکند. چند لحظه بعد از تزریق سرنگ آرکو حالت خواب آلودی به خودش گرفت، بر روی زمین نشست، به دیوار تکیه داد و بعد صدای خر و پفش بلند شد. الکس نگاهی به کتی به خواب رفته در سوی دیگر سالن انداخت و در همین بین چشمش به قاقارو افتاد. انگار قاقارو خان لطف کرده بود و فقط آرکو را گاز گرفته بود. الکس با احتیاط قاقارو را در آغوش گرفت و روانه کلاس شفابخشی شد تا کار درمان قاقارو را به پروفسور ملانی بسپارد تا او پادزهر را به قاقارو تزریق کند.



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#30

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
سلام پرفسور جذابم!

به نظر می‌آمد که داروی توهم زا نه تنها سرعت قارقارو را زیاد کرده بود بلکه او را به بسیار چابکتر هم کرده بود. مثل دود شدن نمرات مجنون سازی گریفندور در کلاس اسنیپ قارقارو هم ناپدید شده بود.

اما که با عده ای از دانش آموزان حدود چند ساعت بود که تمام قلعه را می دویده بودند،دیگر خسته شده بود بنابراین تصمیم گرفت یواشکی در حیاط استراحتی بکند.
روی تخته سنگی نشست و فوت کن جادویش را از جیبش در آورد چون قلعه به دلیل کم آبی کولر های جادو ایشان را قطع کرده بود هر دانش‌آموز فوت کنی داشت که به شکل یک پیر مرد پشمالو بود که وسط ریشه‌هایش به صورت آدم فوت کرد. منتها انگار فوت کن پیازخورده ایی به اما افتاده بود چون بوی بسیار بدی می‌داد و او مگر در مواقع خیلی ضروری مثلا الان که داشت می پزید به ندرت از آن استفاده می‌کرد.

اما که اعصابش خورد شده و به پیرمرد فوت کن گفت:
_ ناموسن چی خوردی حالمو داری بهم میزنی!

صدای پشت سرش گفت:
_ چیزی نخورده احمق جان باید دکمه پیازش را خاموش کنی!

اما سریعاً برگشت ولی پشت سرش کسی نبود فقط سگ هاگرید را دید که بین چمن ها نشسته بود و به او نگاه می کرد.
با خودش گفت:
_ خوب دیگه گرما مغز مو پخته و خل شدم!

فنگ گفت:
_ نه علائم گرمازدگی شامل قرمزی و بی حالی و عرق فراوان است شما هیچ کدام را ندارید در این کلاسها چه چیزی به شما یاد می دهند دانش آموزان احمق!

اما گفت:
احمق خودتی یعنی چی که برای....
اما جمله اش را نیمه گذاشت الان با فنگ حرف زده بود!
به سرعت به فنگ گفت:
_ تو که حرف نزدی؟زدی؟نه سگ عادی که حرف نمیزنه...نکنه بوی پیاز این فوت کن دیونم کرده؟

فنگ با قیافه‌ای گرفته گفت:
_ با ما بودی؟ تف مرلین بر تو باد! ما انسانی با درک و با کمالات هستیم! اگرچه انسانیت به جسم یا حیوان بودن نیست باید روح تو انسان باشد!

فنگ در حین گفتن این جمله جلوتر آمد و اما بالاخره توانست جای گاز قاراقارو را روی پای او ببیند. نفس راحتی کشید. چون در چند ثانیه گذشت واقعا احساس می کرد مغزش به سیب زمینی آپز تغییر کرده است. تا حالا قارقارو حیوانی را گاز نگرفته بود و فنگ اولین قربانی بود،البته به نظر میرسید گاز قارقارو در حیوانات برعکس عمل میکند؛ چون فنگ واقعا با کمالات شده بود. اما به خودش یادآوری کرد حتما این مورد جدید را به ملانی گزارش دهد.

اما که حواسش جمع شده بود، ناگهان رفتارش را عوض کرد و گفت:
_ بله شما درست میفرمایید جناب فنگ اشتباه از من بود چشام یکم ضعیفه!

فنگ با تاسف به اما نگاه کرد و گفت:
می دانیم. هم مغزتان ضعیف است هم چشمهایتان! در این مدرسه چیزی را به شما یاد نمی دهند که به دردتان بخورد! این بود آرمانهای هاگوارتز؟ آرمانهای گودریک؟ شما به کجا می روید؟

اما که کمی به فنگ نزدیکتر شده بود به آرامی آمپولش را از کیفش در آورد و زیر ردایش قایم کرد و با بدون فکر جواب داد:
_ بله بله درست میگید...دیگه کاری نمیشه کرد....
ولی در لحظه ایی که میخواست آمپول را تزریق گند فنگ دستش را بلند کرد و با حرارت فریاد زد:
_ نه! ما نباید تسلیم شویم! شاید این سرنوشت بزرگ ماست!باید گودریک زمانه باشیم! اکنون که تو را در این زاری میبینم دانش آموز حقیر؛ عزمم را جزم میکنم و مبحث فنگ شویی را تاسیس میکنم! مغزها و باورهایتان را میشورم!

وضع اما واقعا زار بود. انگار توهم فنگ بدتر شده بود.اما فکرش را به کار انداخت. باید کاری میکرد.
با چاپلوسی گفت:
_ چه باحال! من که به خشک شویی نیاز داشتم! جدا بو پیاز میدم!ولی میدونی باید قبل تاسیس مجموعه ات باید جوجه تیغی زده بشی!قانونه!
_چی چی زده بشویم؟ به گمالات ما برنمیخورد؟
_جوجه تیغی زده! یک سری جوجه تیغی جادویی هست که تیغاشو جدا کردن که کمالاتو قشنگ پر میده بالا!

فنگ دستش را داز کرد و اما آمپول را برای تزریق جلو آورد. دستش؟ سگها دست داشتند؟نه؟
اما میخواست بیشتر فکر کندولی سرش گیج رفت و همه چیز تاریک شد.

کتی و پیتر و الکس، اما را که بیهوش بوددروی تخت درمانگاه گذاشتند.
ملانی که کنار تخت ایستاده بود گفت:
_دقیقا چند تا آمپول بهش زدین؟

الکس خسته جواب داد:
_ فکر کنم پنج تا! تازه شانس آوردیم وگرنه فنگو کشته بود!فکر کنم گاز قارقارو زیادی روش اثر کرده بود چون میخواست یه هویجو تو دماغ اون بدبخت فرو کنه...


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#29

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۰۹:۰۲
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 219
آفلاین
ســـــــــلام پروفسور!
ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقاروی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.

______________________________________________

چند نفری به محض اعلام تکلیفشان به سمت در کلاس هجوم بردند. بقیه جادوآموزان هم به سرعت از کلاس خارج شدند تا عقب نمانند ولی آلنیس که وسایلش توسط دیگران لگد و پخش شده بود دیر تر از همه از در کلاس بیرون رفت.
راهرو پر شده بود از جادوآموزانی که همدیگر را هل می دادند و برای رد شدن از بین جمعیت و رسیدن به قاقارو تلاش می کردند. آلنیس هم پشت سر آنها می دوید که فرد سیاه پوشی کنار دیوار توجهش را جلب کرد. آلنیس سرنگش را آماده نگه داشت و به سمت فرد رفت.
- با وجود این همه آدم عمرا به قاقارو برسم. بذار ببینم این یارو چشه...

آلنیس با احتیاط دستش را روی شانه کسی که رویش را به دیوار کرده بود گذاشت ولی با حرکت سریع آن فرد، جیغ کشید و تعادلش را از داد و روی زمین افتاد.
- چرا اینجوری میکنی! وایسا ببینم... جــــــرمی؟!

جرمی ردای هاگوارتزش را روی شانه اش انداخته و انتهای آن را در مشت هایش گرفته بود. او روی سر یک مجسمه پرید و بعد از میله ای که به دیوار وصل بود آویزان شد.
- شوالیه تاریکی بر می خیزد!
- هن؟!

جرمی دور میله تاب خورد و رو به روی آلنیس فرود آمد.
- مردم گاتهام، نگران نباشید! بتمن اینجاست تا شما رو از دست تبهکاران نجات بده!

آلنیس پایین شلوار جرمی را دید که انگار توسط موجودی پاره شده بود. سرنگ را به سمتش گرفت.
- پس کار قاقاروئه... ببین نمی دونم این چیزه درد داره یا نه ولی پروفسور که گفت درد نداره پس فقط بذار بهت بزنمش...
- ای انسان شرور تو کی هستی؟ با زبون خوش بگو کی فرستادتت!
- شرور؟ من خودم محفلی ام! پروفسور استنفورد گفت به مریضا از اینا بزنیم!

آلنیس به سرنگی که در دستش بود اشاره کرد. جرمی ردایش را که حالا شبیه دو بال خفاش شده بود جلوی صورتش گرفت؛ بعد به سمت دیوار پرید، از آن بالا رفت و جلوی چشم های گرد شده آلنیس، برعکس از سقف راهرو آویزان شد.

- یا جد مرلین... آر یو کیدینگ می؟!
- نوچ! آیم سو سیریوس.
- عه به به از این طرفا سیریوس خان!
- زیاد دلقک بازی در میاری! از آدمای جوکری، نه؟
- این اسمای عجیب غریب چیه! می ذاری اینو بهت بزنم یا نه؟ کار و زندگی دارما علاف تو نیستم که!

آلنیس خواست سرنگ را به بازوی جرمی بزند که جرمی با ضربه ای، آن را انداخت. آلنیس به موقع با طلسمی آن را روی هوا گرفت.

- خودتو به نفهمی نزن! به اون رییست هم بگو منتظرم باشه... خیلی زود پیدا و دستگیرش می کنم!

آلنیس نفس عمیقی کشید. سرنگ را بین انگشتانش چرخاند و به سمت جرمی پرید. همه چیز اسلوموشن شد.

- نـــــــــــــــــــــــــــه...

آلنیس سرنگ را جلو آورد و بدون توجه به صدای جرمی که بخاطر آهسته شدن صحنه کلفت شده بود، سرنگش را در بازوی جرمی فرو کرد. با کم شدن ماده قرمزرنگ درونش، همه چیز از حالت اسلوموشن درآمد.
جرمی که به نظر می آمد کمی گیج باشد به دور و برش نگاه کرد.
- عه وا! تو چرا سر و تهی...
- بیا پایین ببینم!

جرمی مانند انیمیشن های ماگلی، با نگاه کردن به زمین ناگهان پایش از سقف جدا شد و با سر روی زمین فرود آمد.

- خاک عالم.
- اون دیگه چی بود... چرا داره اینجوری میشه... چی کار کردی باهام...
- زنده ای؟
- هان؟
- الان منو می شناسی؟ اسمت یادت میاد؟
- چی میگی... ولم کن بابا... چرا اینقد خوابم گرفت یهو...

جرمی وسط راهرو از هوش رفت. آلنیس هم شانه اش را بالا انداخت. دیگر از اینجا به بعد ماجرا به او ربطی نداشت؛ او وظیفه اش را انجام داده بود. سرنگ را داخل کیف مشکی گذاشت و به سمت کلاس بعدی اش حرکت کرد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#28

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
- خب اینجور که معلومه سوژه تزریقتون پیدا شد. هرکس یه ویال قرمز از کیف برداره، سرنگ رو باهاش پر کنه و دنبال من بیاد.

همه جادو آموز ها جلو رفتند تا به نوبت یک سرنگ را بردارند و آن را با ویال قرمز پر کنند. چیزی وارد خون قاقارو شده بود که باعث می شد او هر که را گاز بگیرد، آن شخص توهم بزند. ولی حالا قاقارو فرار کرده بود و جادو آموزان موظف بودند قلعه را بگردند و با ویال قرمز هایی که در اختیار داشتند، افرادی را که قاقارو گاز گرفته بود درمان کنند.
پلاکس یکی از ویال قرمز ها را برداشت، سرنگش را با آن پر کرد و به راه افتاد. هنوز دقیقا نمی دانست که مقصدش کجاست یا حتی مطمئن نبود که می تواند کسی را پیدا کند که توسط قاقارو گاز گرفته شده بود یا نه. در راهرو های هاگوارتز سرگردان قدم می زد تا اینکه به تری رسید. با خود گفت که ببیند آیا تری را قاقارو گاز نگرفته؟
- سلام تری. خوبی؟ میگم این طرفا یک پشمالو ندیدی که بخواد گازت بگیره؟ الان من پلاکسم یا هویج؟
- پلاکسی دیگه. اصلا پشمالو چی هست؟
- هیچی، ولش کن، مهم نیست.

پلاکس، ناامید از تری دوباره در راهرو های هاگوارتز، سرگردان به راه افتاد. به پلکان هاگوارتز که رسید، جادو آموزان سراسیمه را دید که هر کدام داشتند دنبال فردی گاز گرفته می گشتند تا محلول را به او تزریق کنند. برخی هم مانند کتی و دیزی که کارشان را تمام کرده بودند، داشتند با یکدیگر درباره سختی کارشان حرف می زدند. پلاکس تعجب کرد. مگر می شد جایی کتی و دیزی حضور داشته باشند و جرمیِ همیشه حاضر در آنجا حضور نداشته باشد؟ سوال کرد:
- سلام بچه ها. میگم شما جرمی رو ندیدین؟

کتی پاسخ داد:
- نه. چیزی شده؟
- همینطوری پرسیدم چون عجیبه که شما ها باشید و اون نباشه. همیشه خودش رو می‌رسوند.
- نه خیالت راحت ندیدیمش.

کتی این را گفت و سپس دوباره شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:
- خب دیزی داشتم می گفتم. اول فرد گازگرفته رو پیدا کردم و دویدم سمتش. اون می دوید من می دویدم. خلاصه که با یک شیرجه پریدم روش و محلول رو بهش تزریق کردم. آخ که نمی دونی چه جیغی می کشید! البته مشکل از من نبود ها، اون یکمی ترسو بود.

آن طوری که کتی پیاز داغ ماجرا را زیاد می کرد و آن را با آب و تاب تعریف می کرد، حوصله هر آدم صبوری را سر می برد؛ چه برسد به دیزی!

- وای کـــــمــــــک!

پلاکس هراسان دنبال صدا گشت. رو به کتی و دیزی کرد و پرسید:
- بچه ها این صدای جرمی نبود؟
- آره دیگه. خلاصه که طرف رو کتی جونت نجات داد.

البته که برای آن دو اهمیت چندانی نداشت. پلاکس خودش به دنبال منشأ صدا راه افتاد. صدا از یکی از راهرو ها می آمد که از انتهای راه پله ای شروع می شد که پلاکس و دوستانش روی آن بودند. پلاکس با نگرانی به سمت صدا دوید. جرمی دست هایش را روی گوش هایش گزاشته بود و با حالتی ترسیده نفس نفس می زد.
- کمک! از همه سمت قاقارو ها دارن حمله می کنن! دور شین حیوانات پلید! به راستی که سپیدی پیروز خواهد شد!

پلاکس جلو دوید. به جرمی که رسید گفت:
- جرمی حالت خوبه؟ چی شده؟

جرمی پلاکس را که دید جا خورد. لبخندی زد و پاسخ داد:
- سلام فرشته مهربونی که چشماش بنفشه و موهاش بلونده و خیلی هم مهربونه!

پلاکس به خوش بودن حال جرمی شک کرد. در همان لحظه کتی از راه رسید.

- میگم فرشته خانوم، این بز نحیف قد کوتاه لرزون پیر خرفت که داره خیار می‌خوره مال شماست؟

کتی حتما به حساب جرمی می رسید. اندکی بعد دیزی هم سر رسید.
- چیزی شده؟
- یک بادمجون سخنگو که پوشک تنش کرده و داره ویبره می زنه؟

پلاکس حتی اگر ذره ای شک داشت دیگر مطمئن شده بود. دیگر باید دست به کار می شد و محلول را به جرمی تزریق می کرد. حالا مسئله اصلی این بود که چطور او را قانع کند. جرمی با فریاد یک جمله، رشته افکار پلاکس را پاره کرد.
- قاقارو های هار که از دهنشون داره کف میاد! دارن نزدیک و نزدیک تر میشن! فرشته جون شما می تونی کمکم کنی؟

پلاکس خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده بود برای تزریق محلول، به جرمی گفت:
- آره عزیزم. شما این رو می بینی؟
- همین خودکار هفت رنگ که داره روپایی می زنه؟
- آره، آره گلم همین. ببین اگه میخوای قاقارو ها ازت دور بشن، باید اجازه بدی نوک همین خودکاره که میگی رو فرو کنم توی دستت. یکمی درد داره ولی عوضش قاقارو ها رو ازت دور می‌کنه.
- قبوله.

جرمی از خدا خواسته قبول کرد و پلاکس هم شروع کرد به تزریق.

- خب، حالا چه حسی داری؟
- حس خاصی ندارم. فقط میگم اینکه بز شما داره مو های اون بادمجونه رو می‌خوره عادیه دیگه؟

در واقع کتی داشت غذای قاقارو را در مو های دیزی جا ساز می کرد تا بعدش که قاقارو گشنه شد روی دیزی بپرد و حسابی با آن کارش کتی را بخنداند. محلول کم کم داشت تاثیر می کرد و در دید جرمی، همه چیز تغییر.
- عه، قاقارو ها ناپدید شدن! فرشته هه هم تبدیل شد به پلاکس. بزه هم که داره تبدیل میشه به کتی. بادمجون هم... دیزی؟ یعنی این همه مدت شما ها گوسفند بودید بزغاله های من؟

پلاکس و دیزی و کتی در حالی که پلک یک چشمشان می پرید، تصمیم گرفتند قاقارو را هر کجا که هست پیدا کنند و به جان جرمی بیاندازند.


RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#27

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۱۷ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
از ایریثیل
گروه:
مـاگـل
پیام: 85
آفلاین
همه ی جادوآموزان سرنگ به دست پشت سر پرفسور ملانی از کلاس خارج شدند.
آنتونی بعد از شنیدن صدای در سرش را از زیر میز بیرون آورد و خیلی سوسکی دور تا دور کلاس را بر انداز کرد. از زیر میز که بیرون آمد شروع به تکاندن ردایش کرد ، ناگهان دستی نهیف و باریک پس گردنی محکمی روانه کله آنتونی کرد که باعث شد هوش از سر آنتونی بپرد. آنتونی بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت:
- پرفسور ملانی من واقعا معذرت میخوام ، قول میدم که دیگه کلاس رو نپیچونم ، خواهش میونم این بار رو ببخشید

آنتونی گردنش را جمع کرد ، منتظر بود تا پرفسور ملانی چیزی بگوید ولی صدایی نشنید ، کمی بیشتر صبر کرد ولی باز هم صدایی به گوشش نرسید.
بالاخره برگشت و پشت سرش را نگاه کرد ، ترسی که در وجودش بود با دیدن لبخند تمسخر آمیزی که آنانیو بر لب داشت تبدیل به آرامش شد. آنتونی سرش را تکان داد و لبخند رضایت آمیزی زد
- زهرم داشت می ترکید پسر
- داشت می ترکید؟

هر دو باهم شروع به خندیدن کردند. آنانیو درحالی که به سرنگ داخل کیف نگاه می کرد گفت:
- واقعا پرفسور ملانی با خودش چی فکر کرده که از ابزار شکنجه واسه کلاس شفا بخشی استفاده میکنه
- بهتره از این حرفا نزنی ... ممکنه صداتو بشنوه!

هر دوی آن ها درحالی که سرمست در شوخی هایی بودند که درمورد پرفسور ملانی می کردند به آرامی از کلاس خارج شدند.
هر دو جلوی در ایستاده بودند و غرق در خنده بودند برای همین متوجه حضور قاقارو در انتهای راه رو نشدند. آنتونی از داخل کیفش یک موز بیرون آورد و پوستش را کند و در بی ادبانه ترین حالت ممکن پوست موز را همان جا رها کرد.
قاقارو که به شدت هار شده بود به سمت آن دو حمله ور شد ، دهانش آب افتاده بود و میخواست هرچه سریع تر یک گاز از آن ها بزند آنتونی ناگهان قاقارو را دید و غیر ارادی به سمت عقب قدم برداشت ، قدمی که برداشت همانا و لیز خوردن پایش بخاطر پوست موز همانا
آنتونی محکم به زمین خورد و قاقارو این فرصت را غنیمت شمرد و پای آنتونی را گاز گرفت
سپس که مزه تلخ گوشت آنتونی را حس کرد سریع از مهلکه گریخت
- کرفس ... کرفس ... کرفس ...

آنانیو که هاج و واج ایستاده بود با شنیدن صدای آنتونی کمی آرام شد
- ها؟ چیزی گفتی آنتونی؟ داری منو صدا میزنی؟
- میخوام کرفس بخورم ، کرفس میخوام!

چشمان آنانیو از تعجب گرد شده بود.
- ولی تو که از کرفس متنفر بودی

آنتونی خیس عرق شده بود و داشت سرش را خیلی ملایم به زمین می کوبید ، آنانیو ادامه داد:
- تو همیشه میگفتی اگه بشه یه چیز رو از روی زمین برای همیشه نابود کرد اون باید کرفس باشه
- نهههههههه

آنتونی سریع به سمت آنانیو چرخید ، چشمانش سرخ شده بود و صورتش همانند یک ابر بهاری داشت می بارید:
- من ... دلم ... کرفس می خواد ‌... بزار ... بخورمت

آنانیو که پرز هایش ریخته بود از ترس جانش فریاد زنان شروع به فرار کرد ، آنتونی هم پشت سر او با ندای کرفس کرفس دنبالش می کرد. در همین حین که کرفس داستان ما فرار می کرد یاد حرف های پرفسور ملانی افتاد ، سرنگ و محلول قرمز را از کیفش بیرون کشید باید خیلی سریع عمل می کرد برای همین فکر نکرده عملیاتش را شروع کرد محلول را به هوا پرت کرد تا مثلا حواس آنتونی را پرت کند و بعد سرنگ را هم به سمت آنتونی پرت کرد ، ولی در همین لحظه فهمید چه گندی بالا آورده است ولی دیگر خیلی دیر شده بود آنتونی هم از این فرصت استفاده کرد و آنانیو را زمین گیر کرد. آنتونی که در این مسابقه دو برنده شده بود همچون دیوانه ای شروع به خندیدن کرد ، آنانیو هم بخاطر گندی که بالا آورده مغزش گیرپاژ کرده بود.
آنتونی دهانش را باز کرد و میخواست یک گاز آبدار از آنانیو بزند که آنانیو شروع به داد زدن کرد:
نه نه نه ، صبر کن خواهش میکنم ، من مزم خیلی تلخه ... اینقدر تلخم که نگو اگه یه ذره از منو بخوری ممکنه بمیری ولی ... ولی اگه سرنگی که توی کیفت هست رو بزاری بهت بزنم باعث میشه من خوشمزه بشم

آنتونی کرفس را رها کرد و روی زمین چمباتمه زد ، داشت به حرف های آنانیو فکر می کرد.
آنانیو که خوشحال بود و فکر می کرد موفق شده است به سمت آنتونی رفت و دستش را هم به سمت کیف آنتونی دراز کرد و در همین لحظه آنتونی فریاد بلند کشید:
- نهههههه ... همین الان میخورمت!

آنتونی ، آنانیو را گرفت و دهانش را باز کرد میخواست یک گاز محکم از آنانیو بزند که از پشت سر چوبی محکم بر فرق سر آنتونی فرود آمد برای همین آنتوتی بیهوش بر روی زمین افتاد‌.
آنانیو که برای بار دوم پرز هایش فر خورده بود مرلین را شکر کرد کمی دقت کرد تا ناجی اش را بشناسد که میوکی را پشت سر آنتونی یافت.
میوکی غرور آمیز دستی به موهایش کشید و گفت:
- نیازی به تشکر نیست


میوکی دست آنانیو را گرفت و بلندش کرد ، سپس ادامه داد:
- الان باید منتظر بشینیم تا آنتونی به هوش بیاد بعد مخش رو بزنیم که تزریق رو انجام بده

آنانیو درحالی که دندان هایش را به هم می سایید
با اخم میوکی را کنار زد و محلول و سرنگ را از کیف آنتونی بیرون کشید:
- همین الان تزریق می کنیم
- اما پرفسور گفت...
- پرفسور هرچی گفته واسه خودش گفته ، این من بودم که داشت جونش رو توسط یه روانی زنجیره ای از دست میداد

و بعد محلول را به آنتونی تزریق کرد



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#26

اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۳:۰۴
از خونه کله زخمی...
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 81
آفلاین
سلام پروفسور!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دانش آموزان آمپول به دست و سراسیمه از کلاس خارج می شدند و هر یک دوان دوان به سمتی روانه می شدند تا قاقاروی کتی را پیدا کنند.
- خب خب! سوژه اول پیدا شد! حتما قاقارو تو رو گاز گرفته!
- نه لیلی! من سالمم.
- نه! تو حتما آلوده ای.
آلبوس مجبور شد با لیلی را بکشد بفراموشاند تا دست از سرش بردارد. بعد به سمت سالن غذاخوری به راه افتاد، چون بیشتر جادو آموزان به آن طرف می رفتند.
- پیداش کردم! پیداش کردم!
- همه با تعجب به لونا که تکه ای کاموای قهوه ای در دست داشت نگاه کردند و بعد به نشانه ی تاسف سری تکان دادند. همه به جز آلبوس! این رفتار لونا غیر عادی تر از بقیه رفتارهایش بود! پس آرام آرام شروع به تعقیب لونا کرد.
- هی! جلوتو نگا کن!
- ببخشید دیزی!
لونا به سمت کلاس پیشگویی می رفت که آلبوس با فریادی او را به خود آورد.
- لونا! تو آلوده شدی!
- هیچم اینطور نیست آلبوس!
- همونجا بمون و تکون نخور!
لونا متوجه شده بود که آلبوس متوجه گاز گرفته شدندش شده، پس با یک سوت چند نفر دیگر را خبر کرد.
- اوه! خودش کم بود چنتا دیگه هم اضافه شدند! اینجا دیگه جای موندن نیست!
- حملهههههه!
آلبوس بلافاصله بعد از شنیدن فرمان حمله لونا پا به فرار گزاشته بود و لشکر پنج نفره لونا دنبالش بودند. آلبوس به سمت کلاس شفابخشی میدوید و در راه از کنار جادو آموزان میگذشت، اما هیچ کس پادزهری به لونا و لشکرش تزریق نمیکرد!
- اسکورپیوس! بیا کمکم!
- چرا با خودت حرف میزنی؟!
اسکورپیوس هم مبتلا شده بود، اما جزو لشکر لونا نبود.
- قاقارو رو صدا کنین.
لونا با شنیدن این جمله سوت عجیب و غریبی زد و چند ثانیه بعد قاقارو خودش را به کلاس رساند.
- نه لونا! گوش کن. میتونم همین الان حالت رو خوب کنم.
- ساکت شو آلبوس! کلت داره هر لحظه گنده و گنده تر میشه! الانه که بترکه!
- ببین فقط باید این پادزهرو بهت بزنم و اون وقت همه چی تموم میشه!
آلبوس در حال صحبت با لونا بود و حواسش از قاقارو پرت شده بود. قاقارو ناگهان با یک پرش بلند روی آلبوس پرید و سعی کرد تا او را گاز بگیرد.
- ولم کن گوله پشمی!
آلبوس با تمام قدرت قاقارو را به کناری پرت کرد؛ سر قاقارو به گوشه ی میز خورد و بیهوش شد!
- الان نوبت شماست. بگیر که اومد!
لونا از پرتاب آمپول آلبوس جاخالی داد و آمپول به جادوآموز پشت سرش خورد و اورا نقش زمین کرد. بعد از این کار لونا سریع آلبوس را بیهوش کرد و از محل متواری شد!
.
.
.
آلبوس با صدای جیغ گوشخراش اسکور از بیهوشی درآمد و در کمال ناباوری لرد را جلوی خودش دید که قاقارو را از اسکور تحویل گرفت و بعد از آن آمپول را در دست اسکور دید و خیالش راحت شد. اما از این ناراحت بود که چرا نتوانسته بود قاقارو را خودش تحویل کتی دهد و مژدگانی بگیرد.





EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
#25

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
تصحیح شده

*ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقارو*ی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.
*

در اتاقی تاریک و شلوغ که در آن هرکس به طرفی می دوید جیانا به دنبال کتی می گشت چون می دانست هرجا کتی برود قاقارو هم می رود. اما در آن ازدحام این کار مشکل بود.
ناگهان فردی از کنارش به سرعت رد شد و به دنبال کتی افتاد.

-آلبوس؟! فکر کنم اون دچار توهم شده که اینجوری دنبال کتی میدوعه.این طوری نمیشه باید یه کاری کنم!

با زحمت زیاد جیانا با چوب دستیش کاری کرد که آلبوس سر جاش خشکش بزنه و چون نگه داشتن آمپول و در آوردن چوب دستی اونم همزمان خیلی سخت بود آمپول افتاد زمین و خرد و خاکشیر شد.
-ای بابا این طوری نمیشه ... ریپارو(ورد تعمیر کردن)
کتی و قار قارو از دید رس دور شدن جیانا مشتی به دیوار زد که نصف دیوار ریخت ولی بعد از این که به اعصابش مسلط شد رفت پیش آلبوس
-آلبوس خوبی؟
+وای نه! یه غول دیگه ؟ باید اینم نابود کنم!
- من غول نیستم خب... من یه تغییر شکل دهنده ام که خودمو به شکل غول درآوردم تا اونایی رو که زندانی کردن رو آزاد کنم!
+ اوه ولی میگن اونا مزه مرغ میدن!
- خب ... نگاه کن من یه دارو دارم که میتونه تو رو هم به شکل اونا دربیاره تا با کمک اون دارو تو هم بتونی بکشیشون فقط یکم طول می کشه(آمپول رو تزریق میکنه)
+ ممنون
آلبوس از حال میره و جیانا بلند میشه که دنبال قار قارو بگرده که ناگهان پروفسور گابریل در حالی که داره به در و دیوار گل می پاشه وارد میشه
- پروفسووووووووووور! شما دارین ..... چه کار می کنین؟؟؟؟؟؟
+ مگه نمیبینی؟ دارم با وایتکس همه جارو ضد عفونی می کنم!
- ولی پروفسور اون گله...
+ چی؟ نه بابا این کاملا ژله
- پروفسور یه لحظه صبر کنین من یه ... یه ... یه ... یه وسیله کاربردی دارم که باعث میشه هرگز کثیف نشین
+جداً؟؟؟؟؟
-بله
+پس چطور خودت تا حالا نزدی سر و روت پر از چرکه!
- خب.....
جیانا فقط سه راه داشت ... یا به پروفسور می گفت که اون می خواسته اول پروفسور اون رو بزنه و بعد خودش چون اون به هر حال پروفسور بود یا می تونست بدون وقفه آمپول را تزریق کنه و هیچی نگه که موجب جیغ و داد پروفسور می شد یا می تونست بی خیال پروفسور بشه و بره دنبال قارقارو
- خب راستش ......پروفسور یه لحظه بیاین جلو تا دم گوشتون بگم...
وقتی پروفسور جلو رفت جیانا با تمام زور و دقتش آمپول رو به پروفسور تزریق کرد
- اینم از این
چند دقیقه بعد
همه درمان شدن و قارقارو به دام افتاده ولی یه چیزی درست نیست
جیانا رو به رز : هر چی گشتم نتونستم جسیکا رو پیدا کنم! شاید یکی دیگه پیداش کرده باشه و درمانش کرده باشه
جیانا سایه ای رو پشت سرش حس کرد و تا رز به خودش بیاد و بهش بگه که مشکلی نیست جیانا یه زوکی به شخص ناشناس زده بود و طلسم قوی ای رو آمادس که بهش بزنه
-ای داد بیداد فکر کنم اشتباه شد

جسیکا ترینج داشت از درد دور خودش می چرخید
- بببخشید جسیکا
+ اشکال نداره ...آخ چرا زدیم؟
- فکر کردم قارقارو تو رو هم گاز گرفته
بریج به سمتشون میاد
-خدای من بیا بریم پروفسور یه نگاهی بهت بندازه
بعد از رفتن آنها جیانا و رز با هم تنها میشن
- ناخواسته تلافی کلاس پیشگویی که مجبو شدم به خاطرش کلاس رو بسابم شد ولی نمی خواستم این طوری بشه
+ اشکالی نداره راستی آلبوس رو ندیدی؟
-وایییییییییییییییییییییییییییییییییی.... یادم رفته بود وقتی بهش آمپول زدم از حال رفت و فکر کنم هنوز همون جا باشه! آخه پروفسور گابریل رو دیدم .....
چند لحظه بعد جیانا با دو از اونجا دور شد و رز رو که هاج و واج و مبهوت بهش نگاه می کرد رو تنها گذاشت، رز هم بعد از این که از شوک در اومد رفت تا دنبال اسکورپیوس بگرده
+ دارم فکر می کنم چقدر دیگه میتونم دووم بیارم
این صدای ملانی بود که از خستگی روی صندلی ولو شد....


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۳:۵۷:۵۴

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
#24

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقارو*ی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.
—✦—

- جلسه بعد باید یه جوری کلاس رو بپیچونم.
- خوبه که زی! این درس به نوعی آیندمون رو تضمین میکنه.
- آینده ای در گذشته ش نزدیک بود جای دندونات روی دستم بمونه رو صد سال سیاه نمی خوام.

دیزی آن روز از روی دنده چپ بلند شده بود. آن روز از همان اولش همه چیز روی مخ بود. از آن. چوب دستی نوک تیز که ظاهرا اسمش آمپول بود تا توهم زدن کتی که خطرش از بیخ گوش دیزی گذشته بود.

- من برم به تمرین کوییدیچم برسم! امیدوارم با قارقاروی فراری بهت خوش بگذره.
- تو نمیای؟
- نـــــــــــــه!
- زی! قارقارو به گردن تو حق داره... هنوز جای پنجش...

کتی همیشه عادت داشت پیاز داغ همه چیز را زیاد کند.

- پوف! بــــــــاشــــــــــه! بیا بریم دنبالش.
- بزن بریم!

دیزی به دنبال کتی راه افتاد بلکه بتوانند قارقارو را پیدا کنند. آنها تقریبا به تمام پاتوق های قارقارو سر زدند ولی هیچ اثری از او نبود.

-اینجوری فایده نداره! باید عمقی بگردیم!
-یعنی چی عمقی؟
- نیم ساعت دیگه داخل کتابخونه میبنمتون خانم بل!
- زی خوبی؟
- بهتر از این نمی شم.

پیدا کردن قارقارو کم کم داشت به دیزی مزه می داد. او همانطور که به کتی لبخند میزد، راهش را به سمت کتابخانه کج کرد.

نیم ساعت بعد_ کتابخانه

کتی وارد کتابخانه شد. چشمانش دنبال دیزی می گشت اما دلش شور قارقارو را میزد.

- خانم بل! لطفا تشریف بیارید.

کتی نگاهش را به سمت صدا حرکت داد. دیزی که در کنج کتابخانه ایستاده بود . از نظر کتی دیزی تاریک ترین جای ممکن را برای قرارشان انتخاب کرده بود و این رفتار کاملا از دیزی بعید بود.

- زی مطمئنی خوبی؟ میخوای یکم استراحت کنی؟
- اصلا و ابدا! استراحت بمونه برای بعد حل این پرونده. خب بریم سراغ کارمون! خانم بل اصلا برای قارقارو نگران نباشید، خیلی سریع پیداش میکنم.

کتی در آن لحظه اصلا برای قارقارو نگران نبود. او در آن لحظه فقط نگران سلامتی دیزی بود.

- استاد پوارو در همچین مواقعی که اصلا سر نخی وجود نداشت، به جزئیات توجه میکرد ولی این روش اینجا جواب نمیده که. اتفاقات غیر معمول، همینه!

کتی هم مانند شما معنی جمله آخر را نفهمید.

- خانم بل! باید بریم به تالار ریون! قریضم میگه قارقارو اونجاست!
- قارقارو! تالار ریونکلاو؟
- بله، تالار ریونکلاو.

کتی همانطور که متعجب بود، دنبال دیزی راه افتاد. در راه دیزی به تعریف از قریضه کارآگاهی اش پرداخت و کتی بیشتر و بیشتر متجعب شد . عجیب بود! قریضه کتی هم روشن شده بود و هشدار " دیزی قریضه ندارد" می داد.

- صاحبت کجاست کوچولو... چرا گاز میگـــ...
- عه اینکه قارقاروعه!
- خودمم باورم نمیشد قریضم جواب بده!

دیزی در پوست خود نمی گنجید. قریضه اش جواب داده بود. کتی همانطور که قارقارو را از پای قربانی جدیدش جدا میکرد، دیزی را تحسین میکرد.

- زی قریضت کارش درسته!
- قریضم گنگش بالاست.
- دیزی تو کی اسلیترینی شدی؟

کتی و دیزی که در کف قریضه بودند، به کل آمانو را فراموش کرده بودند.

- دکتر دیزی پوارو بفرمائید این پاداشتون! این آمپول و این مریض!

کتی آمپول حاوی محتویات قرمز را در دستان دیزی گذاشت.

- من می ترسم. خودت بزن!
- باید ترس ها را کنار گذاشت و به آینده امیدوار بود.

جمله آخر را آمانو گفت. یک ریونی حتی در شرایط سخت هم باز حکیمانه سخن می گفت. این جمله روی دیزی تاثیر به سزایی( درست نوشتم آیا؟) گذاشت.

- ببخشید آمانو میدونم دردت میاد ولی باید بزنم.
-تو که دوستی زدنت اشکال نداره! آدم نباید از دشمن بخوره!
- به امید روونا! تکون نخور الان میزنم.
-بزن زنگو آمپولو.

سخنان آمانو روی کتی هم تاثیر گذاشته بود، زیرا او هم سخنان حکیمانه می گفت. دیزی که در جو سخنان حکیمانه بود، آمپول را روی دست آمانو فرود آورد.

- فرود موفقیت آمیز بود.
-خسته نباشید کَـــپتان کران!
- اینجا چه خبره؟

آمانو کاملا رو به راه شده بود.

- خبر خاصی نیست. خانم بل پرونده تون بسته شد. با اجازتون من برم به خواب بعد از حل پرونده برسم.
- روز خوش مادام دیزی پوآرو!

دیزی کتی خوشحال و آمانوی متعجب را به حال خود گذاشت و به سمت تخت خوابش راه افتاد.

تامام



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
#23

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقارو*ی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.


وقتی از کلاس اومدم بیرون مونده بودم کجا رو بگردم که یادم اومد کتی بهتر از همه قارقارو رو میشناسه پس دنبالش کردم تا دیدم که یکهو از اون ور سالن قارقارو زد بیرون و کتی دنبالش کرد خب پس من نمیتونستم بگیرمش یکهو دیدم که ...آلبوس؟؟؟؟؟ آلبوس داشت دنبال کتی می کرد و می خواست که .... با جادو نصفش کنه؟؟؟؟
پس اونم مبتلا شده بود باید یه کاری می کردم کتی ها حواسش نبود که آلبوس دنبالشه با چوب دستیم کاری کردم که آلبوس سر جاش خشکش بزنه ولی آمپول از دستم افتاد و شکست ،آمپول رو با طلسم ریپارو تعمیر کردم و در حالی که کتی و قار قارو داشتم از دید رسم خارج میشدن رفتم سمت آلبوس
-آلبوس خوبی؟
+وای نه! یه غول دیگه ؟ باید اینم نابود کنم!
- من غول نیستم (خودمو کنترل کردم چون یادم اومد دست خودش نیست) من یه تغییر شکل دهنده ام که خودمو به شکل غول درآوردم تا اونایی رو که زندانی کردن رو آزاد کنم!
+ اوه ولی میگن اونا مزه مرغ میدن!
- خب ... نگاه کن من یه دارو دارم که میتونه تو رو هم به شکل اونا دربیاره تا با کمک اون دارو تو هم بتونی بکشیشون فقط یکم طول می کشه(آمپول رو تزریق میکنه)
+ ممنون( غش می کنه)
- آخیش تموم شد
ناگهان پروفسور گابریل در حالی که داره به در و دیوار گل می پاشه وارد میشه
- پروفسووووووووووور! شما دارین ..... چه کار می کنین
+ مگه نمیبینی؟ دارم با وایتکس همه جارو ضد عفونی می کنم
- ولی پروفسور اون گله...
+ چی؟ نه بابا این کاملا ژله
چند دقیقه بعد
- بالاخره تموم شد همه درمان شدن و قارقارو به دام افتاد ولی هر چی گشتم نتونستم جسیکا ترینگ رو پیدا کنم شاید یکی دیگه پیداش کرده باشه و درمانش کرده باشه یکهو سایه ای رو پشت سرم حس کردم خودش بود ولی نمی دونستم درمان شده یا نه پس یه زوکی بهش زدم و اولین طلسمی رو که یادم بود برگشتم سمتش و دیدم که از درد دور خودش می چرخه
بریج اومد سمتم
-خدای من من تازه بهش تزریق کرده بودم!
+ای داد بیداد فکر کنم اشتباه شد ( ناخواسته تلافی کلاس پیشگویی که مجبو شدم به خاطرش کلاس رو بسابم شد)


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
#22

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۰۱:۵۷
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 306
آفلاین
جواب تکلیف دوم کلاس شفابخشی جادویی


ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقاروی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!

★★★


کلاس تمام شده بود. بعد از تمام شدن کلاس دانش آموزان گروهی و یک به یک به دنبال قاقاروی فراری رفتند تا شاید بتوانند قاقارو را بگیرند و به داد قربانیان برسند. اما خوب اسکورپیوس از این قضیه مستثنی بود او نه دلش میخواست الوده شود و نه دلش میخواست با بیماران توهمی سر کله بزند. اسکورپیوس بعد از کلاس شفابخشی حسابی خسته شده بود و تصمیم گرفت به سالن اجتماعات اسلایترین برود تا کمی استراحت کند و راهی بی دردسر برای انجام تکالیف شفابخشی پیدا کند.

- اسکورمان بیدار شو! ما تازه از کلاس جادوی سیاه پیشرفته بازگشته ایم! ما اربابی هستیم باهوش و شایسته‌! سر راه برگشتمان این حیوان نحس کت، قاقارو را پیدا کردیم! هر چه به او اخم کردیم گوش نکرد و دنبالمان راه افتاد! بیا از قاقارو مواظبت کن تا ما برویم دست به اب و بعدش کت را پیدا کنیم و به خاطر اینکه حیوانش را جلوی دست پایمان دیدیم مجازاتش کنیم.
- چی ارباب؟ مواظب چی باشیم؟ اها قاقارو! ارباب میتونید برید.
- فقط گوش به زنگ باش اسکور. بلایی سر حیوان خانگی مرگخوارمان بیاید، زنده نمی مانی!

لرد سیاه تالار را ترک کرد و تازه اسکورپیوس متوجه شد چه جوابی داده است.

- چی...قا...قا....رو؟! اخه چرا من؟ چرا لینی نه؟ چرا ایوا نه؟
-
- چرا اینطوری نگاه میکنه؟!
-
- قاقارو من گناه دارم! اینطوری نگاهم نکن! میتونیم با هم کنار بیایم! سهم غذای این هفته من با برای تو...نه سهمیه یک ماه من برای تو...
-

قاقارو موجود خبیثی بود ولی هیچکس این را نمی‌دانست. این اواخر اسکورپیوس به ذات اصلی قاقارو پی برده بود.
می دونستم حیوان خوب نیستی.
-

قاقارو شیرجه ای به سمت اسکورپیوس زد و مهارت کتف اسکورپویس را گاز گرفت. اسکورپیوس با دست پاچگی شمشادی را از روی میز و ور داشت و با ان به سر قاقارو ضربه زد و قاقارو را بیهوش کرد.

- چیکار کردم! سند مرگ خودمو امضا کردم.
- عه اینجا شهر بازیه؟ اونجا پشمکه! اینجا کجاست؟ من یه اسب تک شاخم! می‌خوام برم پیتیکو پیتیکو!
- چی شد یکدفه؟ چرا من این حرفا رو گفتم؟ من؟ پیتیکو پیتیکو کنم؟
- من اسب تک شاخم! می‌خوام همه رو شاخ بزنم! اونجا رو نگاه کن! یه مارمولک بالدار! میخوای با هم دوست شیم؟

- یا مرلین! چه اتفاقی افتاده؟ من و این حرفا؟

اسکورپویس به کلاس شفابخشی فکر کرد و به یاد اورد بعد گاز زده شدن کت به وسیله قاقارو همین حادثه برایش اتفاق افتاد.
بهترین حرکت الان این بود که اسکورپویس پادزهر را از داخل کیفش در بیاورد و به خودش تزریق کند. این حرکت در نگاه اول حرکت اسانی بود، ولی اینطور بنظر نمی یامد. به سمت کیفش رفت و پادزهر را در اورد که به خودش تزریق کند که اتفاقی که نباید می افتاد اتفاق افتاد.

- عجب جاروی خوبی! می‌خوام باهاش پیتیکو پیتیکو کنم! بعد هم روش ابنبات کباب کنم!
- بیا بدش به من! این برای بازی نیست!
- تو کی هستی؟
- من تو هستم! نه...یعنی تو من هستی و ما یکی هستیم.
پس حالا که تو من هستی بیا بازی کنیم.
-

اسکورپویس چاره ای نداشت. برای اینکه خودشو راضی کنه تا پادزهر رو به خودش بزنه مجبور بود فعلا گوش به فرمان خودش باشه.
- بیا بریم بدو بدو!

تق!
لحظه ای بعد اسکورپویس به خودش زیر پایی میده و با چانه میوفته زمین و چانه اش کبود میشه.

- خدا لعنتت کنه کتی با اون حیوون نحست.
- بیا دوباره بریم بازی!
اسکورپویس با خودش فکر می‌کنه و به این نتیجه میرسه که سر خودشو کلاه بزارن.

- من یه بازی بلدم! اسمش دکتر بازیه. من به تو یه امپول تزریق میکن...م.
- من از امپول میترسم.
- پس از امپول میترسی!

-میدونستی که اگه امپول بزنی از طرف ستاد تک شاخ ها بهت مدال پشمکی میدن؟
-
- و اگه امپول بزنی یه صندوق شیرینی تو گرین شکلات باز میکنی؟
-
و اگه امپول بز...نی!
- بیا به من امپول بزن.

همون لحظه اسکورپیوس پادزهر رو با تمام قدرت به خودش تزریق می کنه و...
-

جیغ اسکورپیوس بخاطر قدرتمند بودن تا کیلومتر ها ان ور تر پخش میشه و همه صداش را می شنوند.

- اسکور گوشمان رفت. چرا جیغ کشیدی؟ فعلا ان موجود پشمالو را بده! کت را پیدا کردیم و میخواهیم قاقارو را بهش بدهیم تا مژدگانی دریافت کنیم.
-


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۵ ۱۴:۰۱:۵۹
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۶ ۱۰:۳۷:۲۴

ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.