- تخلیه شدیم!
لرد سیاه در آن شلوغی قاطی وسایل شده بود و نارلک او را با خشونت وسط جزیره. پرتاب کرده بود.
- احساس مصدومیت شدیدی می کنیم. به ما شدیدا رسیدگی کنید.
پلاکس شروع کرد به دویدن به سمت دریا.
- آن دیوانه چه می کند؟
پلاکس که سرش به سمت لرد سیاه و بقیه اش به سمت دریا بود، به خیال خودش به طرف لرد می دوید... ولی در واقع، در خلاف جهت حرکت می کرد.
تا زانو داخل آب فرو رفته بود و کوسه ای نانش را برای لقمه کردن او بیرون آورده بود که پلاکس فهمید عوضی است و برگشت.
- عزیز دلم... جاییت درد می کنه؟
لرد سیاه که حواسش به حرکات شرم آور پلاکس بود جواب داد:
-بله. دست و پا و کمر و سرمان درد می کنند.
همگی با هم... اهم... شما کی باشید؟
بانوی زرد پوشی در کنار لرد سیاه ایستاده بود. توجه مرگخواران به او جلب شد. سدریک از خواب پرید و با ناباوری به بانوی زرد پوش نگاه کرد.
- فکر کردم... از خواب پریدم... ولی هنوز دارم اونو می بینم... اونو...
- هلگا عزیزم. هلگا هافلپاف هستم.
لرد سیاه و مرگخواران هنوز این یکی را هضم نکرده بودند که سه دوست قدیمی هلگا از پشت سر او ظاهر شدند.
- ارباب... سالازاره!
- رووناست؟ روونافظ؟
-گودریک.... شمشیر داره...
لرد سیاه مصدوم، احساس کرد این چهار نفر زیادی دارند جلب توجه می کنند.
- البته که اونا نیستن. موسسان هاگوارتز سالها پیش...
روونا حرفش را کامل کرد:
- سالها پیش مشکوک به بیماری خاصی شدن و در این جزیره قرنطینه شدن... و بعد به فراموشی سپرده شدن. ولی اصلا مهم نیست. ما از زندگی در این جا بسیار راضی هستیم. راستی... تو می دونی یه هیپوگریف رو چطوری می شه سوار جارو کرد؟
هلگا منتظر جواب نماند و شال گردنی را دور گردن لرد سیاه پیچید.
- این گرمت می کنه. بیشتر از اینا باید مراقب خودت باشی.