(پست پایانی)
مرگخواران در گوشه و کنار خانه ریدل ها پخش شده بودند و به چیزهایی که از دست داده بودند فکر می کردند.
همه بجز هکتور!
او فکر نمی کرد. چرا که مغزی نداشت. در حدی که علامت شومش را برای اهدا پیشنهاد کرده بود... و البته ایوان روزیه ای که توسط لوسیوس مومیایی شده بود، پس از این که سنگ قبر، ردایی که با آن خاکش کرده بودند، عصای جواهر نشان ارثیه خاندان روزیه، تکه دماغ مودی و .... را داخل سبد انداخته بود و فامیل دورش برایش نامه ای عربده کش فرستاده بودند که به دلیل اهدای نشان خاندان، او را از روزیه گی رد کرده اند.
تری بوت با پای برهنه و چشمان گریان راه می رفت و از کنار پلاکسی که چشمانش را بسته بود و یک بسته مداد شمعی تازه و کامل را تصور می کرد رد می شد. مادربزرگ اسکی بازش می توانست سوژه تابلوی بعدی اش باشد.
سو لی از دور لرد سیاه را می دید که انگار چیزی کم داشت! چیزی مثل هورکراکسی که یک مرگخوار به اسلاگهورن اهدا کرده بود. البته مدال ها و جام های قهرمانی ترانسیلوانیا، کمی حواس لرد را از نیم تاج پرت کرده بودند.
کتی و قاقارو تمام سوراخ سنبه های خانه ریدل ها را در پی فک و فامیل باقی مانده قاقارو جستجو کردند ولی تنها چیزی که پیدا کردند موش کوری بود که هیچ شباهتی به قاقارو نداشت و به دنبال چشمان بی صاحب و آواره هوریس بود که روی صورت خودش پیوند بزند.
چشمانی که بلاتریکس به هوریس تقدیم کرده بود. به همراه همسر بسیار عزیزش و تلاش نافرجامش برای اهدای دختر ارباب و البته که النگوهای زیبا و درخشان و جرینگ کننده اهدایی مادر رودولف! و حیثیتش... وقتی که مجبور شده بود با آن النگوها ظرف بشوید!
نارلک سرش را روی تخم شکسته ای گذاشته بود و در فراق فرزند طلایی رنگش اشک می ریخت. اشک ها یکی یکی از صورت بی پرش روی لانه می ریختند. نارلک زشت بود، زشت تر شده بود.
دیزی تلفن همراه نجینی را با ناامیدی خاموش کرد و به او پس داد. کسی حاضر نبود او را استخدام کند. چه کسی فردی بدون کراوات و بدون آگهی های چاپ شده را استخدام می کرد؟
نجینی تلفن همراهش را گرفت و آن را داخل شالش...
نگذاشت. با وجود مخالفت های پدرش، آن را داخل سبد انداخته بود. در کنار پاپیون و تکه پیتزای باارزشش. نجینی مار بسیار فداکار و از خودگذشته ای بود. البته فقط برای پدرش.
و اسکورپیوس...
مسبب همه این بدبختی ها، بدبخت تر از همه به نظر می رسید. ناهماهنگی دست و پای مکانیکی با سرش کاملا واضح بود. داخل بدنش پوچ و تو خالی بود و کل ثروت و سرمایه و درآمد گذشته، حال و آینده اش را از دست داده بود.
در خانه ریدل ها باز شد و لرد سیاه در حالی که گونی بزرگی روی دوش داشت وارد شد.
- این هم از فامیل ما! البته تکان نمی خورد. نفس هم نمی کشد. ولی می توانید یک گوشه وزارتخانه نصبش کنید! قشنگ است.
و گونی حاوی مورفین گانت را روی سبد گرفت و خالی کرد.
مورفین گانت معتاد بدبخت فلک زده، داخل سبد افتاد و هوریس و مامور همراهش وحشت زده شدند.
- مورفین گانته!
- نه نه... اینو نمی شه ببریم.
- این همینجوری هم داره دود می کنه.
- هر کی دو روز پیش این بمونه معتاد می شه. برش دارین!
-دایی ما را نخواستید؟ فوق العاده ناراحت می شویم!
بلاتریکس که النگوها در دستش و خودش هم اجبارا برای جرینگ جرینگ کردن، داخل سبد بود تایید کرد.
هوریس با ترس چند قدم عقب تر رفت.
- جناب مورت! خواهش می کنم. من اصلا نمی تونم به این یکی نزدیک بشم. این کلا ممنوعه! از سر تا پاش. اگه همینطور به اصرار کردن ادامه بدین مجبور می شم همون گزینه اول رو اجرا کنم و اسکورپیوس رو دو ماه و سه روز به آزکابان ببریم.
سکوتی عمیق و سنگین، فضای خانه ریدل ها را فرا گرفت.
بعد از یک دقیقه، بلاتریکس بود که جرات کرد سکوت را بشکند...
- همچین گزینه ای هم وجود داشت؟
هوریس با هر دو دست به اسکورپیوس اشاره کرد.
- بله بله... مگه اسکورپیوس شرایط رو براتون توضیح نداد؟ ما فرستادیمش اینجا که بهتون بگه یا باید دو ماه و سه روز بره آزکابان و یا کل بدهیش رو بپردازین. که چند ثانیه بعد برگشت و گفت تصمیم گرفتین که بپردازین. فقط باید جریان رو یک بار هم از خود ما بشنوین. تخفیف هم خواست که قبول نکردیم و یقه شو گرفتیم و آوردیم داخل خونه.
نگاه لرد سیاه خیلی آرام و با متنانت به سمت اسکورپیوس برگشت.
او همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک سر برایش باقی مانده بود که ظاهرا برای لرد سیاه همین کافی بود.
- ما گزینه اول رو انتخاب می کنیم! اسکورپیوس رو به آزکابان ببرین. فقط یک شرط دارم. از سرش به خوبی مواظبت کنین. خیلی خوب. حتی یک مو از سرش کم نشه. درست دو ماه و سه روز بعد، دقیقا جلوی آزکابان، منتظرش خواهیم بود...
در حالی که بلاتریکس زمزمه می کرد" البته رودولف رو همچنان می تونین برای خودتون داشته باشین"، اسکورپیوس سر افکنده، دستگیر و به آزکابان برده شد.
پایان!