_شنیدی میگن زندگی رو باید از نمایی دیگه نگاه کرد؟
_خب که چی؟!
_ببین من الان دارم زندگی رو از پشت زبون کوچک و لوزه هات تماشا میکنم و باید بگم خیلی کیف میده!
فنریر که در حال آماده شدن جهت آپارات به خانه ریدل بود دهانش را بست تا هکتور کمتر کیف کند.
_آهای چرا پنجره رو میبندی؟! خوبه منم پنجره خونتونو بیام ببندم؟!
_دهن خودمه خیر سرم... اختیارشو دارم!
_ببین بیا جدی صحبت کنیم... اینجا بو میاد... بوی خون...بوی هزار سال شسته نشدن... خواهشا لااقل یه مسواکی بزن بذار ارباب بهت امیدوار بشه.
_انقدر تو مسائل شخصی من دخالت نکن هکتور!
هکتور گرسنه اش شده بود.
_من غذا میخوام.
_نداریم... فعلا باید برم پیش ارباب تو هم اونجا ساکت میشی... وای به حالت اگر ارباب بفهمه تو توی گلومی!
فنریر گرگینه آبرو داری پیش لردسیاه بود. اگر لرد میفهمید که در خارج کردن هکتور از گلویش عاجز مانده آبرویش میرفت.
پاااااق
فنریر جلوی دروازه خانه ریدل ظاهر شد.
_خواهشا انقدر وول نخور هکتور...تمرکزمو از دست میدم.
_انقدر به من غر نزن این شرایطیه که پیش اومده دیگه ...باید کنار بیای!
فنریر که حرص میخورد به سمت اتاق لرد رفت، در زد و داخل شد.
_سرورم احضار فرموده بودید.
_کاری باهات داشتیم... ضمن اون کار... این هکتور رو ندیدی؟ مدتیه خانه ریدل دچار ویبره هاش نمیشه که ستون هاش بلرزه... نگران خانه مان شدیم!
_اممممم ... ارباب ... هکتور... اممممم... هکتور...
_فنریر این یه نوع آپشن جدیده که از تو حلقت دود میاد بیرون؟
_چی؟دود؟!
فنریر به اطرافش نگاه کرد. حق با لرد بود، از دهانش مانند دودکش دود خارج میشد! میدانست کار کیست!
_اممم ارباب من اجدادم اژدها بودن! این ویژگی ازشون به من ارث رسیده... امممم من یه لحظه برم دستشویی الان میام!
و قبل از آنکه لرد اصلا به او اجازه
خروج دهد، در را پشتش بست.
بیرون اتاق
_داری چیکار میکنی؟
_دیدم بهم غذا نمیدی دارم زبون کوچیکتو کباب میکنم... گرسنمه خب!
_زبون کوچیکم!
فنریر باید دوباره به اتاق لرد بر میگشت اما وقتی که دود راه انداختن های هکتور پایان می یافت!