ویزو غذایش را که خورد، پیش بندش را تا کرد، کارد و چنگالش را شست و دوباره شروع به پرواز کرد.
عکس بلاتریکس را مثل عقاب با پاهایش گرفته بود و نمیدانست باید از کدام سمت برود.
بالاخره تصمیم گرفت تا همان مسیری را برود که دختر مو قهوهای رفته بود؛ کاش حداقل اسمش را پرسیده بود.
در همان مسیر شروع به حرکت کرد و وقتی به چهارراه رسید، نمیدانست باید کدام سمت برود.
-خب کدوم وری برم؟ هممم... آها! سعی میکنم بوشو دنبال کنم!
ویزو سگ نبود و خیلی زود این موضوع را فهمید.
-پس سعی میکنم پرواز کنم و از ارتفاع ببینمش!
ویزو شاهین هم نبود.
-پس من چه قدرتی دارم؟
واقعیت این بود که به غیر از ویز ویز کردن و توانایی تغذیه از هر چیز تمیز و کثیفی، هیچ قدرتی نداشت.
-پس من کیم؟
حقیقت تلخی بود ولی او حتی کسی هم نبود.
-هدف من توی این زندگی چیه؟
(راوی در این قسمت از شدت تعجب که چرا یک مگس چنین سوالاتی از خودش میپرسد، مشغول جمع آوری سلولهایش از روی زمین بود.)
-همش تقصیر اون لردِ ملعونه! اگه دوستم رو نکشته بود من الان با یک بحران وجودی روبرو نمیشدم! اصلا از سمت چپ میرم!
(راوی تمام سلولهایش را جمع کرده و گلویش را صاف میکند:) شاید ویزو هیچ قدرتی نداشت اما مسیر را درست انتخاب کرده بود.
خانهی ریدل، بخش روانکاوی، سلول شمارهی ۱۳:-ارباااااااب! ارباااااااااااب! بلاااااااااا!
-چیه اینقدر سر و صدا میکنی؟ باید بیام ببنندمت به تخت؟ همینکه دستاتو شبیه کانگورو بهم بستیم بس نیست؟
-جون ارباب در خطره! باید به حرفم گوش کنین!
-و چرا جون ایشون در خطره؟
-یه مگس، یه مگس به اسم ویزو داره میاد تا بکشتشون!
مسئول بخش روانکاوی دهانش را مثل شیری که میخواهد آهویی را درسته قورت بدهد باز کرد و زد زیر خنده. صدای خندههایش مثل خروس بود.
-خروسک گرفتی اینطوری میخندی؟
مسئول بخش روانکاوی روی صدای خندهاش حساس بود. چوبدستیش را در آورد و مستقیم آن را بین دو چشمان دوریا گذاشت.
-نوک چوبدستیت عین نوک خروسه!
مسئول بخش روانکاوی عملا وا رفت. بیخود نبود که دوریا از مرگخواران خوب لرد محسوب میشد. او به راحتی میتوانست روی مخ افراد راه برود. احتمالا دلیل بستری شدنش هم همین بود.
-داری اعصابمو بهم میریزی پس بهتره...
-تو به جای من بستری بشی؟
تحملی باقی نمانده بود. کاسهی صبر لبریز شده و جان به لب رسیده بود.
-آوادا....
-کروشیو!
صدای فریادهای دوریا، پیک نیک بلا و ارباب را بهم زده بود و بلا از این موضوع اصلا خشنود نبود. پس آمده بود تا خودش دوریا را ساکت کند اما نمیتوانست بگذارد تا کس دیگری این کار را با یک عضو خاندان بلک انجام دهد.
-بلا! ممنون که نجاتم دادی ولی باید به حرفم گوش کنی! ارباب...
-نه!
بلا همین یک کلمه را گفت، چوبدستیش را به سمت دوریا گرفت و زیر لب زمزمه کرد «سیلنسیو». سپس مسئول روانکاوی را در درد و دوریا را در سکوت رها کرد و به پیک نیکش بازگشت. دیگر کسی مزاحمشان نمیشد.