هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱:۴۸ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۰:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
مـاگـل
پیام: 40
آفلاین
خلاصه:
یه مگس به نام ویزو می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. در طی یک جریاناتی و با کلی گشتن و پرس و جو میتونه خانه ریدل ها و لردو پیدا کنه اما به پیشانی بلاتریکس برخورد میکه که باعث میشه یک ضربه ای بهش بخوره و بیهوش بشه. وقتی هم که بهوش میاد یادش نمیاد دنبال چی بوده و مرگخوارا بهش میگن می خواسته عضو مرگخوارا بشه که قبول کردن و ماموریتشم اینه که بره بپره تو سوپ محفلی ها و ترور بیولوژیکیشون بکنه.


پس از اینکه ویزو از جا خیزید و کش و قوسی به خود داد و گرد و خاکی را از خود تکاند، پرواز کنان به راه افتاد تا دلاورانه به سوی محفل گسیل شود و خود را فدا کند. پس از مدتی متوجه شد اساسا نمیداند محفل کجاست، و این سوال آغازی بود بر سوالاتی همچون اینکه: او کیست، کجا هست و کِی اش نام نهادند؟ و خب نتیجتا می خواست برگردد تا بپرسد "دقیقا باید چه کند و چگونه کند و چرا کند؟ و این محفلی که میگویند کجا هست؟ " که تا برگشت متوجه شد از آنجایی که در ابتدا بوده بسیار دور شده و در ناکجا آباد سیر میکند و تنها چند کلمه را به خاطر دارد: "محفل ققنوس" ، "سوپ" ، "ترور" . پس او تصمیم میگیرد از اولین نفری که در خیابان رد میشود سوالی بپرسد.
_هی... آقا... با شمام.
_ها؟ ژیه داژ؟ کژایی؟

فرد مورد نظر، فردی افیونی و خموده بود که مدتی توجهش را به اطراف معطوف کرد تا بتواند ویزی را روئیت کند.
_عه... این ژارو ببین... به ژز دوره های فژانوردی ناشا مشل اینکه کورش های ژبان حژرت شلیمان هم پاش کردیم.
_هی آقا، گوشت با من هست؟
_شرو پا گوژم داژ، بفرما.
_شما محفل ققنون میشناسی؟
_محفل قوقنوش؟ آها فکر کنم قولیون خونه نوشرت قوقولی قوقو رو می خوای.
_فکر نمیکنما.
_ژرا داژ. بیا دونبالم نشونت بدم.

فرد افیونی رفت که نشان دهد که بلافاصله به دیوار پشتش برخورد کرد و نقش بر زمین شد؛ و همان جا بود که ویزو فهمید باید به خودش اکتفا کند و کس دیگری کمک نخواهد کرد. او صبح تا شب و شب تا صبح کوچه ها و شهر ها و خیابان ها را میگذراند و به صورت خستگی ناپذیر راه ها را میپیمود تا بتواند به مراد خود "محفل ققنوس" برسد. گاهی بال هایش کوفته و خسته میشد ولی او مگسی بود بس خستگی ناپذیر و مصمم، هیچ چیز جلوی پیشروی به سوی هدفش را نمیگرفت، حتی کثیفی های خوشمزه و تر و تازه و آبنبات های لذیذی که بچه ها آنها میلیسیدند. او با مخاطرات مختلف رو به رو شد و دشمن خونی آن یعنی "مگس کش" قدم به قدم به دنبال او بود. دنیا به او نیاز داشت تا خود را درون سوپ محفلیون بی اندازد، حداقل که خودش اینگونه فکر میکرد.

و بالاخره رسید! روز موعود فرا رسید! خانه شماره ۱۲ گریمولد! زحماتش جواب داده بود. آستین هایش را بالا زد، تفی کف دستش انداخت و دست هایش را بهم مالید و سپس موهای آشفته و برهم ریخته اش را با دستش صاف کرد و با زیر چشم هایی که از بی خوابی باد کرده بود رفت تا در محفل را از جا بکند و با ندای "زنده باد مرگخواران و مرگ خوری" شیرجه ای در سوپ بزند و محفلیون را معدوم کند که ناگهان اتوبوسی با سرعت از کنارش رد شد و با مخ به زمین خورد.

لحظه ای گذشت تا ویزو چشم گشود و خود را در جایی روشن و نورانی دید و در مقابلش یک پیر ریشو با پیژامه و اعصایی را دید که به او خیره شده است.
_ به اذن ما، مرلین کبیر، شما ماموریت پیدا میکنید بروید در سوراخ دماغ تام ریدل، معروف به لرد ولدمورت و او را معدوم سازید.

ویزو تا آمد سخنی بگوید چشم از آن بارگاه ملکوتی فرو بست و در کف زمین بهوش آمد و تمام خاطرات از دست داده را بدست آورد. تمام جریانات گذشته یکی پس از دیگری در خاطرش مرور شد و حالا عزمی راسخ تر پیدا کرده بود. ولی او به محفل رسیده بود و آن هم بعد اینهمه راه و زحمات، حیف بود که این مامورت را به سرانجام نرساند و برگردد. باید اول به کار محفلی ها رسیدگی میکرد و بعد به سراغ مرگخواران و لرد میرفت، اما برای رسیدن به آنها باید زنده هم میماند و خب سوال اینجا بود چگونه وقتی خودش را قرار است در سوپ بی اندازد زنده میماند؟ باید راهی برایش می اندیشید.



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۰:۳۲
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
ویزو حشره ای ریز و ناچیز بود. روی زمین افتاد و برای مدتی فقط ستاره هایی که جلوی چشمانش می چرخیدند را می دید.

بیهوش شد...

و وقتی به هوش آمد، دستمالی دور سرش بسته شده بود. چهره های نگران مرگخواران بالای سرش دیده می شد و یکی داشت دست و پایش را ماساژ می داد و دیگری به صورتش آب می پاشید.

- ویزو... حالت خوبه عزیزم؟
- درد که نداری؟ سرگیجه چی؟
- می خوای بریم تو لونه من استراحت کن...

این میزان از محبت، از جمع مرگخواران بسیار بعید بود. برای همین ویزو فهمید که هنوز بیهوش است و دوباره به هوش آمد.

این بار روی زمین افتاده بود و کسی سرش را با چیزی نبسته بود و نگاه ها هم بی تفاوت یا همراه با نفرت بود.
حتی لینی هم لانه اش را به او تعارف نکرد.

از جا بلند شد و سرش را کمی مالید.

- تو برای چی اومدی اینجا؟

سوالی بود که از او پرسیده شد. کمی فکر کرد.
- یادم نمیاد...

- ولی ما یادمون میاد. تو گفتی که می خوای به ارتش سیاه خدمت کنی. ما هم قبول کردیم. حالا باید با همه آلودگی هات بری و محفل ققنوس رو پیدا کنی. خودتو به آشپزخونشون برسونی و توی سوپشون بیفتی. به این می گن ترور شیمیایی!

ویزو گیج و منگ از جا بلند شد. باید به وظیفه اش عمل می کرد. او حشره ای وفادار و مصمم بود. کش و قوسی به بالهاش داد و برای پیدا کردن محفل ققنوس به پرواز در آمد.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
لرد کلا در وضعیتی نبود که صدای ویزو را بشنود. در حالت عادی او به موجودات کوچک و مفلوک هیچ اهمیتی نمیداد چه برسد به آنکه بخواهد صدایشان را بشنود. علاوه بر آن الان سعی داشت با وجود درد شدیدی که در استخوان‌هایش حس میکرد شان لرد بودنش را حفظ کند و آنقدر پیچ و تاب نخورد.

ویزو آستین هایش را بالا زد و سعی کرد بلاتریکس را که دقیقا به سمتش می‌آمد متوقف کند.
-آهااااای جنایت کار خبیث...به ایست.

پاق!
ویزو خودش را زیادی دست بالا گرفته بود. در نهایت او چیزی بیشتر از یک حشره ناتوان ویز ویز کنان نبود. برای همین در مقابل بلاتریکس هراسانی که به سرعت میدوید هیچ شانسی نداشت. لحظه ای که بلا به او رسید ویزو به پیشانی‌اش برخورد کرد و به زمین افتاد.

بلا همچنان فریاد میزد:
- کدوم جهنم دره‌ای هستین؟ گفتم بیاین کمک...ارباب...ارباب...

بغض گلوی بلا را گرفته بود و اجازه نمیداد که جمله‌اش را تمام کند. مرگخواران که نام ارباب را شنیده بودند سراسیمه از خانه ریدل بیرون پریدند.
- وا اربابا...وا مصیبتا...چی شده بلا؟

همه دوان دوان دور لرد جمع شدند و با وحشت به او نگاه میکردند که به زحمت سعی میکرد آثار درد را در خودش مخفی کند.
هکتور سراسیمه دستش را در ردایش کرد و بطری سبز رنگی بیرون کشید و گفت:
- بلا صد بار بهت گفتم این مزخرفات قضای سالم روی ارباب جواب نمیده. ارباب اهل سوسول بازی ها نیست. بیا حتما مسموم شدن. فقط چند قطره از معجون من کافیه تا حالشون...

لرد همان طور که درد را در تک تک استخوان‌هایش احساس میکرد دستش را دراز کرد و معجون هکتور را به کناری پرت کرد و گفت:
- یک...بار دیگه...اسم معجون بیاری...من میدونم و تو!

ویزو که تازه از روی زمین بلند شده بود میخواست خودش را به آن‌ها برساند تا بتواند از فردی که روی زمین شکنجه میشد در مقابل لشگری از مرگخواران دفاع کند اما متوجه شد که بطری شیشه‌ای سبز رنگی درست به سمت او می‌آید! هنوز از ضربه برخورد با بلا گیج بود و توانایی این را نداشت که بتواند به سرعت جای خالی بدهد. برای همین بطری معجون با شدت به او برخورد کرد و برای دومین بار او را به زمین انداخت!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۵۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
-اربابو اذیت می کنی؟ میکشمت!
حشره بخت برگشته، که هنوز در چشم لرد سیاه گیر کرده بود، با فریاد بلاتریکس به خودش آمد و متوجه شد قصد او جهت کشتن اش جدی است. او به درگاه مرلین توبه کرد و آماده مرگ شد.
بلاتریکس چوب دستی کج و کوله اش را به سمت چشم لرد سیاه گرفت و با نهایت توان حنجره اش که کم هم نبود، فریاد زد:

-کروشیوووووووو! بمیر حشره مزاحم!

لحظات بعد مانند کابوسی که به واقعیت تبدیل شده باشد، اتفاق افتاد. لرد ولدمورت کبیر، روی زمین افتاده بود و از شدت درد، غلت می زد! شاید ایده شکنجه حشره ای که در چشم ارباب گیر کرده بود، آنچنان هم هوشمندانه نبود!

-وای ارباب! ارباب!!! ارباب از دست رفتن! کمک... کمک کنید!

بلاتریکس، مانند سرخپوست ها که به دور آتش می گردند، دور لرد سیاه که اکنون پخش زمین شده بود و مانند مارش، نجینی به دور خودش می پیچید، می چرخید و فریاد می زد و کمک میخواست.

چند متر آنطرف تر ورودی خانه ریدل ها


-ویزززز، ویزززز عه اینجا کجاست؟

ویزو که گویا به صورت کاملا اتفاقی، مسیر درست را انتخاب کرده بود اکنون مقابل ورودی خانه ریدل ها بال می زد.محیط عمارت سرد و خاکستری و بی روح بود.
دقیقا همانطور که از خانه لرد ولدمورت انتظار می رفت باشد!
مقابل درب ورودی، نگهبانی که در خواب و بیداری سیر میکرد، روی صندلی پلاستیکی شل و وارفته ای افتاده بود.
دقیقا همانطور که از نگهبان عمارت لرد ولدمورت انتظار می رفت! یا شاید هم نمی رفت! مگر مرگخواران بی رحم و خشن نبودند؟
ویزو دچار شک شده بود. اما با شنیدن فریاد هایی که از دور شنیده می شد، شک و تردید را کنار گذاشت، او با ویز ویزی آرام بدون اینکه آرامش نگهبان را بر هم بزند، از سوراخ در اصلی وارد شد و با سرعت مگسی، خودش را به منبع صدا رساند.

-اربابببب! اربابو از دست دادیم!

لیزو نگاهی به ساحره مقابلش انداخت و نگاهی دیگر به برگه ای که در دستش بود. روی عکس به وضوح نام بلاتریکس نوشته شده بود.او بلااخره به هدفش رسیده بود!

-ویزززز ویزززز عه این خیلی شبیه بلاتریکسه! ویزززززز، اون کیه افتاده اون وسط؟

گویا چشمان ویزو با وجود اینکه درصد بالایی از هیکل کوچکش را تشکیل میدادند، به خوبی سابق کار نمی کردند، چون حالا ویزو فکر می کرد لرد، قربانی بدبختی همچون دوستش است که دارد توسط یکی از نزدیک ترین افراد لرد ولدمورت،به بدترین نحو شکنجه می شود!
ویزو باید کاری می کرد. نباید می ترسید.شاید دل او برای این فرد مظلوم که روی زمین افتاده بود، سوخته بود! شاید این تقدیرش بود! هدفی که در زندگی داشت. نجات فرد بی گناهی از چنگال ظلم و ستم!
ویزو تمام نیرو اش را در بالهایش جمع کرد و خطاب به لرد سیاه فریاد زد:

-ویززززززز نترس! الان نجاتت میدممممم!



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۱۸ شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
-این دیگه چیه بلا؟

لرد گوجه فرنگی خوش و آب رنگی را که بلاتریکس چند لحظه پیش به او داده بود، بالا گرفت. به نظرش گوجه مذکور داشت دهن کجی می کرد.
- ارباب گوجه ست.
- بلا اینو که خودمونم میدونیم گوجه ست. می پرسیم چرا قرمز رنگه؟ سبزش نبود؟... خبر نداری ما از گریفیندور متنفریم؟

لرد تصمیم گرفته بود از همه چیز ایراد بگیرد تا بلاتریکس بی خیال پیک نیک شود.
- ارباب گوجه قرمز لیکوپن داره. تازه برای پوستتون هم خوبه.

ولی بلاتریکس به این راحتی ها بی خیال نمی شد.
او با سبدی مجهز به انواع خوراکی های سالم و مفید و نوشیدنی های اسکلت قوی کن به این پیک نیک آمده بود و حتی قصد داشت شب را هم همانجا چادر بزند و کنار لرد در باغچه بخوابد.
- ارباب بفرمایید نوشیدنی.

و لیوان شیر را سمت لرد سیاه گرفت.هنوز لرد لیوان را نگرفته بود که سه چهار تا حشره داخلش سقوط کردند.
- این ها هم که منتظر بودن برن تو شیر ما! خوراکی مناسب که نیاوری بلا کاش حداقل مکانی مناسب تر از باغچه برای نشستن انتخاب می کردی. وسط تابستون اینجا پر از جک و جونوره... آخ!چشم مبارکمان! حشره رفت داخل چشممان!

حشره ی فرو رفته در چشم لردسیاه باعث شد چشمان قرمزش قرمز تر هم شود و بماند که گوجه ی دهن کج که هنوز خورده نشده بود با دیدن این صحنه زیرلب گفت: خوب شد! تا تو باشی دیگه از قرمزا و گریفیا و پرسپولیسا ایراد نگیری!
شنیدن آخ لرد کافی بود تا بلاتریکس بایستد و چوبدستی بکشد.
-اربابو اذیت می کنی؟ می کشمت!

کمی آن طرف تر

ویزو همچنان سرگردان به دنبال بلاتریکس می گشت و امیدوار بود راه درستی را برای آمدن انتخاب کرده باشد. برای اینکه مطمئن شود کسی بلاتریکس را در آن ناحیه دیده است تصمیم گرفت از فردی که کنار جدول نشسته بود سوال کند.
-سلام فرد کنار جدول نشسته.
اما فرد کنار جدول خیابان نشسته که سرش را پایین انداخته بود و کاغذ را در دستش می فشرد، جوابی به ویزو نداد.
-قربان حالتون خوبه؟
-نه! اونا میگن طرحای قبلیم مشکل داره! میگن ایده های داستانام قشنگ نیست... دیگه از زندگی خسته شدم...هیچ طرحی ندارم!
- از دست من کمکی بر میاد؟
- فقط ایده بده بهم همین!

ویزو کله اش را خاراند. یه مگس هیچ ایده در مورد طرح های یک انسان نداشت. تصمیم گرفت همان سوالش را بپرسد و برود.
-والا من ایده ای ندارم. فقط دارم دنبال این خانمه می گردم. شما ندیدینش؟

فرد افسرده ناگهان مثل برق گرفته ها سرش را بالا گرفت و نگاهی به ویزو انداخت.
-درسته! خودشه! یه داستان می نویسم درمورد یه زنبور که دنبال یه خانمی که از قضا مادرش بوده(برای اینکه سانسور نشیم) می گرده و تو سفرهاش با اتفاقات جالبی رو به رو میشه! آره همینه!

ویزو که دید از او آبی گرم نمی شود و حتی از حرف هایش هم سر در نمی آورد، همانجا کنار خیابان رهایش کرد و به راهش ادامه داد.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۱:۴۱
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 424
آفلاین
ویزو غذایش را که خورد، پیش بندش را تا کرد، کارد و چنگالش را شست و دوباره شروع به پرواز کرد.
عکس بلاتریکس را مثل عقاب با پاهایش گرفته بود و نمی‌دانست باید از کدام سمت برود.
بالاخره تصمیم گرفت تا همان مسیری را برود که دختر مو قهوه‌ای رفته بود؛ کاش حداقل اسمش را پرسیده بود.
در همان مسیر شروع به حرکت کرد و وقتی به چهارراه رسید، نمی‌دانست باید کدام سمت برود.
-خب کدوم وری برم؟ هممم... آها! سعی می‌کنم بوشو دنبال کنم!

ویزو سگ نبود و خیلی زود این موضوع را فهمید.
-پس سعی می‌کنم پرواز کنم و از ارتفاع ببینمش!

ویزو شاهین هم نبود.
-پس من چه قدرتی دارم؟

واقعیت این بود که به غیر از ویز ویز کردن و توانایی تغذیه از هر چیز تمیز و کثیفی، هیچ قدرتی نداشت.
-پس من کیم؟

حقیقت تلخی بود ولی او حتی کسی هم نبود.
-هدف من توی این زندگی چیه؟

(راوی در این قسمت از شدت تعجب که چرا یک مگس چنین سوالاتی از خودش می‌پرسد، مشغول جمع آوری سلول‌هایش از روی زمین بود.)

-همش تقصیر اون لردِ ملعونه! اگه دوستم رو نکشته بود من الان با یک بحران وجودی روبرو نمی‌شدم! اصلا از سمت چپ میرم!

(راوی تمام سلول‌هایش را جمع کرده و گلویش را صاف می‌کند:) شاید ویزو هیچ قدرتی نداشت اما مسیر را درست انتخاب کرده بود.

خانه‌ی ریدل، بخش روانکاوی، سلول شماره‌ی ۱۳:

-ارباااااااب! ارباااااااااااب! بلاااااااااا!
-چیه اینقدر سر و صدا می‌کنی؟ باید بیام ببنندمت به تخت؟ همینکه دستاتو شبیه کانگورو بهم بستیم بس نیست؟
-جون ارباب در خطره! باید به حرفم گوش کنین!
-و چرا جون ایشون در خطره؟
-یه مگس، یه مگس به اسم ویزو داره میاد تا بکشتشون!

مسئول بخش روانکاوی دهانش را مثل شیری که می‌خواهد آهویی را درسته قورت بدهد باز کرد و زد زیر خنده. صدای خنده‌هایش مثل خروس بود.

-خروسک گرفتی اینطوری می‌خندی؟

مسئول بخش روانکاوی روی صدای خنده‌اش حساس بود. چوبدستیش را در آورد و مستقیم آن را بین دو چشمان دوریا گذاشت.

-نوک چوبدستیت عین نوک خروسه!

مسئول بخش روانکاوی عملا وا رفت. بی‌خود نبود که دوریا از مرگخواران خوب لرد محسوب می‌شد. او به راحتی می‌توانست روی مخ افراد راه برود. احتمالا دلیل بستری شدنش هم همین بود.
-داری اعصابمو بهم می‌ریزی پس بهتره...
-تو به جای من بستری بشی؟

تحملی باقی نمانده بود. کاسه‌ی صبر لبریز شده و جان به لب رسیده بود.
-آوادا....
-کروشیو!

صدای فریادهای دوریا، پیک نیک بلا و ارباب را بهم زده بود و بلا از این موضوع اصلا خشنود نبود. پس آمده بود تا خودش دوریا را ساکت کند اما نمی‌توانست بگذارد تا کس دیگری این کار را با یک عضو خاندان بلک انجام دهد.

-بلا! ممنون که نجاتم دادی ولی باید به حرفم گوش کنی! ارباب...
-نه!

بلا همین یک کلمه را گفت، چوبدستیش را به سمت دوریا گرفت و زیر لب زمزمه کرد «سیلنسیو». سپس مسئول روانکاوی را در درد و دوریا را در سکوت رها کرد و به پیک نیکش بازگشت. دیگر کسی مزاحمشان نمی‌شد.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۱ ۱۹:۱۹:۳۱

قصه است این، قصه، آری قصه ی درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ - هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست
این گل آذین باغ جادو، نقش خواب آلود قالی نیست
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم، راست...


How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۰:۳۲
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

یه مگس به نام ویزو می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. ولی پیدا کردن لرد سیاه به این سادگی نیست. مگس تصمیم می گیره برای رسیدن به لرد، اول بلاتریکس رو پیدا کنه. از چند نفر می پرسه و بالاخره به دوریا بلک می رسه. دوریا به مگس می گه که بلاتریکس رو می شناسه و فردا ساعت سه باهاش قرار می ذاره که محل بلاتریکس رو بهش بگه.
و دوان دوان به سمت خانه ریدل ها می ره که جریان رو به لرد و بلاتریکس بگه.


..................................................



- اربااااااااااااااب... بلااااااااااااااااااا!

لرد سیاه با اصرار بلاتریکس روی چمن های باغچه نشسته بود و کرفس خام می خورد.
- کیست که فریاد می زند؟ حتما کار مهمی دارد. ما برویم به کار و مهمش رسیدگی کنیم.

بلاتریکس با لبخند دستش را روی شانه لرد سیاه گذاشت و مانع حرکتش شد.
- ولی ارباب... اینجوری پیک نیک دو نفره مون ناقص می مونه.

لرد سیاه می خواست بگوید "به درک" و برود... ولی خیلی زود پی برد که در آن صورت با اصرار بلاتریکس برای تکرار پیک نیک مزخرفش روبرو خواهد شد.
- کاش حداقل چیزی خوشمزه تر از کرفس داشتیم!

- این برای سلامتیتون خوبه ارباب. من به فکر شما هستم...

-کاش نبودی!

دوریا فریاد کشان به آن ها رسید. بلاتریکس از به هم خوردن خلوت دو نفره شان عصبانی به نظر می رسید.
-چه خبرته؟ ساحره ای مثلا. دوان دوان میای؟ راه بهتری نبود؟ چی شده حالا؟ دامبلدور تو ریشش گم شده؟ مالی ویزلی دوازدهمی رو بارداره؟ یه زخم دیگه سمت دیگه پیشونی کله زخمی ایجاد شده؟

دوریا نفس نفس زنان جواب داد:
- نه.... نه... مگس! یه مگس اومده.

لرد سیاه و بلاتریکس به همدیگر نگاه کردند. باید دوریا را به بخش روانکاوی خانه ریدل ها ارجاع می دادند.

اندکی بعد، مرگخوارانی سیاهپوش، دست و پای دوریا را گرفته و او را به بخش روانی منتقل و آنجا زندانی کردند.


داخل پارک:


ویزو روی تکه آشغال بدبویی نشسته بود و از آن تغذیه می کرد. قبل از شروع غذا دقت کرده بود که پیشبندش را ببندد و از کارد و چنگال استفاده کند. دست هایش را هم شسته بود.

در حین صرف غذا متوجه موضوعی شد.

-من با اون دختره ساعت سه فردا قرار گذاشتم... ولی من که ساعت ندارم! مردمم بهم جواب درست و حسابی نمی دن. بهتره تا فردا بیکار نمونم و خودم به جستجو ادامه بدم.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۱۰ دی ۱۴۰۱

گریک الیوندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۴۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
از دایگون الی
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
الیوندر از خواب بیدار شد. یک ربع طول کشید تا خودش را به یاد بیاورد.
آن روز کار زیادی داشت. زیرا جادو آموزان برای خرید چوبدستی به مغازه او می آمدند.
ساعت را نگاه کرد وقت صبحانه بود.
روی تختش نشست، مثل همیشه صدای قیژ قیژ زیادی میداد. اتاقش را نگاه کرد مثل همیشه بود.
فقط انگار سال ها آنجا نیامده بود و کسی هم سری به آنجا نزده بود. چوبدستی اش را از روی میز بغل تختش برداشت. کمی لمسش کرد. متوجه اتفاقی عجیب شد سن چوبش حدود ۲۰۰ روز پیر تر شده بود.
می خواست ورد همیشگی اش را بخواند. چون نمی توانست خانه اش را گرد گیری کند ، از آن ورد استفاده می کرد. ولی ورد را یادش نمی آمد مگر امکان داشت وردی را که پنج سال استفاده می کرد به یاد نداشته باشد؟
از روی تختش برخاست. به سمت پنجره رفت و بیرون را تماشا کرد. کوچه دیاگون مثل همیشه فضای گرم و دوستانه ای داشت. ولی یک نکته به ذهنش آمد امروز باید جادو آموزان برای خرید هایشان می آمدند. ولی هیچ خبری از نوجادوگرها (نوجوان‌ها) نبود.
تا حالا آنقدر حس سردرگمی نکرده بود. شاید فراموشی گرفته بود. بیشتر از این وقت را تلف نکرد و به پایین پله ها رفت.
همه ی چوبدستی هایی که به یاد داشت سر جای خود بودند بجز تعداد زیادی گل خشک شده که برای مراسم ختم استفاده میکردند.
فکر نمی کرد کسی از اعضای خانواده ی او مرده باشد. ولی داستان چه بود.
سن چوبدستی!, نبودن جادوآموزان!, فراموش ورد همیشگی!, و حالا گل های مراسم ختم.
به سمت در رفت وقتی دسته ی در را پایین کشید متوجه شد در قفل است. به سمت میز کارش رفت که کلید ها را بگیرد.
ولی چیز دیگری توجهش را جلب کرد. چند نامه قدیمی خاک گرفته روی میز بود. اولین نامه از طرف بانک گرینگوتز بود. پشت نامه نوشته بود:

گریک الیوندر
فروشگاه الیوندر، کوچه دیاگون.
از طرف گرینگوت.
نامه را باز کرد و داخلش را خواند:

آقای الیوندر عزیز
به اطلاع می رسانیم
هر چه زود تر برای وصیتنامه خود اقدام کنید.
طبق خبر های بدست آمده شما در رویا(کما)
هستید. اگر تا زمان موعود به هوش نیامدید.
تمام اموال شما به تنها وارث تان می رسد
به غیر از این امر به بانک گرینگوت آمده
و تکلیف اموال خود را مشخص کنید.
با عرض پوزش بابت گرفتن وقط گرانبهای شما
بانک رسمی جادوگران
گرینگوتز

الیوندر بعد از خواندن نامه برایش روشن شد. دلیل آن اتفاق ها چیست.
از خواندن دیگر نامه ها صرف نظر کرد و به سمت کمد لباس هایش رفت. کت و شلوار قدیمی رسمی اش را در آورد و پوشید.
کلید را برداشت. چوبش را با ورد روشنایی (لوموس) امتحان کرد تا درست کار کند. و با همان مو های بهم ریخته به سمت گرینگوتز راهی شد.

[تقدیم به: دایی Sh]


ویرایش شده توسط گریک الیوندر در تاریخ ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ۰:۰۴:۳۸



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۱:۴۱
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 424
آفلاین
ویزو همینطور در پارک پرواز می‌کرد بلکه یک فرد درست و حسابی پیدا کند و از او بپرسد که آیا بلاتریکس را می‌شناسد یا نه. همینطور که در هوا ویژویژکنان حرکت می‌کرد، مستقیم به پیشانی کسی برخورد کرد.
-آخ!

فردی که به پیشانیش برخورد کرده بود، می‌خواست به حرکتش ادامه دهد، اما با شنیدن صدای «آخ» ایستاد و با نگاهی پرسشگرانه به ویزو نگاه کرد.

-آره می‌دونم! حرف می‌زنم!
-جالبه!

ویزو به دختری با موهای قهوه‌ای سوخته‌ی لخت و چشمان درشت نگاه می‌کرد.
-جالبه؟
-آره! تا حالا مگسی ندیده بودم که حرف بزنه! اسمت چیه؟
-ام... ویزو!
-چند سالته؟

ویزو دوباره دختر را برانداز کرد؛ سپس به سرعت عکس بلاتریکس را درآورد و به او نشان داد.
-اینو می‌شناسی؟

دختر نگاهی به عکس و سپس ویزو انداخت و لبخندی زد.
-چرا دنبالش می‌گردی؟
-کارش دارم!
-چه کار؟
-یکیو می‌شناسه که می‌خوام ببینمش!
-کیو؟
-چقدر سوال می‌پرسی! می‌شناسیش یا نه؟

دختر لبخند ملیحی زد.
-می‌شناسم.
-کجاست؟
-چرا باید بهت بگم؟

ویزو مبهوت ماند.

-داری آدرس یکی از بهترین ساحره‌ها رو می‌پرسی! باید برام یه نفعی داشته باشه تا بهت بگم کجاست! به نظرت منطقی نیست؟
-عه... هممم... اهمم... خب چی می‌خوای؟
-چطوره روی نیمکت بشینیم و تو با این شروع کنی که کیو می‌خوای ببینی و چرا می‌خوای ببینی؟
-یکی به اسم لرد... ویز... دوستم رو کشته، میگن این بلاتریکس... ویز... میدونه اون کجاست. میخوام... ویز... ازش... ویز... انتقام... ویز... بگیرم.
-داری گریه می‌کنی؟
-نه، سکسکه‌ام گرفته.

دوریا خنده‌ش را قورت داد.
-هدفت شرافتمندانه‌ای داری؛ پس بهت کمک می‌کنم!

ویز از شدت خوشحالی برق چشمان دوریا را ندید.
-پس بهم بگو کجاست!
-الان نمی‌دونم؛ فردا راس ساعت 3 بیا همینجا تا بهت اطلاعات بدم. تنها بیا.
-حتما! حتما! ویز... ویز... منتظرتم!

دوریا از روی نیمکت برخاست و با قدم‌های آهسته و تلاشی بی حد برای پنهان کردن ذوقش به سمت خیابان حرکت کرد. وقتی به اولین کوچه رسید و از دید پنهان شد، دوان دوان به سمت خانه‌ی ریدل حرکت کرد تا این خبر را به گوش لرد سیاه و بلاتریکس برساند.


قصه است این، قصه، آری قصه ی درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ - هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست
این گل آذین باغ جادو، نقش خواب آلود قالی نیست
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم، راست...


How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
_ عجب مگس سخت کوشی! اون که تو عکسه کیه؟ مامانته؟
_ نه!
پیرمرد قوزیه ریشویی، با بیل پلاستیکی، لک و لک به سمت نیمکت رفت و کنار ویزو، ولو شد.
ویزو، با شک به عکس بلاتریکس که هیچ شباهتی به مگس کچلی شبیه او نداشت، خیره شد.

_ از وقتی سنم رفته بالا دیگه نمیتونم مثل قبل بیل بزنم و گنج پیدا کنم.

ویزو، با شک به پیرمرد نگاه کرد.
_ گنج؟

پیرمرد، قاه قاه خندید.
_ گنج؟ کودوم گنج؟ اصلا تو میدونی من کیم؟

ویزو، بیشتر از قبل مشکوک شد.
_ نه، نمیدونم.
_ چه جالب، منم نمیدونم.
_ پخمه ی دیوانه!

ویزو، صلاحش را در دوری از پیرمرد قوزیه ریشوی آلزایمری دید. آخر او وقتش کم بود. نمیتوانست آن را در کل کل کردن با یک پیرپاتال هدر دهد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.