-حرف بزن!
-نمیزنم!
-خواهش میکنم!
-عمرا!
-التماس میکنم!
-هرگز!
-باشه...هرطور مایلی.اصرار نمیکنم.
-چی چیو اصرار نمیکنم!پس برای چی دو ساعته منو بستی به این صندلی؟
دامبلدور از صندلی زندانی فاصله گرفت...سرش را روی میزی گذاشت و صدای هق هق گریه اش فضای زندان محفل را پر کرد.
-من آبرو دارم...هشت تا اکسپلیارموس بهت زدم...حتی بیهوشم نشدی.چه برسه به مردن.فقط عین خنگا چوب دستیت از دستت پرید.من نمیفهمم تام اونجا چی یاد شماها میده.هنوز نفهمیدین که عکس العمل مناسب در مقابل اکسپلیارموس مرگه!
لینی وارنر آهی کشید.با دلسوزی پرسید:
-آخه تا حالا کیو دیدی که با اکسپلیارموس بمیره؟
دامبل دستمالی را از جیب لینی در آورد...بینیش را پاک کرد و دستمال را مجددا سر جایش گذاشت.
-تامو...تام مرد!
لینی با دستان بسته قادر به عکس العمل نبود.با نفرت به دستمال نگاهی کرد.
-ارباب که نمرده...سرو مر و گنده سرجاشه.تازه هی قویتر و سرحالترم میشه.همین یه هفته پیش با هفده تا جادوگر بطور همزمان دوئل کرد...همشون ناک آوت شدن!اون موردی که تو میگی مربوط به چوب دستیهاییه که مغزشون...هوفف...ولش کن...حوصلم سر رفت دیگه.شماها اصلا بلد نیستین با زندانی چطوری باید رفتار کرد!بابا یه شکنجه ای چیزی!اگه اعتراف نمیگیرین ولم کنین برم !
رنگ دامبلدور با شنیدن کلمه شکنجه پرید.
-ما هرگز شکنجه نمیکنیم خانم وارنر...من معتقدم به زبون خوشم میشه اعتراف گرفت.تازه این کتابو ببین.نسخه قدیمی جادوهای فوق پیشرفته.برای آموزش محفلیا ازش استفاده میکنم.اینجا نوشته طلسم مرگ:اکسپلیارموس!تام هیچی یاد شماها نداده!
لینی نگاهی به جلد کتاب و صفحه مورد اشاره دامبلدور انداخت.
-اولا اینجا نوشته جادوهای مقدماتی و پیش پا افتاده برای جادوگران نوآموز!دوما اینجا نوشته طلسم خلع سلاح...نه مرگ!شنیده بودم شماها اینجا به سرگرمیایی مثل آشپزی و گلدوزی جادویی میپردازین...ولی باورم نشده بود.حداقل در اوقات فراغتتون کمی جادو تمرین کنین.
دامبلدور کتاب را جلوی چشمانش گرفت و کمی دقیق شد.لینی دستهایش را از طنابهایی که بسیار شل و ناشیانه بسته شده بودند خارج کرد و کتاب دامبلدور را سرو ته کرد.
-برعکس گرفتیش...یا افکار شیطانی مرلین!کجا رو داری میخونی؟تو کلا سواد داری دامبلدور؟اون پایینم دیدم اسناد بی ربط دالاهوفو که حتی توسط لرد نوشته نشده بود به عنوان مدرک برای پیام امروز فرستادی و سواد مدیرا رو که اون عبارت رو سر هم نوشتن، زیر سوال بردی!فکر آبروی خودتو نکردی؟
دامبلدور سرخ و سفید شد.
-س..س..سواد...معلومه که دارم..فکر کردی چطوری مدیر شدم؟من خیلی باسوادم...فقط کمی چشمام ضعیف شده...من دائما برای گلرت نامه مینویسم..گرچه اون هرگز جواب نمیده بهم.نمیدونم علتش چیه.ولی من سواد دارم..مطمئن باش..اوه...نه.
..تو راز منو فهمیدی...مجبورم حافظه تو پاک کنم!طلسم اصلاح حافظه چی بود؟مطمئنم یه جایی تو همین کتاب دربارش نوشته بود.یه طلسم خیلی پیچیده باستانیه!ولی میتونم اجراش کنم.اکسپلیارموس نبود؟!