هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا به لرد، و محفلی ها به دامبلدور خیانت کردن.لرد و بلاتریکس در زندان خانه ریدل، و دامبلدور و هری در محفل زندانی شدن.دامبلدور نامه ای به لرد مینویسه و میگه که دلیل این کودتا اینه که هر دو گروه از رهبراشون ناراضی هستن.پس بهتره که اون(دامبل) و لرد جاشونو با هم عوض کنن.یعنی فرار کنن و به مقر گروه مقابل برن و رهبریشو به عهده بگیرن.لرد پیشنهاد دامبلدور رو قبول میکنه...الان باید راهی برای فرار پیدا کنن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-بلا، تونل بزن من فرار کنم.فقط به اندازه کافی جادار باشه.ارباب اصلا خوشش نمیاد که موقع فرار کردن رداش خاکی بشه.
-ببخشید ارباب، من شباهتی به موش کور دارم؟...امم...تازه ناخنام میشکنه.جادو هم که نمیتونیم بکنیم.اگه مایل باشین از نجینی کمک بگیریم؟

لرد نگاهی به نجینی که با بیخیالی در طول سلولشان میخزید انداخت.
-فکر خوبیه.دست بکار شو فرزندم.تو با اون دندونای تیزت میتونی ما رو از اینجا نجات بدی.ریش دراز اون بیرون منتظر ماست که جامونو عوض کنیم.

نیم ساعت بعد:

-نجینی!کجا رفتی؟ابله!این سوراخه که فقط اندازه خودته.البته من میتونما...ولی این بلا با این هیکلش چطوری ازش رد بشه؟برگرد موجود نادان!

داد و فریاد لرد بی نتیجه بود.طبق گفته دانشمندان، قدرت شنوایی نجینی بسیار ضعیف بود.لرد با عصبانیت ردایش را دور کمرش گره زد.
-بیا بلا...مجبوریم با دستهای خودمون این تونلو گشادتر کنیم!البته دستهای ارباب ظریف و آسیب پذیره.میدونی که...به خاکم حساسیت داره.پس خودت مشکلو حل کن !از موهاتم میتونی به عنوان جارو استفاده کنی.منم تشویقت میکنم.




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه به بلاتریکس و ایوان و آنتونین ماموریت میده که به موزه هاگزمید برن و طی هفتاد و دو ساعت سنگ مخصوصی رو که محفل هم دنبالشه براش بیارن.
سه مرگخوار به هاگزمید میرن.قصد دارن تغییر شکل بدن.آنتونین موهای دو ساحره و نگهبان بعدی موزه(پیرمردی به نام جاکوب) رو گیر میاره و داخل بطری های معجون میندازه.نگهبان اول رو هم مسموم میکنن که اجبارا جاکوب جایگزینش بشه.

ـــــــــــــــــــــــ

آنتونین بطری حاوی موی جاکوب را سر کشید و چند ثانیه بعد شروع به آه و ناله کرد.
-اوخ...دستم...وای پام...این یارو چرا بازنشسته نشده؟آخه پیرمرد مگه مجبوری با این وضع کار کنی.وای کمرم!

ایوان که تبدیل به ساحره ای نه چندان زیبا شده بود جلو رفت و بازوی آنتونین را گرفت.آنتونین با نفرت دستش را عقب کشید.
-هی عفریته!درسته پیرم، ولی چشمام هنوز خوب میبینه!از من فاصله بگیر!چشماتم که چپه!

ایوان از کمک کردن به آنتونین منصرف شد.سه مرگخوار به راحتی وارد موزه شدند.

-بله این مجسمه که میبینین شونصد قرن عمر داره و تاریخچه درخشانی داره...اوه!شماها خیلی خوش شانس هستین.با تجربه ترین کارمند موزه هم رسید.جاکوب پیر!

آنتونین متعجب به رهبر تور که بطرف او می آمد نگاه کرد.ساحره جوان دست آنتونین را گرفت و کشان کشان بطرف جمع جادوگران توریست برد.
-خب...جاکوب عزیز بهتر از همه ما تاریخچه این مجسمه با ارزش رو میدونن.توصیه میکنم حرفاشونو با دقت گوش و یادداشت کنین.اطلاعات ایشون مثل گنج میمونه!

آنتونین:




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه فکر میکنه که در صورت ازدواج با یک پری دریایی جاودانه میشه.در یک سفر دریایی(برای پیدا کردن جنگ)با یه پری دریایی روبرو میشن، ولی جنسیت پری مذکره!لرد به روفوس دستور میده یه پری مونث براش پیدا کنه.روفوس هم ایوان و آنتونین رو مجبور میکنه دنبال این ماموریت برن.ایوان و آنتونین توی آب میپرن!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-شنا کن ایوان...اول دست راست بعد دست چپ...دقت کن که بعد از شش بار پا زدن میتونی یه دست بزنی.هر سه دست یه بارم میتونی نفس بکشی.سرت کاملا زیر آب باشه.بدن کشیده...پاها صاف...ایوان؟ایوان؟...کجایی؟!

جواب آنتونین حبابهایی بود که روی سطح آب ظاهر شد.حبابها پس از رسیدن به سطح آب یکی یکی ترکیدند.
-من...قل قل قل قل...شنا...قلپ قلپ قلپ قلپ...بلد نیستم!ما فقط تا درس شیرجه خونده بودیم که ارباب اومد یقه مو گرفت و منو به این سفر آورد!ایول اینجا پر اسب دریاییه!قل قل قل...

دو مسئله ذهن آنتونین را بشدت مشغول کرد.
1-چطور حبابها جمله به این بلندی را بیان کردند؟!
2-چگونه باید ایوان را نجات میداد و آیا کلا ایوان ارزش زیرآبی رفتن را داشت یا نه؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۱۷ ۲۱:۴۰:۵۲



Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۴۲ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا قراره برای مدت کوتاهی در مقر محفل زندگی کنن.کسی دلیل این کار لرد و دامبلدورو نمیدونه ولی هر دو گروه از این وضعیت ناراضی هستن.اسکورپیوس کاملا مخالف این اقامت اجباریه و از هم اتاق شدن با جیمزهم (که دائم ازش باج میگیره) ناراضیه .از آستوریا خواهش میکنه اتاق اونو عوض کنه...اما بعد از انتقال به اتاق فرد و جرج، متوجه میشه که اونا هم مثل جیمز قصد باج گرفتن دارن. پس دوباره به اتاق جیمز برمیگرده.بعد از بازگشت به اتاق جیمز، اسکور با صحنه سازی دزدیده شدن گردنبندخودش موفق میشه جیمز و وادار به اطاعت از خودش کنه.به جیمز ماموریت میده که دلیل اقامت سیاها در محفل رو کشف کنه.جیمز به اتاق دامبلدور میره ولی چیزی دستگیرش نمیشه.با تحریک جیمز محفلیا تصمیم میگیرن اعتصاب کنن که دامبل مجبور بشه دلیل این وضعیت و اقامت اجباری مرگخوارا رو بهشون بگه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-بله پروفسور!با اجازه شما ما تصمیم گرفتیم اعتصاب کنیم!

دامبلدور نگاهی به جمع محفلی ها انداخت.
-ما یعنی کی دقیقا؟چرا من اثری از مهمانان تیره رنگمون نمیبینم؟!

جیمز با لحنی مصمم جواب داد:
-ما یعنی اعضای آزاد، قوی، جنگجو، سربلند و شجاع محفل ققنوس!توجه داشته باشین که "شجاع" رو هم خودم اضافه کردم.ذهن خلاقه دیگه...نمیتونم جلوشو بگیرم!

دامبلدور لبخند پدرانه اعصاب خرد کنش را زد.
-باشه...شما آزادین.حق اعتصاب هم دارین.فقط ادب ایجاب میکنه هر روز سر میز غذا حاضر باشین. و مالی...لطف کن غذای مهمونا رو به موقع آماده کن.میدونی که...ما همیشه به مهمان نوازی مشهور بودیم!

مالی درحالیکه با خودش فکر میکرد کی محفل ققنوس به مهمان نوازی مشهور بوده پرسید:
-یعنی غذا رو نچشیده بذارم جلو مهمون؟خدا مرگم بده!همینجوریشم این بلاتریکس کلی حرف میزنه پشت سرم!مگه میشه؟

دامبلدور بدون توجه به اعتراض های مالی رو به جیمز کرد.
-و البته لواشک هم شامل اعتصاب میشه...میدونی که جیمز؟

جیمز بطور کاملا ناگهانی به این نتیجه رسید که اعتصاب کاملا بی فایده است و بهتر است برای فهمیدن ماجرا از قدح اندیشه دامبلدور استفاده کنند!ولی نمیدانست دیگران هم با او موافق هستند یا نه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۸ ۰:۴۵:۲۹



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

جاگسن برای کشتن نجینی وارد ارتش سیاه شده.لرد از این قضیه اطلاع پیدا میکنه وبه مرگخوارا دستور میده جاگسنو هر جا که دیدن دستگیر کنن .جاگسن نجینی رو میگیره و آماده آپارات کردن به محفل میشه.ولی مرگخوارا جلوشو میگیرن و دستگیرش میکنن...نجینی که از این قضیه عصبانی شده سعی میکنه جاگسنو درسته قورت بده ولی مرگخوارا جاگسنو از دهن نجینی در میارن و تحویل لرد سیاه میدن.لرد سیاه شروع به شکنجه جاگسن میکنه که یکی از مرگخوارا بهش خبر میده که نجینی مسموم شده.لرد به مرگخوارا دستور میده دلیل مسموم شدن نجینی و پادزهرشو پیدا کنن.
مرگخوارا در معده نجینی لنگه کفشی پیدا میکنن.لرد لنگه کفش رو میبینه و دستور میده صاحبش رو پیدا کنن.مرگخوارا به لرد اعلام میکنن که صاحب کفش جاگسنه.لرد هم بهشون دستور میده جاگسن رو به خورد نجینی بدن ولی قبل از این کار برای اطمینان از بی خطر بودن عملیات، بذارن یه تسترال جاگسن رو امتحان کنه و اگه حالش بد نشد برن سراغ نجینی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخواران بدون توجه به بهم خوردن دندانهای جاگسن او را به اتاق تسترالها بردند.

-پیش پیش پیش...تس تس تس تس....

تسترال مورد نظر، به سرعت صدای ایوان را شناخت و جلو رفت.ایوان با محبت دست نوازشی به سر تسترال کشید.
-لینی...یه تیکه از این یارو رو رد کن بیاد.قرار نیست تسترال یه لقمه چپش کنه.

لینی چاقوی نقره ای رنگش را روی بازوی جاگسن گذاشت....کمی مکث کرد و منصرف شد.دست جاگسن را گرفت و چاقو را روی انگشت اشاره گذاشت...باز منصرف شد و چاقو را بطرف انگشت کوچک دست چپ جاگسن برد.
-هوم...همینو میبرم.زیاد به دردت نمیخوره.

داد و فریاد جاگسن مانع بریده شدن انگشتش نشد.لینی با نفرت انگشت را به ایوان داد.با اشاره ایوان، تسترال در یک حرکت سریع پرید و انگشت جاگسن را بلعید...


ده دقیقه بعد:

مرگخواران به همراه جاگسن وارد آموزشگاه شدند.لرد بدون اینکه به التماسهای جاگسن توجهی کند سرگرم عوض کردن پارچه روی پیشانی نجینی بود.
-چی شد؟تستراله حالش خوبه؟

روفوس لبخند زد.
-عالیه ارباب!حرف نداره.ساکت و آروم.دراز کشیده روی زمین....حتی پلکم نمیزنه.
-یعنی مرد؟
-با اجازه شما...بله ارباب!دادیم مونتگومری براش مراسم آبرومندانه ای برگزار و دفنش کنه.

لرد با عصبانیت از جا بلند شد و بطرف جاگسن رفت.
-مرتیکه هپلی!معلوم نیست از اون لونه ققنوس چه میکروبی با خودش آورده.هر کی لب بهش میزنه مرحوم میشه...اینو بدین مونتگومری همراه تستراله زنده به گور کنه.بعد بیایین نجینی منو خوب کنین!




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰
لرد کمی با خودش فکرکرد.سعی کرد با استفاده از جذابترین نگاهش پری دریایی را بطرف خودش جذب کند...ولی وقتی که ده دقیقه گذشت و کوچکترین پیشرفتی حاصل نشد، جذابترین نگاه را کنار گذاشت و به جای آن مخوفترین نگاهش را نثار مرگخواران کرد.
-اصلا من چرا باید دست بکار بشم؟یالا تکون بخورین.زود این جونورو برای من بگیرین.وای به حالتون اگه یه فلس از بدنش کم شه!

مرگخواران سریعا شروع به کار کردند.روفوس چوب ماهیگیری بلندی را برداشت و ساندویچ کوچکش را به سر قلاب وصل کرد و آنرا داخل آب انداخت.

بقیه مرگخواران تور ماهیگیری بزرگی را به کمک هم به داخل آب پرتاب کردند.

لرد سیاه به چهره خودش در آینه خیره شده بود.
-هووووم....دلیلی نداره از من خوشش نیاد.قد بلند، خوش چهره،جذاااب!رنگ چشم تک!دماغ در کوچکترین حد ممکن...بلاتریکس حق داره.واقعا جذابم من!

طولی نکشید که صدای فریاد روفوس به هوا بلند شد.
-ارباب گرفتمش!خودم تنهایی گرفتم.این 15 نفر با این تور سه متری موفق نشدن ولی من شدم!ارباب به من افتخار کنین!من قهرمانم!....آخ...ارباب ...کمک کنین!این خیلی سنگینه!نمیتونم بکشمش بالا!




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۳۵ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

ریموس لوپین با بی پولی مواجه شده و حتی موفق نشده پول آب رو پرداخت کنه و به همین دلیل همسرش اونو ترک میکنه.بعد از اینکه دامبلدور و هری و شهرداری هاگزمید هم کمکی به لوپین نمیکنن، اون یاد حرف یکی از مرگخوارها میفته که به حقوق زیادی که از لرد میگرفتن اشاره میکرد.
ریموس به خانه ریدل میره.لرد ازش میخواد قبل از مرگخوار شدن، وفاداریشو ثابت کنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ریموس با ترس و لرز مقابل لرد نشسته بود و سعی میکرد نگاهش به چهره خبیث او نیفتد.
-اسمشو...چیز...یعنی ارباب...من چطوری میتونم وفاداریمو ثابت کنم؟

ظاهرا جواب لرد سیاه از قبل آماده بود.
-هوووم...پسرتو میفرستم دامبلدورو بکشه!

لوسیوس مالفوی اخمی کرد و نارسیسا به سختی لبخند تمسخرآمیزش را پنهان کرد.بلاتریکس به آرامی به لرد نزدیک شد و چیزی را در گوشش زمزمه کرد.لرد درحالیکه به حرفهای بلا گوش میکرد لبهایش را روی هم میفشرد و سرش را به نشانه فهمیدن تکان میداد.
-حق با توئه بلا...این روش رو قبلا امتحان کردیم.جواب نمیده.نمیخوام تجربه مالفوی ها برام تکرار بشه...هی تو..گرگینه!لازم نیست بچت کسی رو بکشه!خلاقیت ارباب حد و مرز نداره.روش بهتری پیدا کردم که تو دیگه جرات نکنی پاتو تو دخمه سفیدا بذاری.خوب گوش کن...میخوام کاری کنم که همین چند نفری که دور و بر دامبلدور هستن پراکنده بشن.تو باید به ارباب کمک کنی که آبروی دامبلدور رو ببره!میخوام برای دامبلدور شایعه درست کنم.شایعاتی که دنیای جادوگری دیگه روی اون پیرمرد حساب نکنه...کسی ازش حساب نبره، کسی محلش نذاره...و برای اثبات چنین شایعاتی نیاز به مدرک دارم!تو میری به محفل و این مدارک رو برای ارباب جور میکنی.مدرک میتونه هر چیزی باشه.عکس...نامه...سند...یا هر چیز دیگه ای.به محض آوردنش اولین پاداشتو میگیری.

ریموس مردد بود.راه برگشت نداشت،ولی خیانت به دامبلدور برایش سختتر از مرگ بود.جمله بعدی لرد تصمیم گرفتن را برایش آسانتر کرد.

-فکر فرارم به سرت نزنه...همسرت ولت کرده رفته.نه؟...و پسرت...چقدر شبیه توئه!مخصوصا زوزه کشیدنش!

تردید ریموس از بین رفت.خیانت، از مرگ خودش سختتر بود، نه مرگ همسر و فرزندش.خودش این راه را انتخاب کرده بود.چاره دیگری نداشت.نفس عمیقی کشید.
-باشه!قبول میکنم!




Re: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۵۸ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۹۰
توضیح درباره قوانین تاپیک:

به دلیل عدم استقبال(که فکر میکنم دلیلش قوانین نسبتا دست و پا گیر تاپیک باشه)، قوانین تاپیک کمی تغییر داده میشه.از این به بعد همه درانتخاب جانور آزادن...حتی میتونین برای عضوی بجز خودتون جانور انتخاب کنین.فقط دقت کنین که طی یک موضوع، جانوری که شخصیت مورد نظرتون بهش تبدیل شده باید ثابت باشه.مثلا در یک سوژه رز ویزلی نمیتونه یه بار تبدیل به خرگوش بشه و بار دوم آهو...ولی اگه در این سوژه مثلا تبدیل به خرگوش شد، مانعی نداره که در سوژه بعدی آهو یا خرچنگ یا سوسک یا هر جانور دیگه ای بشه.

[spoiler]لطف کنید تا با یکی دعواتون شد نیایین اینجا گاو و الاغش کنین![/spoiler]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[spoiler=خلاصه:]لرد و مرگخوارا برای یافتن گنج به جزیره ای میرن.آنتونین تبدیل به خفاش میشه و جزیره رو میگرده.ولی خیلی زود درحالیکه یه هیپوگریف در تعقیبشه برمیگرده.هیپوگریف ناگهان ناپدید میشه.سیبل تریلانی به لرد میگه که گنج داخل یک سوراخ بالای درخت قرار گرفته.رز به شکل گربه درمیاد و از درخت بالا میره.ولی میمونی که روی درخت درحال خوردن موز بود جلوی چشم مرگخوارا ناپدید میشه.لرد و مرگخوارا متوجه میشن که در جزیره موجودی وجود داره که میتونه خودشو به هر شکلی در بیاره.[/spoiler]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-میو میو میمیومیو!

لرد سیاه با عصبانیت به رز که هنوز بالای درخت بود نگاه کرد.
-چته تو میو میو میکنی؟

رز به دلیل اشرافی بودن بیش از حد، به سختی از درخت پایین آمد و تبدیل به خودش شد.
-ببخشید ارباب...داشتم میگفتم باید این موجود رو نابود کنیم!چیزی توی سوراخ نبود.من فکر میکنم این هیولایی که تغییر شکل میده نگهبان گنج باشه.وقتی دید ما دنبال گنجیم اونو با خودش برد!

لرد سیاه با عصبانیت سیبل تریلانی را احضار کرد.ولی سیبل روی زمین نشسته بود و در حالت تمرکز کامل قرار داشت!
-اومممممممممممممم....اومممممم....میبینم...گنج رو میبینم...گنج در انتهای غاری در شمال غربی این جزیره قرار داره.نگهبان هم پیششه...ولی نمیبینم به شکل چه هیولایی دراومده....میبینم...غارو میییبییینم!

سیبل با پس گردنی روفوس از خلسه خارج شد.لرد و مرگخواران آماده حرکت شده بودند.
-آنتونین، شمال غربی کدوم طرفه؟

آنتونین از قبرش خارج شد.
-نمیدونم ارباب...من مُردم.جهتا رو تشخیص نمیدم دیگه.
آنتونین مجددا وارد قبر شد و در آرامش، به خواب ابدی فرو رفت.

لرد نگاهی به مرگخوارانش انداخت.
-اون چوب دستیای مسخره تونو بکار بندازین ببینم شمال غربی کدوم طرفه...لودو؟تو دقیقا داری چیکار میکنی؟

لودو به سرعت هدفگیری کرد و چوب دستیش را در دماغ مورچه غول پیکری که پیدا کرده بود فرو کرد.
-ارباب دارم براتون شکار میکنم...بفرمایین.سخت بود، ولی دونه شو ازش گرفتم!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰
-حرف بزن!
-نمیزنم!
-خواهش میکنم!
-عمرا!
-التماس میکنم!
-هرگز!
-باشه...هرطور مایلی.اصرار نمیکنم.
-چی چیو اصرار نمیکنم!پس برای چی دو ساعته منو بستی به این صندلی؟

دامبلدور از صندلی زندانی فاصله گرفت...سرش را روی میزی گذاشت و صدای هق هق گریه اش فضای زندان محفل را پر کرد.
-من آبرو دارم...هشت تا اکسپلیارموس بهت زدم...حتی بیهوشم نشدی.چه برسه به مردن.فقط عین خنگا چوب دستیت از دستت پرید.من نمیفهمم تام اونجا چی یاد شماها میده.هنوز نفهمیدین که عکس العمل مناسب در مقابل اکسپلیارموس مرگه!

لینی وارنر آهی کشید.با دلسوزی پرسید:
-آخه تا حالا کیو دیدی که با اکسپلیارموس بمیره؟

دامبل دستمالی را از جیب لینی در آورد...بینیش را پاک کرد و دستمال را مجددا سر جایش گذاشت.
-تامو...تام مرد!

لینی با دستان بسته قادر به عکس العمل نبود.با نفرت به دستمال نگاهی کرد.
-ارباب که نمرده...سرو مر و گنده سرجاشه.تازه هی قویتر و سرحالترم میشه.همین یه هفته پیش با هفده تا جادوگر بطور همزمان دوئل کرد...همشون ناک آوت شدن!اون موردی که تو میگی مربوط به چوب دستیهاییه که مغزشون...هوفف...ولش کن...حوصلم سر رفت دیگه.شماها اصلا بلد نیستین با زندانی چطوری باید رفتار کرد!بابا یه شکنجه ای چیزی!اگه اعتراف نمیگیرین ولم کنین برم !

رنگ دامبلدور با شنیدن کلمه شکنجه پرید.
-ما هرگز شکنجه نمیکنیم خانم وارنر...من معتقدم به زبون خوشم میشه اعتراف گرفت.تازه این کتابو ببین.نسخه قدیمی جادوهای فوق پیشرفته.برای آموزش محفلیا ازش استفاده میکنم.اینجا نوشته طلسم مرگ:اکسپلیارموس!تام هیچی یاد شماها نداده!

لینی نگاهی به جلد کتاب و صفحه مورد اشاره دامبلدور انداخت.
-اولا اینجا نوشته جادوهای مقدماتی و پیش پا افتاده برای جادوگران نوآموز!دوما اینجا نوشته طلسم خلع سلاح...نه مرگ!شنیده بودم شماها اینجا به سرگرمیایی مثل آشپزی و گلدوزی جادویی میپردازین...ولی باورم نشده بود.حداقل در اوقات فراغتتون کمی جادو تمرین کنین.

دامبلدور کتاب را جلوی چشمانش گرفت و کمی دقیق شد.لینی دستهایش را از طنابهایی که بسیار شل و ناشیانه بسته شده بودند خارج کرد و کتاب دامبلدور را سرو ته کرد.
-برعکس گرفتیش...یا افکار شیطانی مرلین!کجا رو داری میخونی؟تو کلا سواد داری دامبلدور؟اون پایینم دیدم اسناد بی ربط دالاهوفو که حتی توسط لرد نوشته نشده بود به عنوان مدرک برای پیام امروز فرستادی و سواد مدیرا رو که اون عبارت رو سر هم نوشتن، زیر سوال بردی!فکر آبروی خودتو نکردی؟

دامبلدور سرخ و سفید شد.
-س..س..سواد...معلومه که دارم..فکر کردی چطوری مدیر شدم؟من خیلی باسوادم...فقط کمی چشمام ضعیف شده...من دائما برای گلرت نامه مینویسم..گرچه اون هرگز جواب نمیده بهم.نمیدونم علتش چیه.ولی من سواد دارم..مطمئن باش..اوه...نه...تو راز منو فهمیدی...مجبورم حافظه تو پاک کنم!طلسم اصلاح حافظه چی بود؟مطمئنم یه جایی تو همین کتاب دربارش نوشته بود.یه طلسم خیلی پیچیده باستانیه!ولی میتونم اجراش کنم.اکسپلیارموس نبود؟!




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲:۵۵ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰
خلاصه:

در اثر بی احتیاطی رز ویزلی، نجینی وارد اتاق تسترالها میشه.تسترالها گازش میگیرن و نجینی تبدیل به مارمولک کوچیکی میشه.لرد به لینی دستور میده از تسترالی که نجینی رو گاز گرفته خون بگیره و پادزهر درست کنه.ولی بعد از اینکه لینی به اتاق تسترالها میره مشخص میشه که تسترال مورد نظر تبدیل به هیولایی با بدن مار و بالهای تسترال شده و لینی رو به عنوان مادرش میشناسه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لرد سیاه:تو میتونی مادر خواهر اون جونور باشی...به من ارتباطی نداره.تنها چیزی که من ازت خواستم کمی از خون این هیولا بود.

لینی گوشهای تستمار(هیولا) را گرفت.
-ارباب بهش نگین هیولا...ناراحت میشه.

لرد سیاه که بشدت عصبانی شده بود شروع به داد و فریاد کرد.
-به درک که عصبانی میشه.ریختشو ببین...چقدر سعی کرده شبیه دختر زیبای من بشه.همچین بزنم اون چشمای ور قلمبیدش...

لینی با شنیدن صدای غرش جانور کمی نگران شده بود..ولی لرد سیاه بی وقفه ادامه میداد.
-جونور دراز بالدار...تازه ما هفت مترشو میبینیم.معلوم نیست چقدرش نامرئیه...برای من جهش پیدا کرده...اصلا کی به تو اجازه داد جهش یافته بشی؟تو با اون دماغ...

لرد سیاه به دنبال کله ای مناسب برای وصف دماغ تستمار گشت...ولی قبل از اینکه موفق به یافتن آن شود تستمار خیز کوتاهی برداشت.لینی افسار تستمار را کشید و سعی کرد آنرا مهار کند.ولی موفق نشد...و در یک چشم به هم زدن، دندانهای تیز تستمار در بازوی لرد سیاه فرو رفت!

-آآآآآآآآآآآآآخ....جونور وحشی.میدونم باهات چیکار کنم.اون دندوناتو تک تک میکشم.چی شد؟صدای من چرا اینجوری شد؟

لرد سیاه با وحشت به لینی و هیولا نگاه کرد.
-شماها...چرا اینقدر بزرگ شدین؟

لینی از هیولا پایین آمد و افسارتستمار را به پایه میز بست.با احتیاط لرد را از روی زمین برداشت.
-ارباب...ما بزرگ نشدیم...شما هم مثل نجینی کوچیک شدین.شکل و شمایلتون همونه ها...فقط بند انگشتی شدین!فکر میکنم باید برای شما هم پادزهر درست کنیم!


یک ساعت بعد...جمع مرگخواران:

-آه ارباب...این چه بدبختی بزرگیه!
-بفرمایین ارباب...براتون از چوب کبریت چوب جادو درست کردم.
-ارباب نگران نباشید.خودم بزرگتون میکنم.
-ارباب من حاضرم براتون پدری کنم.

لرد سیاه:


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۵ ۸:۲۵:۳۸







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.