هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
فردا صبح راس ساعت مقرر سه دوست قدیمی دور هم در جلوی منزل ریگولوس جمع شده بودن.
دوست اول: ببینم ریگول، آخه وجداناً، انصافاً، جا واسه مشورت بهتر از دم در خونه نبود؟ زمان بهتر از کله سحر روز روشن نبود؟! تو اصلا تا حالا دزدی کردی؟

دوست دوم سقلمه ای به دوست اول میزنه و میگه:هیسسسسس، هرچی این شاهکار بازی در اورده، تو بدترش کن! آروم تر حرف بزن. دزدی دزدی! نصف خیابون صداتو شنیدن.
دوست اول نگاهی به اطراف کرد و متوجه شد که ده دوازده نفر داخل خیابان به آنها زل زده اند.
دوست اول: :d خب ببخشین!

ریگولوس در حالی که موهایش چنگ میزد با عصبانیت گفت: بابا بس کنین دیگه، چقدر چرت و پرت میگین. یه لحظه گوش کنین ببینین چی میخوام بگم! اصلا قرار نبود اینجا در موردش حرف بزنیم که. راه بیفتین بریم داخل خونه.
دوست اول: مگه خانمت خونه نیست؟
ریگولوس: نه، رفته هاگزمید خرید. د یالا دیگه، تا فردا صبح که نمیتونیم دم در وایسیم!

بعد از اینکه هر سه نفر داخل خانه شدن ریگولوس کاغذ پوستی لوله شده ای را از روی کاناپه برداشت و روی میز پهن کرد. نقشه چیزی شبیه به نقشه غارتگر مدرسه هاگوارتز بود، با این تفاوت که خطوط ابتدایی و کودکانه کشیده شده بودند.

دوست دوم: این نقشه هه چیه؟ کار دستی بچته؟ ئه راستی تو که بچه نداری، پس این چیه؟
ریگولوس پس گردنی محکمی حواله دوستش کرد و گفت: ساکت، این نقشه موزه است. من سال ها پیش اونجا کاراموزی میکردم. همیشه فکر میکردم داشتن نقشه موزه یه روزی به درد میخوره، برای همین همون موقع ها این نقشه رو مخفیانه از موزه کشیدم. حالا ما به کمک این نقشه میتونیم از موزه دزدی کنیم و با پولاش کمی به زخم های زندگیمون برسیم.

دوست اول نگاهی به تاریخ نقشه انداخت و گفت: مطمئنی این نقشه بدردمون میخوره؟ این حداقل مال ده دوازده سال پیشه. شاید توی ساختمون موزه تغییراتی داده باشن. بگذریم از اینکه اصلا نگفتی چی شد یه شبه هوس کردی موزه بزنی!

ریگولوس با ناراحتی آهی کشید و گفت: بی پولی. کمرم شکست زیر بار این تورم. جسی هم مدام بهانه میگیره که خیلی وقته هیچ چیزی براش نخریدم یا مسافرت نبردمش...اینا رو ول کنین اصلا، در مورد مطمئن شدن از صحت نقشه یه فکری دارم. همه مون همین الان میریم موزه، مثل ادم بلیت میخریم و یه سر و گوشی آب میدیم تا ببینیم همه چیز عین ده دوازده سال پیش هست یا نه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۱

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
سوژه جدید



- « آه جسی! چرا اینکارو می کنی؟ تازه مسی داشت حمله می کرد!:vay: »

جسی دست به کمر و اخم کرده جلوی ریگولوس بلک می ایسته و با صدای بلندی شروع به حرف زدن می کنه: « واقعا که متاسفم! ماه عسل که نبردی! یه سفر نوروزی هم نبردی! الانم هر روز نشستی پای این تلویزیون و فوتبال می بینی؟ خجالت نمی کشی؟ »

ریگیلوس: « عزیز من مگه ماه عسل نرفتیم شمال تو ویلای بابام؟! مگه بهار من نگفتم بریم مسافرت ولی تو گفتی نریم تا تو بتونی کلاه قرمزی رو ببینی! گفای یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا ...:d »

جسیکا صورتش قرمز تر شد و با صدای بلندی داد زد: « نیشتو ببند! انگار خودش نگا نمی کرد! »

ریگیلوس که رفتار جسی را کمی نفهمیده بود ، سعی کرد دلیل رفتارش را کشف کند و گفت: « عزیزم و دچار احساسات سادیسمی شدی و داری تو تخیلات خودم دیکتاتوری می کنی و تو قلبت حس طنز رو پرورش می دی و این باعث می شی رفتار خیلی فانتزی بشه! »

جسی کمی تعجب کرد و بعد از کمی درنگ به سمت بالا نگاه کرد و گفت: « هوی روای! اینا یعنی چی؟ »

راوی: « »

جسی دوباره به سمت ریگیلوس برگشت و گفت: « اینا که گفتی یعنی چی؟ »

ریگول کمی فکر کرد و گفت: « نمی دونم! از یکی شنیدم!:d »

جسی همینکه این کلمه را شنید ، به سمت اشپزخانه رفت و چند اشیای شکستنی آورد و آمده ی پرتابشان شد اما قبلش گفت: « باز با اون خانوم منشی حرف زدی؟ »

ریگول خیلی زود پشت مبل مخفی شد و توانست از ضربه اول در امان ماند و گفت: « جسی جان! آخه چرا اینطوری می کنی؟ مگه تا یه ساعت پیش با عشق برام نیمرو درست نکردی تا برا شام بخوریم؟ »

جسی بشتاب دوم را هم پرت و در همین حین گفت: « اره ولی فهمیدم اشتباه کردم! هیچ می دونی گودریک برای زنش چیکارا کرده؟ »

ریگول سرش را از پشت مبل بیرون آورد و گفت: « مگه گودریک زن داره؟ »

جسی: « نداره؟! خب حالا چه فرقی می کنه؟ » و بشتاب سوم را نیز پرت کرد. و بعدش ادامه داد: « هیچ می دونی پرسیوال امروز واسه زنش یه گردنبند مروارید خریده؟ »

ریگول که دو هزاریش افتاده بود و جریان را خوانده بود ، فهمید که تا گردنبند برایش نخرد ، بشقاب هایی که تنها دارایشان بود و اگر شکسته می شدند ، از غذا خبری نیست ، داد زد: « عزیزم منم برات خریدم خب! »

جسی متوقف شد و گفت: « واقعا؟ »

ریگول با سرش جواب مثبت داد و گفت: « به وقتش بهت میدم عزیزم! » و دوباره به سمت فوتبالش رفت اما فکرش مشغول این بود که با این وضع تورم چگونه یک گردنبند برای جسی فراهم کند؟! در همین لحظه فکری به ذهنش رسید و با چوب جادویش به دوستانش پیام فرستاد. متن پیام هم این بود: « دوستان قراره بریم سرقت موزه! فردا صبح ساعت 9 همتون جلوی خونه ما باشین! »


تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۳ دی ۱۳۹۰

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
ایوان تنه ای به آنتونین میزنه و آنتونین به خودش میاد و شروع به توضیح دادن میکنه:
خب عزیزانم.این مجسمه ای که میبینین متعلق به قرن 22 میلادیه.

ایوان:
بلاتریکس که میبینه هوا پسه با صدای بلند میزنه زیر خنده و میگه:
اوه جاکوب پیر.شما همیشه شوخ طبع بودین.منظور ایشون 22 قرن قبل از میلاد مسیحه.

ایوان:

آنتونین ادامه میده:اوممم...داشتم میگفتم.این مجسمه باارزش بسیار بسیار باارزشه.بپرسید چرا؟
سکووووت...
آنتونین:خب نمیپرسید؟باشه!خودم میگم!باارزشه چون...چون...اممم... خانم ایوانا(اشاره به ایوان) براتون توضیح میدن.

ایوان کمی جلوتر میره و سعی میکنه جمله آنتونین رو تموم کنه:
اممم...باارزشه چون...چون از طلا ساخته شده.

رهبر تور نگاه مشکوکانه ای به ایوان میندازه و میگه:
ولی این که مسیه!

بلاتریکس فوری میپره وسط و با عجله ادامه میده:خب این مس مخصوصیه.فرقی با طلا نداره.والبته دلیل باارزش بودنش فقط جنسش که نیست.این مجسمه جد پدری سالازار اسلیترینه.

ایوان:که از طرفی پسرعموی مادری روونا ریونکلاو هم محسوب میشد.
آنتونین:که نوادگان این پسر عمو سالها بعد با نوادگان مرلین کبیر دوئل کردن وآخرین بازماندگان مرلینو کشتن!

رهبر تور و توریستها:


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۳ ۱۸:۰۷:۳۵

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه به بلاتریکس و ایوان و آنتونین ماموریت میده که به موزه هاگزمید برن و طی هفتاد و دو ساعت سنگ مخصوصی رو که محفل هم دنبالشه براش بیارن.
سه مرگخوار به هاگزمید میرن.قصد دارن تغییر شکل بدن.آنتونین موهای دو ساحره و نگهبان بعدی موزه(پیرمردی به نام جاکوب) رو گیر میاره و داخل بطری های معجون میندازه.نگهبان اول رو هم مسموم میکنن که اجبارا جاکوب جایگزینش بشه.

ـــــــــــــــــــــــ

آنتونین بطری حاوی موی جاکوب را سر کشید و چند ثانیه بعد شروع به آه و ناله کرد.
-اوخ...دستم...وای پام...این یارو چرا بازنشسته نشده؟آخه پیرمرد مگه مجبوری با این وضع کار کنی.وای کمرم!

ایوان که تبدیل به ساحره ای نه چندان زیبا شده بود جلو رفت و بازوی آنتونین را گرفت.آنتونین با نفرت دستش را عقب کشید.
-هی عفریته!درسته پیرم، ولی چشمام هنوز خوب میبینه!از من فاصله بگیر!چشماتم که چپه!

ایوان از کمک کردن به آنتونین منصرف شد.سه مرگخوار به راحتی وارد موزه شدند.

-بله این مجسمه که میبینین شونصد قرن عمر داره و تاریخچه درخشانی داره...اوه!شماها خیلی خوش شانس هستین.با تجربه ترین کارمند موزه هم رسید.جاکوب پیر!

آنتونین متعجب به رهبر تور که بطرف او می آمد نگاه کرد.ساحره جوان دست آنتونین را گرفت و کشان کشان بطرف جمع جادوگران توریست برد.
-خب...جاکوب عزیز بهتر از همه ما تاریخچه این مجسمه با ارزش رو میدونن.توصیه میکنم حرفاشونو با دقت گوش و یادداشت کنین.اطلاعات ایشون مثل گنج میمونه!

آنتونین:




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
سوروس با احتیاط شیشه کوچکی به اندازه یک بند انگشت بود را در کف دست بلا گذاشت و گفت:
-یادت باشه فقط 1 قطره برای از پا انداختن اون یارو کافیه. یه وقت جو گیر نشی کل شیشه رو بریزی تو غذاشا گفته باشم!
- تو کاریت نباشه من خودم می دونم باید چیکار کنم. پس دیگه خیالم راحت که با این معجون نگهبانه تا صبح نمی تونه از دستشوی دل بکنه!
- خیالت راحت.
- خیله خوب بیا بریم ایوان تا حالا دیگه باید سرو کله آنتونین پیدا بشه.
.
.
.
در حالیکه بلا و ایوان راه حلی برای سر پست نیامدن نگهبان اول پیدا کرده بودند، آنتونین هم در آن موقع در حال اجرای نقشه خود بود.

آنتونین توانست بدون جلب توجه کسی دو تار مو از دو ساحره بکند و در جالیکه در گوشه تاریکی ایستاده بود تارهای مو را درون بطری های همراهش ریخت و در عین حال به دقت به اطلاعاتی که آستوریا برای او آورده بود گوش می کرد.

- نگهبان اول موزه همونطور که فکر می کردیم یه محفلیه و اسمش ددالیوسه، نگهبان جانشین هم یه پیرمرد به اسم جاکوبه! اینطور که فهمیدم اگه امشب دست به کار نشین فردا به جای یه محفلی باید با چندتا نگهبان روبه رو بشین که ظاهرا همگی عضو محفل هستن.
- خیله خوب فهمیدم... به هر حال من باید برمو یه مقدار از موهای نگهبان دومو تهیه کنم. بعد یه راهی برای پیچوندن این دوتا پیدا می کنیم.

سه ساعت بعد

سرانجام پس از آنکه آنتونین نگهبان پیر را پیدا کرد و ساعت ها سایه وار دنبالش رفت. هنگاهی که جاکوب وارد کافه سه دسته جارو شد توانست نقشه اش را پیاده کند.بنابراین آنقدر صبر کرد تا زمانی که نگهبان قصد خارج شدن از کافه را داشت به بهانه اینکه مست بود و قادر به حفظ تعادلش نبود خود را برای لحظه ای به نگهبان آویزان کرد و توانست چند تار موی او را بکند.

- اوخ! احمق جلوتو نگاه کن... تمام لباسمو کثیف کردی!
- هــان ... بــا منـــــی؟... امق خویتی داشَم... بجای داد و بیداد بیا یه چندتا بطری نوشیدنی آتشی باهم بزنیم.
- برو اونور مرتیکه عیاش!

آنتونین که توانسته بود نقش خودش را بعنوان یک مست خوب بازی کند و جاکوب را فریب دهد با حالتی خمیده، لنگ لنگان به گوشه ای رفت و هنگامی که مطمئن شد که پیرمرد نگهبان به حد کافی از او دور شد در حالیکه در دلش می خندید مشتش را باز کرد و اصلی ترین تار موی را درون سومین بطری انداخت.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۳۰ ۱۷:۵۸:۱۸

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
بلا، ایوان و آنتونین دور میز کوچکی نشسته بودند و سر هر سه ی آن ها درون برگه ی کوچکی که روی برگه ی بزرگ تر خالی قرار داشت فرو رفته بود و سخت در حال تفکر بودند.

بلا قلم پر را از درون دهانش بیرون آورد و گفت: فکر کنم لااقل برای پیدا کردن جای اون سنگ، نقشه ی خوبی باشه!

برگه ی بزرگ تر را با دستانش نشان داد و گفت: بعدشم با یه نقشه ی کامل دیگه، سنگه رو کش میریم!

ایوان که از اعتماد به نفس بالای بلا تعجب کرده بود گفت: ولی من فکر نمیکنم به این راحتی که تو میگی باشه. از اونجایی که لرد گفت محفلم دنبالشه و از اون بدتر نگهبان هم محفلیه، کار برامون خیلی سخت تر میشه. اونا نگهبانو دارن، اگه الان که داریم حرف میزنیم بر نداشته باشنش خوبه!

آنتونین حرف ایوان را تایید کرد و گفت: اوهوم. به نظرم اول باید از شر اون نگهبانه خلاص شیم. طلسم فرمان خوبه؟

بلا سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت: اونا از اولم برای سنگ نقشه کشیده بودن، پس مسلما یه نگهبانی رو انتخاب کردن که به این راحتیا نشه گیرش انداخت.

ایوان آهی کشید و گفت: پس باید چی کار کنیم؟

آنتونین پیشنهاد داد: شناسایی جای سنگ الان مهم تره. بهتره تغییر شکل بدیم و وارد موزه شیم، اصلا دوس ندارم محفلیا متوجه ورود سه تا مرگخوار شن. این طوری ممکنه به خاطر اینکه ما هم سنگو میخوایم، سعی کنن هرچه سریع تر اونو ازمون دور کنن.

- فکر خوبیه. پس خودت برو سه تا مشنگو پیدا کن.

آنتونین بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. بلا به سمت ایوان برگشت و گفت: راهی به نظرت نمیرسه نگهبانه رو دور نگه داریم؟

- میشه با یه نوشیدنی مسموم، مریضش کنیم! اونوقت مجبور میشن نگهبانو برای مدتی جایگزین کنن. شاید شانس بیاریم و نگهبان بعدی مرگخوار از آب بیاد. یا حداقل یه غیر محفلی.

بلا با هیجان از روی صندلیش بلند شد و گفت: این عالیه.

ایوان که شگفت زده شده بود با لحنی عجیب گفت: چی؟ من شوخی کردم!

- منتظر چی هستی؟ زودباش بریم!




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
سوژه ی جدید

یکی بود،یکی نبود،غیر از نجینی،تو خونه ی ریدل،هیچکی خواب نبود؛همه ی مرگخوارا ،دور میز غذا خوری،نشسته بودن و ایکس باکس بازی کردن لوسیوس و سوروس رو نیگا میکردن.ولی همین که لرد اومد،همه ییهو پریدن هوا و وسایل بازیو جمع کردن.
لرد بعد از اینکه گالیونای رد و بدل شده تو بازیو از لوسیوس و سوروس گرفت،با ابهتی که باعث سر گیجه ی بلا شد،روی تخت پادشاهیش جلوس کرد.
-یه مأموریت جدید واستون دارم.باید پاشین برین هاگزمید.کی داوطلبه؟
ملت مرگخوار:

لرد یه آه جیگر سوز()کشید و گفت:
-بلا،ایوان و آنتونین.میرین موزه ی هاگزمید،اونجا یه سنگه که بهمون کمک میکنه محفل رو نابود کنیم.باید اونو پیدا کنین و بر دارین بیارین.یادتون باشه که محفلی هام دنبال اونن تا مارو نابود کنن.
-خب ارباب نمیشه به آگوستوس یا آستوریا بگین بردارن بیارنش؟هرچی نباشه شهردارای هاگزمیدن.
-نه نگهبان موزه،یکی از محفلی هاس،ممکنه به وزارت خونه خبر بده.
-اوه اوه...پس تسترالتون شیش قلو زاییده.

لرد با اهمیتی به حرف رز نداد.
-برین و اون سنگو بیارین؛یه سنگه کوچیک و سیاهه،بیضویه و یه تسترال روش حکاکی شده.

لرد با یه چشم غره ی یه کوچولو ترسناک ادامه داد:
-در ضمن جن سازه،اگه یه خراش روش بیوفته...سالازار باید به دادتون برسه.

بلا،ایوان و آنتونین که سعی میکردن به چشمای اربابشون نیگا نکنن،از جاشون بلند شدن تا آمده ی رفتن به هاگزمید بشن.
لرد نگاش رو به ایوان دوخت و دستورش رو کامل کرد:
-راستی...هفتاد و دو ساعتم وقت دارین.بعدش دیگه به عنوان کسی که دستورای ارباب رو جدی نگرفته،معرفی میشین و بقیشم که خودتون میدونین...!




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
خلاصه ماجرای n پست خورده!

ارنی مک میلان نگهبان اصلی موزه جادو و تاریخ جادوگری هاگزمید هنگام گشت زنی متوجه مفقود شدن وسایل تاریخی و ارزشمند موزه می شود، بنابراین به سرعت بدنبال عاملین این جرم می گردد و تصادفا موفق به دستگیری دو دزد به نام های ماندانگاس فلچر و دزد بی نامی(؟) می شود، اما پس از بازجویی متوجه می گردد که اینان دزدان اصلی نیستند.

جستجو آغاز و دو دزد خلع سلاح شده هم مجبور به همکاری با ارنی می شود. سرانجام در یکی از دستشویی ها هر سه با مومیایی مواجه می شوند که وسایل دزدیده شده را به همراه اجسادی- احتمالا نگهبانان دیگر- از طریق توالتی با کشیدن سیفون به ناکجا آبادی در زیر زمین می فرستد.

مومیایی متوجه آن سه می شود و سعی می کند تا آنها را هم بکشد. در این گیر و دار، دزد دوم گرفتار می شود، اما ارنی و ماندانگاس موفق به فرار می شوند.

با این حال کنجکاوی ارنی و حرص به طلای ماندانگاش باعث می شود که آنها از فرار کردن منصرف شوند.

با جستجو سرانجام آن دو از راه دیگری سر از مکانی در آورند که ظاهرا برای پارتی سالیانه مومیایی ها آماده شده بود.

در انجا ارنی و فلچر با دیدن جنازه های متعدد که در لابه لایه جواهرات خود نمایی می کردند، می ترسند و تصمیم به فرار از آن محل را میگیرند.

در همان زمان دزد دوم – که با پیدا کردن چوب جادویی و با بکار بردن طلسم سیاهی، در هیبت یک مومیایی - موفق شده بود خودش را از چنگ مومیایی ها خلاص کند، به آن دو برخورد می کند.

حال هر سه نفر در یک فکر هستند و آنهم فرار از آن مکان جهنمی هستند...
-------------------------------------------------------------
پ.ن: لطفا این قضیه سوسک آبی را فراموش کنید! ممنون


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۷ ۱۱:۴۸:۰۰

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
مرگ خوار باندپیچی شده، خیلی آرام و حساب شده چوبدستیش را کف دستش گرفت، چیزی زیر لب زمزمه کرد و لیوانی کف دستش ظاهر کرد. مرگخوار آرام لیوان را بالا آورد و ناگهان آن را روی لباسش گذاشت و گفت:

_ آهان پدرسوخـــــــــــــته گرفتمت!

ماندانگاس تا سوسک را دید، پشت ارنی پرید.

مرگخوار لیوان را روی زمین گذاشت و رو به آن گفت:
_ یا خودتو ظاهر میکنی یا کروشیو میخوری پدرسوخته! تا سه میشمارم پدر پدر سوخته! ... یک، پدرسوخته، ... دو، پدرسوخته ... ســــ

ناگهان لیوان ترکید و از داخل آن موجودی درآمد که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد تا درنهایت به شکل یک زن که قلم پر تندنویسی در دستش بود درآمد.

ماندی: مـــــــــــــاع
ارنی:مــــــــــــــــــــــاع
مرگخوار: مـــــــــــــــــــــــعو

ریتا اسکیتر:

ارنی فکش را سر جایش برگرداند و به مرگخوار باندپیچی شده گفت:
_تو از کجا فهمیدی این سوسکه ریتا اسکیتره؟

مرگخوار: مثلا من یه جادوگرم اونم یه جادوگر مرگخوار! همیشه رد جادو رو حس میکنم، پدرسوخته.

سپس ارنی رو به ریتا کرد و گفت:
_ ریتا تو اینجا چیکار میکنی؟ دوباره فضولیت گل کرده؟

ریتا:
_ دقیقا! برای تهیه گزارش اومدم. فک کن چه گزارشی میشه. روی صفحه اول پیام امروز: مومیایی های زنده و جواهرات باستانی!

ماندی: وایسید ببینم، ما نفهمیدیم این مرگخوار باندپیچی شده کیه؟

مرگخوار: این جزو اسراره، نمیتونم بگم پدرسوخته!

ارنی: در حال حاضر مهمتر از این قضیه اینه که ما چهارتا آدم گنده چطوری از بین این همه مومیایی زنده که اگه پیدامون کنن زنده زنده مومیاییمون میکنن فرار کنیم ...



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
چند دقیقه ای میشد که هر دو در پشت یکی از ستون های تالار مشغول دید زنی محوطه پارتی بودند.

در حالیکه دزد بخت برگشته دوم، بیهوش توسط چند مومیایی برای عمل قربانی شدن برده میشد، باقی گروه مومیایی ها در دسته های فشرده مشغول دادن انواع حرکت و فیگور های عجیب به بدن بانداژ شده ی خود بودند. گروهی تکنو می رفتند، گروهی بیریک و گروهی هم موزامبی!

ماندانگاس بار دیگر تصادفا چشمش به مومیایی بدون باند افتاد و برای لحظه فراموش کرد برای چه کاری دائم از پشت ستونی به پشت ستون دیگری می روند.
- پدرسوخته چه رقصی میره ها! اُوخ... خب بابا...حالا چرا میزنی!!؟

ارنی به انتهای سالن مقابل اشاره کرد و گفت:
- خاک بر اون سرت که به جای نجات دوستت، چشم چرونی می کنی... اونورو نگاه کن!

چشمان ماندانگاس اول از شدت بهت و بعد حرص گرد شد. دیگر هیچ چیز و هیچ کس، جز آنچه که یک عمر در آرزویش میسوخت نمی دید.

کوهی از جواهرات در آن سوی تالار بر روی هم انباشته شده بود. گنجینه ای که فقط شامل اشیای گمشده موزه نمی شد.
ناخوداگاه برخاست و بدون در نظر گرفتن موقعیتی که در آن بودند به سمت جلو خیز برداشت.

-اوه... طلا... پول... ای جان، ثروت! بابا، عشق و حال!

- دیونه! چیکار میکنی!!! بِتُومَرگ سر جات! احمق جون درست نگاه کن!

- مگه جز طلا چی رو باید ببینم...اوخ! نزن لعنتی!
صدا در گلویش گیر کرد.
- اوه خدای من!

جنازه های متعددی که معلوم نبود از کجا آورده شده بودند در میان انبوه طلاها به چشم می خورد.

ارنی وحشت زده گفت:
- ام... می...میدونی، نظرم کاملا عوض شد! قبل از اینکه خودمون قربانی بعدی بشیم، بایستی برگردیم بالا!

هنوز جمله اش تمام نشده بود که برقی آبی رنگ که احتمالا همان سوسک کذایی بود از جلویش گذشت و بلافاصله ماندانگاس در حالیکه چهره اش از شدت ترس همچون مرده ها شده بود، به ارنی آویزان شد.

-

-

- مرض! خفه میشید یا خفتون کنم! دِمیگم ساکت شین! ای بابا الانه که لو بریم... منم دزد دوم!

ارنی به هیبت باندپیچ شده نگاه کرد و با لکنت گفت:
- د...د.. د.. دزد دوم... محاله! اگه تو اونی، پس اونی که اونجا بستنش، کیه؟!!

ناسلامتی من جادوگرما! بعد از اینکه اون یارو باندیه منو پرت کرد داخل چاه، وقتی چشممو باز کردم دیدم میون چندتا از جسدای ولرمم! بلافاصله شروع کردم دنبال یه وسیله ای برای دفاع از خودم، که چشمم افتاد به یه چوب جادوی نیمه شکسته! و خب معلومه دیگه، تونستم با جادو یکی از اون مجسمه هایی که اونجا افتاده بود رو موقتا تبدیل کنم به جسد خودم!

ارنی نگاهی موشکافانه به دزد دوم کرد و گفت:
بذار ببینم این جادو که نه تنها جزو جادوهای سیاهه، بلکه... صبر کن ببینم... از این جادو که فقط مرگخوارها با خبرن!

ماندانگاس که تا اون موقع ساکت بود ناگهان خودش را وسط انداخت و رو به دزد دوم گفت:

-لعـ..لعنت بــ...ب...به تو! چقده منو ترسوندی! همیشه تو باید یه جورایی منو زهرترک کنیا. اصلا این باندا چیه دور خودت پیچوندی... ام... چیزه...حالا که همومون سالمیم، بهتره بجای این حرفا زودتر از اینجا جیم شیم! تازه من چوب جادو هم ندارم!

اما ظاهرا ارنی کوتاه بیا نبود. قدمی به جلو برداشت و چهره به چهره ی دزد دوم ایستاد و گفت:
- تو کی هستی؟!

در همان لحظه سوسک آبی رنگ بار دیگر ظاهر شد و درست روی لباس دزد دوم نشست!



-----------------
پ.ن: واقعا دزد دوم چه کسی است؟ چه ارتباطی با سوسک کذایی دارد؟ و چطور از جادویی خبر دارد که تنها مختص مرگخواران است؟!! و در نهایت، ایا این سه می خواهند فرار کنند و یا اینکه راهی برای از نابودی ( و یا شاید به خواب برگرداندن) مومیایی ها پیدا کنند!
جواب همه این سوالات شاید در پست های بدی داده شود!

* بتومرگ: همون کلمه بشینه، منتها با لحن تند وخشن و کمی بی ادبانه!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۸ ۱۹:۵۴:۱۱
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۸ ۱۹:۵۴:۱۳

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.