مدیر موزه که تازه از شر لک لک ها خلاص شده بود به نارلک نگاه کرد. ابتدا تصمیم گرفت خودش را به کوچه علی چپ زده، و وانمود کند که تخم را ندیده است. البته میدانست این روش خیلی عمل نمیکند اما امتحانش ضرری نداشت.
_کدوم تخم؟ اصلا تو کی هستی؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟
_تخم طلای من، من نارلکم، تو هم که مدیر این موزهای، و اینجا هم موزهست! حالا تخمم رو پس بده.
مدیر موزه که هنوز ناامید نشده بود، تخم طلا را توی جیب پشتی شلوارش انداخت و با قیافهای که سعی میکرد اصلا شبیه قیافهی دروغگو ها هنگام دروغ گفتن نباشد گفت:
_اِ! همون تخم طلا رو میگی؟ اون رو... چیز... اون رو لک لک ها با خودشون بردن! مگه ندیدی؟ فکر کردم داشتی تماشا میکردی... اونا موزه رو گشتن و پیداش کردن و بردنش.
_جدی؟ پس اون تخم طلایی که پشت سرت قایم کردی مال کیه؟
_معلومه دیگه! مال خودمه. خودم از یه خانومی خریدمش.
نارلک که مطمئن بود مدیر موزه دروغ میگوید، عصبی به مدیر موزه خیره شده بود. نمیدانست باید چگونه تخم طلایش را پس بگیرد تا اینکه فکری به ذهنش زد!
_خیلی خوب شد که اونا تخم رو بردن. چون... خب... میدونی اون یه تخم نفرین شدست.
_جدییی؟ نفرینش چیکار میکنه؟
_اممم.. کسی نمیدونه ولی میگن بلای وحشتناکی سر صاحب تخم میاد!
مدیر ساده که حرفهای نارلک را باور کرده بود، ترس بدی به جانش نشست. اما همان لحظه به این فکر میکرد که یک تخم نفرین شده در موزه چقدر باعث پیشرفت موزه خواهد شد!
پس از ساعت ها فکر و کلنجار ذهنی بالاخره تصمیم خود را گرفت! او تخم را نگه میداشت و نفرین را به جان میخرید.
مدیر موزه، با همچون تفکری رو به نارلک به دروغ گفتنش ادامه داد:
_ای بابا

بیچاره صاحبش نه؟ به هرحال پیش من که نیست
نارلک عصبی که نقشهاش شکست خورده بود عصبی تر از قبل ادامه داد:
_بسه دیگه! تخمم رو پس بده.
_نمیخوام نمیدم
همینطور که نارلک و مدیر موزه به بحث بی پایانشان ادامه میدادند، صدایی عجیب ولی آشنا شنیدند و صدا باعث شد دست از بحث بردارند. صدا از جیب پشتی شلوار مدیر موزه بود! صدایی شبیه ترک خوردن تخم!
_اون صدای چی بود؟