هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
یکی از مرگخواران یکی از سالمندان بسیار سالمند را انتخاب کرده بود و شدیدا مواظبش بود. در حدی که هر دو دستش را دور سالمند لاغر اندام حلقه کرده بود و با تمام وجود نگهش داشته بود!

-فرزندم؟ الان احتیاجی به این کار هست؟ من خودم قادرم با نیروی جاذبه زمین مبارزه کرده و سر پا بمونم. ولم کن دارم خفه می شم.

هکتور که در اثر بغل کردگی، دهانش درست در کنار گوش سالمند قرار داشت، با تمام وجود فریاد کشید:
-نمی شه عمو! به من گفتن از شما نگهداری کنم. باید نگهت بدارم خب.

-خب الان که نه دیگه. مگه نمی بینی زلزله اومده؟ باید پناه بگیریم. همه چی داره می لرزه...

در حالی که سالمند، سرگرم سرو کله زدن با هکتور و ویبره هایش بود، یک جفت پا دوان دوان وارد اتاق شد و لگد محکمی به آرسینوس زد!
-اوهوی!

آرسینوس نمی دانست پا چطور او را مورد اهانت قرار داده. پا دهانی نداشت. ولی به هر حال "اوهوی" را گفته بود. آرسینوس قبل از خوردن لگد بعدی به طرف پا برگشت.
-چته تو؟

-من رئیس این جا هستم...هوا گرم بود چسبام وا رفت این جوری شد. بقیه ام هم این دور و براس. برو بگرد پیدا کن سر همم کن. رئیس نباید اینقدر پخش و پلا باشه. یالا تا نزدم دک و دنده تو...

صدای تهدید پا، باعث آزار و اذیت سالمندان شده بود. این سالمندان کمی پر زحمت تر از چیزی بودند که مرگخواران تصور کرده بودند.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه: مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندانِ خانه‌ی سالمندان را برعهده گرفته‌اند.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

کراب دوست داشت به او یادآوری کند که پسرش نیست اما طولانی‌تر شدن مکالمه باعث می‌شد به این تمایل غلبه کرده و از این کار صرف نظر کند.

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول دسشویی داریم بعد می‌ریم دسشویی یا اول می‌ریم دسشویی بعد دسشویی داریم؟

- اول دسشویی داریم!

- خوب پس بریم دسشویی.

کراب با فکر دستشویی بردن پیرمرد نیز به تهوع می‌افتاد! زیر لب «ایشــــ»ـی گفت و سعی کرد به اعصابش مسلّط باشد.

- کاری نداره که پدر جان! خودتون برین! کارتونو بکنید و بعدم خودتونو بشورین. خوب بشورینا!

کراب بعد از گفتن این جمله به شک افتاد ... چند دقیقه احساس چندش شستن پیرمرد بهتر بود یا چندش دائمی از این بابت که نکند پیرمرد گربه شور کرده و کثیفی را به اتاقی که اکنون با او شریک بود انتقال دهد؟ پیرمرد اما در جریان شک او قرار نداشت و آهسته و پیوسته، هر چند دقیقه یک گام به سمت دستشویی برمی‌داشت.

تصویر کوچک شده


خورشید مشغول قایم باشک بازی از پشت ابرهایی که به نوبت از مقابلش رد می‌شدند بود و با ایجاد رقص نوری طبیعی، عصر تابستانی دل‌انگیزی را در حیاط خانه سالمندان ایجاد رقم زده بود. مورفین که به دلیل نامشخّصی، مشغله کمتری نسبت به سایر مرگخواران داشت و از این بابت خوشنود بود، گوشه ای از حیاط نشسته بود و رقص دود سیگارش در باریکه‌ی نورِ بین دو ابر را تماشا می‌کرد. از قضا سالمندانی که تحت نظر مورفین بودند نیز به دلیل نامعلومی، آسایش بیشتری نسبت به همیشه داشتند و از این بابت خوشنود بودند.

- مات!

- باریکلّا! بچین یه دست دیگه ...

- چی شده مش کریم؟ امروز کبکت ققنوس می‌خونه! نمی‌خوای قهر کنی بگی من تقلب کردم؟ نمی‌خوای بهونه کمردردتو بیاری بری اتاق؟!

- چی بگم والّا ... سر صبی پرستار جدیدم ... دایی مورفین! یه چایی داد بهم ... کمرم که درد نداره هیچ، کل یوم سرحال اومدم!

مش کریم لختی از خاراندن خود دست کشید تا به آن‌سوی حیاط اشاره کند و دایی مورفین را نشان دهد و سپس دوباره به خاراندن پرداخت.

تصویر کوچک شده


- هــعــــــــــی! کجایی جوونی که یادت به خیر ...

خانم فیگ این را گفت و دفتر خاطراتش را با صدای «زارت» بست.

- آوچ! یواش تر ببند بابا چه خبرته!

لینی که اگر دیر جنبیده بود لای دفتر له می‌شد با عصبانیت این را گفت و مشغول بررسی بال‌هایش شد.

- عه وا روله جان تو این‌جا بودی؟! خاکم به سر ندیدمت ... غمت نباشه، بیا بشین تا آلبوم عکسامو با هم ببینیم.

لینی قصد داشت عدم تمایلش به تماشای عکس‌های خانم فیگ را اعلام کند اما پیش از آن که فرصت این کار به او دست دهد، خانم فیگ آلبوم را باز کرده و مشغول ورّاجی شده بود.

- نگاه! این عکسو واسه پیج جادوهای یواشکی فشفشه‌ها در جادوگران گرفته بودم! دو کیلو لایک گرفته بود. این یکی مال میتینگ کمپین مبارزه با سلفی در معابر عمومیه ... رو پل طبیعت بودیم! اوه اینو ببین! با بچه‌های گروه پراود آتئیستز رفته بودیم امامزاده داوود ... الان فقط من بینشون زندم. خدا بیامرزتشون.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول باید کارمو بکنم بعد خودمو بشورم یا اول خودمو بشورم بعد کارمو بکنم؟

- ... اول کارتو بکن پدر جان!

- خوب من الان اول شستم بعد کردم ... الان دوباره بشورم خراب نمی‌شه؟

- چی خراب بشه؟ نمیشه! خراب نمی‌شه! بشور!

پیرمرد شست و آهسته آهسته نزد کراب برگشت. روی مبل ولو شد و در حالی که دستانش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت:

- پسرم ... اون تو که بودم یه مساله‌ای ذهنمو مشغول کرده بود! می‌دونی؟ من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول مرغ بود بعد تخم مرغ یا اول تخم مرغ بود بعد مرغ؟

کراب کودن تر از آن بود که در طول زندگیش با سوالات فلسفی از این دست سر و کله زده باشد. این سوال عمیق ترین سوالی بود که تا این لحظه با آن مواجه شده بود و او را شدیدا در فکر فرو برد. به طوری که تا سالیان سال پس از پایان این سوژه نیز مدام زیر لب با خود حرف می‌زد و هیچ واکنشی به محیط اطراف نداشت و تنها در پاسخ به هر حرفی این سوال را تکرار می‌کرد.

تصویر کوچک شده


چیزی نگذشت که خوشنودی مورفین به پایان رسید.

- دایی مورفین ... قربونت برم ... این دیکس کمر منو خیلی اذیت می‌کنه! یه لیوان از اون چاییات به ما می‌دی؟

- دایی جان! تصدقت بشم! اتفاقا منم چند ساله خواب راحت ندارم از درد پا.

- دایی ول کن اینارو ... از مش کریم شنیدم طبع چاییات سرده! می‌دونی من چند وقته از اجابت مزاج عاجزم؟

جمع کثیری از پیرمردها دور مورفین حلقه زده بودند و می‌خواستند پرستار آن‌ها نیز بشود. مورفین فکر این‌جایش را نکرده بود! او فقط می‌خواست پیر مرد تحت تکفّلش را سرگرم خاراندن کند تا سر خودش خلوت شود و به کارش برسد. حالا با این همه متقاضی، نه سرش خلوت بود و نه کاری برای خودش باقی می‌ماند!

تصویر کوچک شده


- این کوچولوی قنداق پیچو می‌بینی؟ هری پاتره! اولین باریه که دورسلیا سپردنش به من. اگه تونستی دامبلدورو پیدا کنی! نگرد خودم بهت می‌گم ... اوناهاش! ریشش از زیر در اتاق پشتی معلومه! می‌گفت نمی‌خواد هری ببینتش. می‌بینی چقدر الکی احتیاط می‌کرد؟! آخه بچه تو این سن و سال که چیزی یادش نمی‌مونه. این سلفیم مال اولین باریه که هری پاتر نیروی جادوییشو بروز داده بود و دامبلدور داشت با هیجان واسم تعریف می‌کرد ... برق توی چشماشو می‌بینی؟

عکس‌ها و خاطرات یک پیرزن +90 در حالت عادی برای لینی جذابیتی نداشت و حوصله سر بر بود. حال با گره خوردن خاطرات به هری پاتر و آلبوس دامبلدور، غیرقابل تحمل تر هم شده بودند.

- ... من اگه نخوام عکسای اون ریش دراز ... اهم ... منظورم اینه که برای امروز بسه خانوم فیگ.

- قلبمو به درد آوردی دختر! من با همین عکسا و خاطرات زندم ... وگرنه تا الان دق کرده بودم. می‌دونستی بیماری قرن افسردگیه؟ من باید هوای دلمو داشته باشم تا پیر و افسرده نشه ... اصن من دامبلدور می‌خوام!

- آممم! ببخشید خانوم فیگ ... بذارین بقیه عکسارو ببینیم.

- نخیر! یا دامبلدور یا افسرده می‌شم دق می‌کنم می‌میرم!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اتاق کناری فیگ!

- چه خوشگله برگات گیاهی!

رز ویزلی می‌خواست یکی از آن جیغ‌هایش را به اجرا بگذارد و خودش را از زیر مالکیت این پیرزن پا لب گور کنار کشد، اما نمی‌توانست. او هم مثل بقیه‌ی مرگخوار ها مجبور به تحمل این موجودات غیر قابل تحمل بود.

- بیا ناهارتو بدم باید بخوابی.
- گیاهی ناهار چی داریم؟ لینی با سس مخصوص داریم؟

محتویات غذا را نه " گیاهی " می‌دانست و نه کس دیگری. ولی مطمئنا هیچ جوره لینی نبود.

- آره لینیه! بخورش.

سالمند با دندان های لمینت مصنوعی بهش خیره شد. رز با صدای بلند تر تکرار کرد ولی باز هم سالمند دست به غذا نزد.

- این شانسه که من دارم؟ از سالمندم خرابش باید به من بیافته! حالا گوشش کر شده چیکارش کنم؟
- من گوشم کر نشده گیاهی.
- یعنی خراب نیستی! بازم جای آواداش باقیه. لینی‌ت رو بخور.
- نمی‌شه که گیاهی جونم!

گیاهی جانش یکی از برگ هایش را کند. به اندازه ی صد برگ احساس پیری می‌کرد. خیلی زود مرگخواری برای مراقبت از خودش باید می‌آمد.

- چرا نمی شه؟
- چون گیاهی نگفته بفرما.
- بفرما! حالا بخور.

سالمند قاشق پری را در دهان چپاند و ابراز نظر کرد:
- گیاهی جونم همیشه لینی‌ش خوش مزه می‌شه!




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پیرزن قاشق دیگه‌ای رو تو دهنش گذاشت و درعین حال به گیاهی جونش زل زد.

- چیه؟
- غنچه‌های گیاهی جونم خوشگلن.

رز تا خواست یکی از غنچه هاشو از پهنا تو حلق پیرزن فرو کنه صدایی از بیرون به گوشش خورد.

- سلام مامان بزرگ!

یه نفر درحال داد زدن بود.

اتاق کناریِ اتاق کناری فیگ

پیرزنی تو اتاق کناری روی صندلی نشسته بود. میل بافتنی تو دستش گرفته بود و با عینک ذره بینیش به دختری که با رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.
- چیزی گفتی مادر؟
- گفتم سلام! بالاخره اومدم بهت سر بزنم!
- چرا انقدر آروم حرف میزنی؟

لایتینا رفت و دقیقا جلوی پیرزن نشست.
- سلام!
- هیچ خبری نیست مادر.

پیرزن به بافتن شالش ادامه داد. لایتینا که از این حجم از شنوایی پوکرفیس شده بود کیف شو خالی کرد تا وسایل جدیدشو به مادربزرگش نشون بده.
- اینو نگاه کن چقدر دکمه داره. مشنگا بش میگن بیوبرد؟ بلیبورد؟ حالا هرچی.
- مادرجان اینجا پشه هست؟ صدای ویز ویز میاد به نظرم.

پیرزن نگاه پرسش گرایانه ای به لایتینا کرد. دختر هم وسیله‌ای که تو دستش بود رو پایین آورد.
- نه مامان بزرگ اینجا پشه نیست.
- هنوزم صدای ویز ویزشو میشنوم.
- مامان بزرگ پشه‌ای اینجا نیست!

لایتینا جیغ زنان این رو گفت و با دستاش به اطراف اشاره کرد. پیرزن باز هم مشکوک به در و دیوار و حتی میل بافتنیش نگاه کرد.
- چی میگی ننه؟ میگی به نظر تو هم پشه هست؟
- بیخیال اینا مامان بزرگ؛ اینو نگاه کن.

بالاخره توجه پیرزن به جسم تو دست لایتینا جمع شد. یه صفحه سیاه رنگ و چندین دکمه مرتب روی اون بودن. پیرزن میل بافتنی هاشو کنار گذاشت و به وسیله زل زد.
- گفتی رنده‌س؟
- رنده چیه؟ ولی میبینی چقدر جای خوبی برای چوبدستی هاته؟

لایتینا یکی از میل بافتنی ها رو از پیرزن گرفت و میون دو ردیف از دکمه ها گذاشت. پیرزن صفحه مشکی رنگ و میل بافتنی شو از دختر گرفت.
- ننه چه رنده عجیب غریبیه.
- مشنگا همه چیشون عجیب غریب و باحاله.
- عمه کبری رو میگی؟
- نه مامان بزرگ!

اتاق کناری فیگ


- گیاهی جونم اون یکی اتاق دارن دعوا میکنن؟
- نمیدونم، لینی‌ت رو تموم کن.

رز بی تفاوت به صدای جیغ و فریاد اتاق کناری مشغول ناز کردن یکی از غنچه هایش شد.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در طرفی دیگر از خانه سالمندان، پیرزن بد قلقی روی تختش مچاله شده بود و در مقابل خوردن غذا، مقاومت می کرد.
- تا صبح هم اینجا بشینی، من لب به این سوپ نمیزنم.

پیرزن بخت برگشته، شخص بسیار نا مناسبی را برای ناز کردن انتخاب کرده بود.

- ببین یا میخوری یا...
- یا چی؟!... نمیخــــــــورم!
- باشه.

لحظه ای بعد، پیرزن توسط بلاتریکسی که روی شکمش نشسته و محتویات ظرف سوپ را داخل حلقش سرازیر می کرد، به تخت میخ شده بود.
بلاتریکس هنگامی که از خالی شدن ظرف مطمئن شد، از روی پیرزن بلند شد.
- بیا! دیدی تموم شد؟... الکی لوس...چشمات رو واسه من گشاد نکنا...درشون میارم از کاسه ها!

بلاتریکس، به قصد درآوردن چشمان پیرزن، باز به او نزدیک شد که...
- هی...چرا بنفش شدی؟...چرا سوپ های تو دهنت رو قورت نمیدی؟... نکنه مردی؟!

بلاتریکس، قصد چک کردن ضربان نبض پیرزن، بدون دست زدن به او را داشت؛ و این تنها به یک روش ممکن بود.
او از اتاق خارج شد و دقایقی بعد، همراه با گویل بازگشت. گویل، ضربان نبض پیرزن را چک کرد.
- نمیزنه... فکر کنم که مرده!

بلاتریکس، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- چجوری تونستی سالمندی که مسئولیتش به تو واگذار شده بود رو بکشی؟ چقدر بی مسئولیتی! خجالت بکش!
- ولی من...
- ولی تو چی؟ لابد میخوای بگی تو باعث مرگش نشدی! اگه تو نکشتیش پس من کشتم؟!...خجالت داره واقعا! من این اشتباهت رو حتما به لرد سیاه گزارش میکنم!

و از اتاق خارج شد و گویل سردرگم را تنها گذاشت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱:۲۲ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
شاید در وهله اول به نظر میرسید تنها کسی که از این قضیه، یعنی مراقبت از سالمندان و به خصوص پیرزنان سود میبرد، رودولف بود!
اما در دکه دربانی خانه ریدل، پیرزنی که رودولف میبایست از او محافظت کند،با وراجی بی پایانش باعث سردرد رودولف شده بود!
_میگم...شما اگه کمتر حرف بزنید، کمالاتتون بیشتر میشه...نظرتون چیه یه پنج ثانیه، فقط پنج ثانیه سکوت کنید؟
_ننجون شوما هنوز جوونی...تجربه نداری...باید اینا رو بدونی...آخه زمان ما کی دختر پسرا اینقذه بی حیا بودن ننه؟ من خودم هزارون خواستگار داشتم...کی از این ادا اطفارا در اوردم؟! آنته خانوم خواهر شمسی جون هم آفتاب مهتاب ندیده بود اصلا، کسی اصلا ندیده بودش که بیاد خواستگاریش، ولی بجاش حیا داشت ننه...من نمیدونم چرا اینقد این جوونا این روزا اینطور شدن..بذار برات تعریف کنم حاج اقا چطو اومد خواستگاری من اصلا...
_هزار بار تعریف کردی...چه غلطی کردم، فکر کردم پیرزن بلند کردم خوشحال شدم، ولی بجاش مغز من رو خورد!
_چی چی میگویی من گوشام سنگینه نمیشنوم..آره جوون...حاج آقا با مادر شوور خیر ندیده من اومدن خونه آقام که منو بستونن...

رودولف در آن لحظه دیگر چیزی نشنید...فقط تبر گوشه کلبه اش را دید و گردن پیرزن را!

چند دقیقه بعد!

_خب...درسته که سکوت به دکه محقر من برگشت...ولی یه مشکل دیگه پیش اومد! ارباب دستور دادن که مواظب این سالمندا باشیم، مطمئنن زیاد خوشحال نمیشن که یکیشون با سر قطع شده تو کلبه من باشه!

رودولف با اظطراب به اطراف خود نگریست...کسی نباید از مرگ آن پیرزن خبردار میشد...او باید به یک طریقی، از شر جسد خلاص شود!

_هی رودولف...اینجا چه خبره..این رنگای قرمز چیه توی اتاقت و روی بدنت ریخته؟
_عه! لاتینا...کی اومدی تو کلبه...چیزه...بیشتر نیا تو اینجا چیزه...آها..همینطور که تو گفتی رنگیه...نزدیک عیده، گفتم دکه رو رنگ کنم!
_نزدیک عیده؟
_آره...عید کریسمس!
_
_عید هالوین؟
_ولش کن...خواستم بگم گیبن گفت که واسه ناهار میخواد آبگوشت درست کنه، گوشت نداریم...برو بخر!
_باشه...الان میرم...تو هم برو...خداحافظ!

رودولف در را به روی لاتینا بست...لاتینا هم با تعجب از اینکه رودولف نتنها او را به داخل کلبه نکشیده، بلکه درب کلبه را هم به روی او بسته بود چند ثانیه ای پشت در ایستاد و سپس به سمت عمارت ریدل برگشت...اصولا گیبن به این خاطر خودش به رودولف نگفته بود به خرید برود، که اگر خودش این کار را میکرد، رودولف او را قطع عضو میکرد!ولی اگر این کار را به ساحره ای محول میکرد، رودولف قبول میکرد!

ولی رودولف که حالا در درون دکه دربانیش ایستاده و مرلین را شکر میکرد که لاتینا چشمش به جنازه زیر مبل نخورده بود، با دلواپسی شروع به فکر کردن کرد!
_هوم...فکر کنم شانس بهم رو کرده...من که حال ندارم برم تا قصابی، و همچنین قراره از شر جنازه این پیرزنه خلاص بشم، تازه دکه رو هم قراره قرمز کنم و رنگ ندارم...فکر کنم بدونم باید چیکار کنم!

رودولف دوباره به سراغ تبر و جنازه پیرزن رفت...به نظر میرسد رودولف واقعا پیزن کش که هیچ، قصاب پیرزن ها بود!




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
خلاصه :(به قلم لرد سیاه )
مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه‌ سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...و تصمیم می گیره برای ناپدید کردن جسد، اونو بپزه و به خورد مرگخوارا و لرد بده. برای همین همراه جسد به خانه ریدل ها بر می گرده.

===================

کمی اون ور تر از دکه :

- می خواین واستون قرش بدم ؟
- آ ره !
- پیچ و تاب خوشگلش بدم ؟؟
- آ ر ه .
- آخه این کمره ...یا فنره ؟؟

کمی اون ورتر :( ریتا در قالب سوسک حموم )

- پس نتیجه می گیریم فیزیک پلاسما...
- اهم ...می شه باهات مصاحبه کنم ؟
- این در واقع یه پدیده ی بین مولکولی ...
-اهم ...
- و باعث ایجاد یاخته های ...
- هـــوی!
- . کی بود ؟
- من ! این پایین . می شه باهات ...
- ســوســـکـــ!
- اوا چرا همچین کرد ؟

دکه ی دربانی رودولف :

- ســـوســـک!

رودولف لحظه ای به تبر خیره شد . حرف زده بود ؟
- کمک ! سوسک !

صدا نزدیک دکه اش بود .
- تو حرف می زنی ؟

- سوسک !

رودولف خواست به تبر بگوید که در دکه اش سوسک ندارد ، که در چهار تاق باز و ساحره ی جوانی ( که تا آن جا که به رودولف مربوط بود ، تازه وارد بود .) با فریاد «سوسک!» وارد شد .
رودولف سریع جلوی پیرزن مرده پرید .
- تو این جا چی کار می کنی؟!
- سوس..اون چیه دستت ؟
- امم چیزه ..درواقع ...
- چرا خونیه؟
- اممم ...رنگه ! دارم برای عید اینجارو رنگ می کنم .: relax:
- عید ؟ ما هم می خواستیم سالن ریونکلاو رو آبی ک...اون یه سر قطع شده اس؟!

رودولف نگاهی به اطراف انداخت و سر پیرزن را نزدیک در دید .
- اررر ...می خواستم آویزانش کنم . مثل این سر گوزن ها که هست ...
- پس بدنش کو ؟
- بدنش پاتریشیا ؟ بدن نداره که! کی گفته بدن داره ؟ اصلا هم من نکشتمش ! تقصیر من ..
- نمی شه که باید از یه جایی کنده شده باشه !

پاتریشیا (احتمالا تا الان فهمیدین که ساحره ی تازه وارد اونه !) سرش را خاراند . هر چیزی یه منبعی داره . نمی شه بدن نداشته باشه که !
- از کجا آوردیش؟
- امم ...چیز ....سر پسرخاله ام.
- پسر خاله ات ؟
- آره .: relax:
- این که زنه .
- خب چیز ...دختر خاله ام .
- ولی خیلی پیره !
- اره خب می دونی چیزه ..اصلا به تو چه ؟

رودولف تبر را در دستش جا به جا کرد . او مرگخوار قدیمی تری بود . دلیل نداشت به یه تازه وارد توضیح بده .
- به نظرم داری مشکوک می زنی ..می رم از ارباب بپرسم ..
- نـــه!
- چرا ؟
- چون .....چون...می خوام ..هی سوسک !
- کو؟
- زیر پات !

پاتریشیا بیرون دوید ؛ و رودولف باز با جسد روی دستش تنها ماند .

بیرون دکه :

- سوســـــک!
- می شه باهات مصاحبه کنم ، تازه وارد ؟

پاتریشیا :


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رودولف به آرامی سرش را از پنجره دکه بیرون آورد تا به اطراف نگاهی کند.
اصلا دلش نمیخواست دوباره با کسی رو در رو شود.

رودولف نگاه سریعی به پاتریشیا که داشت از دست ریتای سوسک شده فرار میکرد، انداخت. سپس سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- امان از دست تازه واردا که آدم پیر میشه تا توجیهشون کنه. البته مگر اینکه ساحره باشن... لعنتی... حیف که جنازه مونده بود رو دستم.

رودولف بر جنازه لعنتی فرستاد، سپس آن را به صورتی خیلی عادی زد زیر بغل و در حالی که میکوشید توجهی جلب نکند، به آرامی به سوی پشت خانه ریدل ها به راه افتاد. اگر از در پشتی وارد خانه میشد، آشپزخانه بسیار نزدیک تر بود.

رودولف که کم کم خیالش از بابت خالی بودن حیاط راحت شده بود، ناگهان با دیدن لینی و رز که وسط حیاط ایستاده بودند و داشتند صحبت میکردند، متوقف شد. سپس با تمام قدرت همراه با جنازه شیرجه زد داخل شمشادهای گوشه حیاط که البته موجب شد دست و پای خودش با سر و کله جنازه هم در هم گره بخورند.

رودولف یک ساعت در همان وضعیت باقی ماند تا لینی و رز از آنجا بروند. سپس بالاخره با تمام سرعت همراه با جنازه به حیاط پشتی خانه ریدل رسید، و در آنجا با لرد سیاهی مواجه شد که لباس شنا پوشیده بود، و در حالی که به خودش و نجینی کرم ضد آفتاب میزد، حمام آفتاب گرفته بود.
رودولف آب دهانش را به سختی قورت داد، سپس خیلی آرام، بدون آنکه حتی بچرخد، قدم به قدم از آن نقطه دور شد. اگر لرد میفهمید که توسط رودولف یا هرشخص دیگری در حین حمام آفتاب دیده شده است، قطعا آن شخص را به طرز دردناکی میکشت.
و رودولف دوست نداشت به طرز دردناکی بمیرد.

رودولف با همان وضع عقب عقب رفتن، دوباره به حیاط جلویی برگشت، و چون آنجا را خالی دید، گل از گلش شکفت و با تمام سرعت وارد خانه شد.
به آرامی و با احتیاط، همراه با جنازه که همچنان زیر بغلش بود، به سوی آشپزخانه به راه افتاد...

- رودولف... معجون میزنی توی این گرما؟
- اوه... نه هکتور... کار دارم... الانم باید برم که خیلی عجله دارم.
- عه اون چیه دستت؟

رودولف به سرعت جنازه را به حالت ایستاده در آورد و با دست خودش، به طرز نامحسوسی دست وی را تکان داد، سپس گفت:
- یه مشنگه... کر و لاله... از بیرون آوردمش بدم بلاتریکس بکشتش جهت تمدد اعصاب.

هکتور با شنیدن اسم بلاتریکس، اندکی از میزان ویبره اش کم کرد و گفت:
- اوه... باشه پس... منتظرت میمونم وقتی داشتی میرفتی بیرون بهت معجون میدم.

رودولف فقط با تاسف سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و مستقیما وارد آشپزخانه شد، سپس درب را پشت سر خود بست و چند نفس عمیق کشید. تا اینجا روز سختی را گذرانده بود.
اکنون فقط باید جنازه را برای شام آماده میکرد تا به شکم لرد و مرگخواران وارد، و نابود شود.

رودولف نگاه دقیقی به اطراف آشپزخانه انداخت.
- چرا من انقدر بدبختم؟ چرا باید به هر بدبختی ای که شده برسم به اینجا ولی پاتیل پیدا نشه؟ وقتی همه اینا تموم شد باید برم یه غر درست و حسابی پیش ارباب بزنم.

رودولف که همچنان بغض گلویش را گرفته بود، جنازه را دوباره زیر بغل زد و رفت پیش هکتور تا به شکل مکارانه ای، پاتیلی از او بگیرد.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
طولی نکشید که رودولف متوجه شد حمل کردن جنازه به آن شکل کار سختی است. برای همین سر جنازه را داخل جیب ردایش فرو کرد و بقیه اش را آزاد گذاشت تا روی زمین کشیده شود.
-هکتوووووور!

هکتور اصولا جواب نمی داد. حتی وقتی در کنارش ایستاده باشید، تضمینی وجود ندارد که با گفتن نامش پاسخی دریافت کنید... ولی رودولف خوش شانس بود.
.
.
.
رودولف خوش شانس بود...
.
.
.
ظاهرا زیاد هم نبود. برای همین به راهش ادامه داد تا به آزمایشگاه هکتور رسید. خوب می دانست چگونه باید توجه معجون ساز خبره را به خود جلب کند.
-یه معجون...

-لازم داری؟

هکتور با خوشحالی از پشت پاتیلی عصبانی بیرون پرید. رودولف لبخندی زد.
-نچ...می خواستم بپرسم یه معجون آماده شده داری که معجونشو خالی کنی تو یه بطری و پاتیلشو بدی به من؟

هکتور به جسد اشاره کرد.
-این کیه؟

-تو کاری به این کارا نداشته باش.مادربزرگمه...خسته بود. تو جیبم خوابیده. پاتیل خالی داری یا نه؟

هکتور به پاتیل وسط آزمایشگاه اشاره کرد.
-این هست. ولی خیلی عصبانیه. داشتم سعی می کردم آرومش کنم. ولی نشد. اگه مشکلی نداری همینو ببر.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
رودولف میره جلو که پاتیله رو بررسی کنه.

-دست نزن موریانه ی کثیف لجن بوگندو!

این فریادیه که به محض برخورد دست رودولف با دسته ی پاتیل ازش بلند میشه.
حق با هکتور بوده...پاتیل هم عصبانیه هم بی ادب. ولی رودولف هم کارش شدیدا گیره و مجبوره پیرزنه رو هر چه زودتر بپزه. چون کلمه ی "بوگندو" دقیقا به خاطر بوهای نامساعدی بود که جسد پیرزن کم کم داشت از خودش متساعد میکرد.

رودولف اهمیتی به جیغ و داد پاتیل نمیده. برش میداره و تهشو نگاه میکنه...

و هکتورو میبینه!
-هکتور...من دارم از ته این پاتیل تو رو میبینم.

هکتور خوشحال میشه و از اون طرف ته پاتیل برای رودولف لبخند ملیح میزنه.

-هکتور...من نباید از ته این پاتیل تو رو ببینم!

هکتور که میفهمه رودولف از دیدنش خوشحال نشده، لبخندشو جمع میکنه.

-هکتور...این پاتیل دقیقا چرا سوراخه؟

هکتور تازه میفهمه مشکل رودولف چیه. یه مشت گل برمیداره. میکوبه ته پاتیل.
-این که غصه نداره. بفرما. حل شد. تا رسیدن به آشپزخونه فوتش کن خشک شه.

-منو فوت نکن لعنتی. کسی منو فوت نکنه. از فوت متنفرم!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.