- کمک؟ چه کمکی؟

گل آفتابگردون لبخند ملیحی می زنه. با ناز برگ هاشو بالا میاره و به آسمون اشاره می کنه.
- اون بالا بالا ها رو می بینی؟ پشت اون ابرا.
با اشاره ی گل، علف هرز هم سرش رو بال می گیره و متوجه آسمون ابری میشه.
- معشوقه ی من پشت اون ابراست. اسمش خورشیده. خیلی درخشان و خیره کننده ست.

- بله بله. با ایشون آشنایی نسبی دارم.

- ازت می خوام کمک کنی ما به هم برسیم.

علف هرز دچار شوک خفیف میشه. حالا باید علاوه بر پیدا کردن برادرش، رسوندن دارو به مادرش، آفتابگردون رو هم به عشقش برسونه.
با خودش فکر می کنه به چه دلیلی گرفتار چنین مصیبتی شده. مگه اینجور اتفاقا تو داستانای چارلز دیکنز نمی افتاد؟ پس چرا الان داره واسه همچین گیاه نحیف و ضعیفی میفته؟
- حتما بخاطر علف هرز بودنمه. بابام همیشه راست می گفت که با دوستات نپر هرز میشی.

علف خودشو لعنت می کنه که با دوستای بدی رفت و آمد کرده و می خواد برای هرز به درد نخور بودنش گریه کنه که یهو یادش میفته که اصلا بابایی نداشته که بخواد نصیحتش کنه.
- مامانم مریضه... آدم بده داداشمو دزدیده... معشوقهی بهترین دوستم گم شده... خودم علف هرزم. بابا هم که ندارم! از من بدبخت تر هم پیدا میشه؟

- هری پاتر!

علف هرز متعجب به آفتابگردون که با صدای بلند اسم "هری پاتر" رو می بره؛ خیره میشه.
- هری پاتر از تو بدبخت تره. نه مامان داره نه بابا... معشوقه شو تام ریدل می دزده... مدیر مدرسه شون یه پیرمرد مریضه... بهترین دوستش تو پیچ و خم زندگی گم شده... تازه خودشم کله زخمی و عینکیه.

اما آخر داستان می زنه بهترین، خفن ترین، جالب ترین و خوف ترین جادوگر اعصار رو با یه طلسم نابود می کنه.

- مگه الکیه؟

- بله که الکیه. ممکن تو الان بی چاره و فلک زده و هرز و به درد نخور و بیفایده باشی، ولی پایان داستان تو هم می تونه خوب باشه. کلا ببین هر چی بیچاره تر، همونقدر هم خوشانس تر.

با شنیدن این حرفا، علف هرز دوباره روحیه شو به دست میاره و حس می کنه واقعا گیاه برگزیده ست. پس با غرور سرش رو بالا می گیره، اشکاشو پاک می کنه و آماده ی برگردوندن داداشش، یافتن دارو و رسوندن آفتابگردون به معشوقه ش می شه.