ولدمورت با حرارت خاصی کارهای خبیسانه اش را تعریف میکرد و مرگخوارن با شوق فراوان به او چشم دوخته بودند و با لبخندهای شیطانی یا گه گاه جیغ های کوتاهی او را همراهی میکردند. و هیچ کدام متوجه سبیل که آرام آرام به سمت در خروجی میرفت نبودند.
ولدمورت چوب جادویش را در هوا تابی داد و ادامه داد :
_ ... بعدش همونجور که بهم ذل زده بود و التماسم میکرد، یه آواداکداورای اینجوری بهش زدم و از بالای برج شونصد و خرده ای طبقه سقوط کرد و... بله! اینجوری بود که من دامبلدور رو کشتم!
صدای فریاد و ابراز علاقه مرگخوارانی که آنچنان محو صحبت ها و داستانهای حماسی لرد بودند که اصلا" متوجه تحریفاتی که او در داستانهایش بوجود می آورد نبودند، به هوا برخاست.
بلانریکس که از شدت هیجان به درستی نمیتوانست صحبت کند، حرفهای لرد را تایید کرد.
_ woW! ارباااب! یادمه! من...من خودمم اونجا بودم! یادمه که دامبلدور چ...چجوری بهتون التماس کرد و گفت پلیز!
ولدمورت که گویا خودش نیز باورش شده بود این داستان هایش حقیقت دارد، بادی به غبغب انداخت.
_ اوهوم! کلا" من خیلی خفنم!
در همان هنگام نگاه ولدمورت با نگاه اسنیپ تلاقی کرد. ولدمورت اخمهایش را در هم کشید.
_ اسنیپ اونقدر چپ چپ به من نگاه نکن!
و اسنیپ آه کشان نگاهش را به زمین دوخت.
ولدمورت با غرور خاصی رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
_ بذارید براتون این کی رو تعریف کنم... سیبل تو جایی داری میری؟
تریلاونی با وحشت سرجایش میخکوب شد.
_ من... من ... راس...راستش...
ولدمورت نگاهش را از سیبل برگرفت و به صحبت ادامه داد:
_ وقتی داری برمیگردی سرراهت یه کرم نرم کننده هم بگیر! برای نجینی میخوام، هوای سرد پوستشو خشک کرده! خب داشتم میگفتم براتون...
تریلاونی با ناباوری نگاهی به ولدمورت و سایرین که متوجه فرارش نشده بودند، انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.
چندین دقیقه بعد..._ ... اونیکه ایده بمباران اتمی هیروشیما رو داد، من بودم!
_ ارباب شما خیلی پستید!
_ ارباب هیچ موجودی نمیتونه مثل شما نامرد باشه!
_ ارباب شما دیگه کی هستید!
_ ارباب دست شیطون رو بستید!
ولدمورت لبخندی زد و برای اینکه ابهت بیشتری پیدا کند، شروع به نوازش نجینی کرد.
_ اوخ! چقدر پوستت زبر شده عزیزکم! پس این سیبل کجا رفت؟
بلاتریکس پوزخندی زد و گفت:
_ ارباب شما که میدونید سیبل چقدر گیجه! حتما چمدونشو گم کرده داره و الان داره دنبالش میگرده
_ چمدون؟! اون چمدون بود روی سرش؟! من فکر کردم دوباره از این کلاه های عجیب و غریب سرش کرده!
ولدمورت با عصبانیت از جایش برخواست.
_یعنی شماها نفهمیدید داره فرار میکنه؟ یک ساعته نشستید دارید به خالی بندی های من گوش میدید که چی؟ زووووود برید پیداش کنید و برش گردونید!