آراگوگ با لحن درمانده ایی گفت:
-نهههههه!
و بعد.. آراگوگ بزرگ شد بزرگ تر و بزرگتر حتی خیلی بزرگتر از قبلش شد!
ملت مرگخوار و تعدادی غیر مرگخوار به آراگوگ زل زدند و بعد از آنالیز کردن وضعیت طی تصمیمی درست، دیوانه وار شروع به دویدن کردند. دویدن و دویدن در همین حین،جسیکا که برای ورزش صبحگاهی به محل فاجعه آمده بود، با دیدن ملت فراری نزدیک گویل شد و گفت:
-یک حرکت مشنگی؟ورزش صبحگاهی؟
-نه بابا!فرار..از دست آراگوگ!
جسیکا که متوجه منظور گویل نمی شد، پشت سرش را نگاه کرد و آراگوگ را دید که از هاگرید هم بزرگتر شده بود.
جسیکا با لبخند ملیحی مسیرش را به سمت آراگوگ بر گرداند و بعد از متوصل شدن به یکی از تار هایش و با کمک امام زاده بیژن و امام زاده فرشید، توانست از پاهایش بالا رفته و به کنار گوشش برسد.
با صدایی که برای آراگوگ بیشتر شبیه وز وزی بود، ازاو که حشره نبود پرسید:
-چرا؟
-چیو چرا؟
-چرا داری دنبالشون میکنی؟
آراگوگ که فقط داشت راه میرفت، سر جایش ایستاد و با لحن تعجبی پرسید:
-کی دنبال کی میکنه؟ آراگوگ حشره نیست، عنکبوته!
-خب پس بشین تا بریم معجون کوچک کننده برات بیاریم!
آراگوگ با تکان دادن سرش موافقت کرد و روی زمین نشست.قابل ذکر است تعدادی زیر او جان به جان آفرین تسلیم و به دیار باقی شتافتند!
رحمت مرلین بر آنها باد!
بعد از نشستن آراگوگ، تعداد معدودی که زنده مانده بودند برای پیدا کردن معجون کوچک کننده به سمت آزمایشگاه هکتور روانه شدند.
غافل از این که گوشه ی ردای هکتور زیر آراگوگ گیر کرده و هکتور را مجبور به توقف در آن محل میکرد.