لرد مطمئن بود که عفونت دندان باعث این نمیشد که بلاتریکس فرصت صحبت با او را از دست بدهد!
_بلا رو کاری کردی رودولف؟
_زشته ارباب!
_
_یعنی چیزه...موضوعات درون خانوادگیه و خصوصیه اینا دیگه خب...نمیشه وسط شام جلو همه گفت که!
_منظورم اینه که چیکار کردی که بلا جواب ما رو نمیده؟
_ عفونته دیگه...چیز..دندونش عفونت کرده دیگه!
_گیرم که نمیتونه حرف بزنه، میتونه باس سر جواب بده خب!
رودولف با نگرانی اول نگاهی به لرد که تهدیدآمیز به او در حال نگاه کردن بود انداخت، سپس نگاهی به همسر مُرده اش که عینک آفتابی به چشم زده بود و در انتها نگاهی به مرگخواران کرد که به نظر میرسید هیچکدام قرار نیست به او کمک کنند، چرا که همه سرگرم خوردن غذا بودند...رودولف باید تنها با ابن مشکل روبرو میشد!
_چیزه ارباب...تم...خب...میتونه...سوال بپرسین، جواب میده!
_خب بلا...اوضاع شکنجه گاه کجاست؟
رودولف دوباره دستش را به آرامی به طوری که لرد متوجه نشود، در موهای انبوه بلاتریکس کرد و با گرفتن کله اش، سرش را دوبار به سمت پایین تکان داد!
اما این چیزی نبود که لرد را راضی کند...
_آره؟جواب سوال ما آره اس بلا؟
_خب ارباب دقیقا چجوری باید اوضاع شکنجه گاه رو با کله اش نشون بده؟
_از تو سوال پرسیدیم رودولف؟
_ببخشید!
_نمیبخ..اوه..چرا..یادم نبود..دیگه میبخشم رودولف...خب، بگو بلا!
رودولف در نهایت استیصال و درماندگی برای اخرین بار نگاهی به مرگخواران کرد، بلکه کمکی به او بکنند...اما مرگخواران طوری در حال غذا خوردن و رفتار کردن بودند که انگار رودولف آنجا نبود و یا ترجیح میدادند که آنجا نباشد!
رودولف نفس عمیقی کشید و سر بلاتریکس را پنج بار به سمت بالا تکان داد، چهار بار چرخاند، هشت بار جلو و شیش بار به سمت عقب تکان داد!
رودولف فقط امیدوار بود این حرکات سر تداعی کننده یک فحش ناموسی نباشد!
لرد چند ثانیه ای ساکت ماند..سپس گفت:
_خب...که اینور!
به نظر میرسید لرد یا کامل قانع شده بود و یا کاملا شک کرده بود!