- برین کنار ببینم ... برین کنار!
اهم! ببخشید ...
- مــَــــــلــــــــه؟
[بله به زبان منشی ای!]
- اوه!
شما وضعیت تاهلتون چطوریاس؟
- برین کنار ... راهو باز کنید ... تو اومدی جلو که اینو بپرسی رودلف؟
- گیر نده تو این وضعیتا!
خانم بعدا در اون مورد صحبت میکنیم ... ارباب ما رو کجا بردن؟
- اسمشون؟
- ارباب قدرقدرت قوی شوکت!
- کسی به این نام رو این جا نیاوردن.
- خانم این چشمش به توی ورپریدهی بی اصل و نسب افتاده معلوم نیست چی میگه!
بزن لرد سیاه.
- ایشون هم این جا بستری نیستن.
این بار نوبت کراب بود که خودش را از میان سیل بیماران به پذیرش برساند. جمعیتی که این بار بدون نیاز به تنه و طلسم و داد و بیداد، به صورت خودجوش از مسیر کراب کنار میرفتند تا مبادا با او برخورد کنند.
- عه وا زن و شوهر خوب به هم میاینا! یکی از یکی خنگ تر.
اینا که اربابو به این اسم نمیشناسن ... خانومم بزن اسمشونبر!
- اســ ... مشو ... نبر ... نداریم گلم.
- ای بابا! پس اسم ارباب چیه؟
در حالی که مرگخواران به دنبال محل بستری شدن اربابشان میگشتند، آمبولانس جادویی حامل اربابشان پشت ترافیک حاصل از تظاهرات مشنگی مانده بود و او هر لحظه خون بیشتری از دست میداد.
همچنان خبری از لرد نشده بود و مرگخواران در سنت مانگو ول میچرخیدند! مورفین به داروخانه رفته و سعی داشت مسئول مربوطه را مجاب کرده و از او مورفین بگیرد. بانز، سر جادوگری که نیمه بالایی بدنش را از دست داده بود را روی شانه اش گذاشته و او را دلداری میداد:
- خیلی زود باهاش کنار میای. معلولیت محدودیت نیست ... من سال هاست هیچی ندارم، هیچ مشکلی هم ندارم. باز تو برو مرلینو شکر کن که یه چیزایی داری!
کراب به بخش زیبایی رفته و از ساحرهای که به نظر ورم کرده میرسید، در مورد بوتاکس پرس و جو میکرد. رودلف نیز در همان نزدیکی نشسته بود و ساحرههایی را دید میزد که بدون کمالات وارد اتاق عمل شده و با کوهی از کمالات از آن خارج میشدند.
- آره خلاصه تو بوتاکس و لیفتینگ کارش حرف نداره ... ولی از کاشت موش اصلا راضی نیستم ... هی میگه صبر کن کامل که دربیاد درست میشه ... چی چیو صبر کن آخه! الان یک ماه از کاشت گذشته ... معلومه که این موها فره!
از قضا هکتور نیز در آن لحظه از آن بخش میگذشت ...
- این که غصّه نداره! معجون مو صاف کن بدم؟
کراب میخواست به دوستش بگوید که این پیشنهاد را نپذیرد اما جرات نداشت!
- تو ... یه الف بچه ... چطور جرات میکنی به ساحره با اصل و نسبی مثل من بگی ساکت باشه؟
کروشیو! یالا ... بیار پایین دستتو!
حراست سنت مانگو که توان دخالت را در خود نمیدیدند، با دارالمجانین تماس گرفتند تا آنها در مورد بلاتریکس وارد عمل شوند.
- همراه آقای ولدمورت ... همراه آقای ولدمورت به بخش پذیرش.
لودو که مشغول بیخ دیواری بازی کردن با یک مورد قطع نخاعی بود، فرصت را غنیمت شمرد و بیخیال سکههای لپرکانش شد و دوان دوان خود را پیش از سایرین به پذیرش رساند تا بلکه پس از به هوش آمدن لرد، به عنوان کسی که همراهی او را برعهده گرفته بتواند به وی نزدیک شود.
- همراه آقای ولد ...
- هیس ... همراه ایشون منم! لازم نیست صدا کنید.
- لطفا این فاکتور رو ببرید صندوق و پرداخت کنید تا ایشون رو بستری کنیم. آقا! با شمام!
- بله؟ کی؟ من؟
- بله دیگه! مگه شما همراه آقای ولدمورت نیستین؟!
- من؟! نه!
- مگه الان نگفتین ...
- من فکر کردم با همراه آقای ولدبیگی کار دارین خودمو انداختم وسط!
- خوب پس فاکتور ایشون رو پرداخت کنید!
- فاکتور کیو؟!
- آقای ولدبیگی!
- ایشونم الان دارن بستری میشن؟
خانم من غلط کردم! من همراه هیچ ولد...ی نیستم!
لرد سیاه به مانند بادکنکی که خالی شده باشد با بدنی مچاله روی تخت افتاده بود و مرگخواران از پشت شیشه به تماشای او ایستاده بودند. درب اتاق مجاور که روی سر در آن عبارت «اهدای خون، اهدای زندگی» خودنمایی میکرد باز شد و چند مرگخوار غرغر کنان خارج شدند.
- ساحره به خون چه ربطی داره آخه! میخواین نگیرین خوب بگین نمیگیریم ... شیریا!
- بی عرضهها! این همه رگبرگ ... میگن رگ پیدا نمیکنیم! کورین!
- خون خودتون کمه! من ماه به ماه چکاپ کامل میکنم هیچ وقت کم خونی نداشتم!
- مشنگن که مشنگن! ارباب اینطوری رو تخت بیفته بهتره یا با خون من به حیات برگرده؟
دکتر از اتاق اهدای خون خارج شد و رو به مرگخواران کرد گفت:
- آقایون! خانوما! وضع آقای ولدمورت اصلا خوب نیست. ایشون هرچه سریع تر به خون نیاز دارن. اگر نگران ایشون هستین یه کاری بکنین.
- واشتین ببینم ... من که نمردم! اژ من بگیرین.
- شما گروه خونیت چیه؟
- اشیل شیاه! یعنی همون منفی!
- گروه خونی میدونی چیه شما اصلا؟!
- آهان ... خیالت تخت! خونم ناب نابه! با یه قطرش میری فژا.
- ول کن آقا ... ایشون اقوام نزدیک و درجه یکی نداره؟
- اونم خودمم!