نتیجه دوئل هاگرید و رز زلر:امتیازهای داور اول:
رز زلر: 26 امتیاز - روب هاگر: 28.5 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
رز زلر: 26 امتیاز – روب هاگر: 28.5 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
رز زلر: 26 امتیاز – روب هاگر:27 امتیاز
امتیازهای نهایی:
رز زلر: 26 امتیاز – روب هاگر: 28 امتیاز
برنده دوئل:
روب هاگر! ................
-یک، دو، سه، یک...یک، دو، سه، دو...یک، دو، سه، سه!
هاگرید در مسیر خاکی وسط جنگل می دوید و دیوانه وار دستانش را به اطراف تکان می داد و نفس نفس می زد.
-خسته شودیم!
-نه نه...این حرفو نزن. تو اراده کردی. الان دو ساعت و بیست دقیقه اس که رژیم گرفتی. البته بدون در نظر گرفتن تسترالی که درسته قورت دادی...
هاگرید سرعتش را کم کرد.
-تسترال که حساب نمی شه. دیده نمی شد. اصلا نفهمیدم چیزی خوردم...خسته شودیم. کمی بشینیم.
-نه نه...صبر کن...اگه الان استراحت کنی همه زحماتت هدر می ره. متخصصا می گن حداقل سی دقیقه باید ورزش کنی که بدن شروع به چربی سوزی کنه. بدو...بدو...
هاگرید جوگیر شد و به دویدن ادامه داد.
با هر قدمی که بر می داشت جنگل به لرزه در می آمد و دسته ای پرنده از لابلای درختان پرواز می کردند.
اوج تلاش و همت هاگرید، پنج قدم دیگر بود.
-عمرا اگه بتونم دااچ! دیگه باید بشینم...
-صبر کن...به آینده فکر کن. تا کی با این وضع زندگی کنی؟ به بچه هات فکر کن. بچه هایی که در آینده خواهی داشت. با این وزن می تونی پدر خوبی براشون باشی؟ می تونی کوئیدیچ یادشون بدی؟ اصلا می تونی جارو سوار بشی؟
-غولا که جارو سوار نمی شن تسترال...آها...ببین...گفتم تسترال باز گوشنم شد! بشینم دیگه...
-نههههههههه...ای غول دو رگه کثیف پست فطرت!
هاگرید تعجب کرد. سابقه داشت صدای وجدانش خشمگین یا بی ملاحظه شود...ولی سابقه نداشت فحش بدهد!
برای همین شروع به گشتن دنبال وجدانش کرد.
-هی...کجایی؟ خودتو نیشون بده ببینم.
-نمی تونی ببینی. چون ما در جیبتیم!
-شوما چن نفرین؟
-ما یک نفریم...ولی به تنهایی هم بسیار انبوهیم.
-لوردی؟
لرد سیاه لو رفته بود...نوع حرف زدنش همیشه او را لو می داد.
-باید سعی کنیم به اقتضای موقعیت، گاهی کمتر خودمونو تحویل بگیریم. بله...ماییم. از سوژه قبلی تو جیبت موندیم.
هاگرید مشکلی با این قضیه نداشت.
-خب...بمون. با ورزش من چیکار داری؟
لرد سیاه خودش را از لبه های جیب بالا کشید.
-ما با ورزشت کاری نداریم. با نشستنت داریم! ما رو گذاشتی تو جیب پشتی خب. اگه بشینی...اتفاقای بدی میفته!
هاگرید کمی درباره این موضوع که پشت کجاست و جلو کجاست و چپ و راست کدام طرف هستند فکر کرد...
در اثر این فکر، بسیار خسته تر شد.
و طی حرکتی سریع و سنگین، روی تخته سنگی نشست...
فلش بک-یک، دو، سه، یک! یک، سه، دو، چهار! سه، یک، دو، پنج!
رز زلر، ردای زرد ورزشی اش را پوشیده بود و با هیجان در مسیر خاکی وسط جنگل می دوید.
اصلا هم خسته نمی شد!
به کوری چشم هاگرید، او بسیار متناسب، و دارای قدرت بدنی کافی بود.
ولی مشکلات دیگری برایش پیش می آمد.
-اوخ...بند کفشم بازم باز شد.
خم شد که بند کفشش را ببندد. همیشه این کار را با وسواس زیادی انجام می داد. بستن بند کفش کمی طول کشید...و درست در لحظه ای که لرزشی را احساس کرد، به پایان رسید.
خواست سرش را بلند کند...
ولی دنیا در مقابل چشمانش تیره و تار شد.
پایان فلش بکهاگرید روی تخته سنگ نشست.
-شرمنده دیگه لوردی...خسته بودم.
ولی تخته سنگ طاقت وزن هاگرید را نداشت و متلاشی شد.
هاگرید اهمیتی نمی داد. روی زمین پهن شد. تکه پارچه زرد رنگی را از زیرش بیرون کشید.
-این دیگه چیه...ردای ورزشی؟ زیر ما پرس شد؟ کی ردای ورزشی زرد می پوشه آخه! کمی استراحت کنم پاشم برم عصرونه بخورم...گوشنگی بد دردیه.