روح بی نوا هنوز راجع به مقصد بعدی برای قایم شدن فکر نکرده بود و هیچکس هم این وسط نبود بپرسه یه روح بدون مغزی برای فکر کردن چطور میتونه فکر کنه.
باری به هر جهت روح مزبور تلاش داشت یه جای دیگه برای مخفی شدن پیدا کنه که یه دفعه همه جا تیره و تار شد و پشت بندش صدای رعد و برق خفنی اومد طوری که که چهارستون زهوار در رفته محفل رو لرزوند و تابلوی خانم بلک درحالیکه فحش های ناموسی میداد روی زمین سقوط کرد.
مرگخوار و محفلی دست از کشمکش وکتک کاری برداشتند و با ترس گوشاشون رو تیز کردن. کفگیر از دست مروپ آویزون موند و ملاقه مالی که داشت میرفت تو صورت مروپ فرود بیاد وسط راه توی هوا خشک شد. همه با نگرانی به دود غلیظی که بالای پله ها ظاهر شده بود خیره شدند.آرتور کله کم موش رو خاروند:
- عجیبه به وضوح یادمه اخبار رادیو مشنگی میگفت امروز هوا آفتابی و گرمه.
ملاقه مالی مسیرش رو از صورت مروپ به طرف کله آرتور کج کرد و...بنگ!
- صد بار گفتم عوض اینکه بشینی پای این خزعبلات مشنگی بچسب به زن و زندگیت.بفرما تحویل بگیر اینم از وضع زندگیمونه!
آرتور پس کله اش رو مالش داد و خواست اعتراض کنه وضع فعلی محفل چه ربطی به اون داره که همون لحظه از بین گرد و غبار اسکلت ردا پوشی که داس بلندی دستش بود به درون سوژه قدم گذاشت.اسکلت بدون اینکه توجهی به ملت جلوی روش بکنه سرش رو تکونی داد و صدای جرق جرق مهره های گردنش بلند شد.
- وارد شدن به سوژه انسان ها نباید انقدر سخت باشه...گویا باید باز هم نگاهی به جزوه های آموزشیم بندازم.
صدای همهمه از همه طرف به گوش رسید. محفلی و مرگخوار که از حضور ناگهانی این موجود عجیب و غریب شوکه شده بودن بهش نگاه میکردن که داشت تو جیباش دنبال چیزی میگشت و اول کاری هم مبلغی کرم و جک و جونور رو ریخت رو قالی گل گلی زیرپاش.
همون لحظه لرد سقلمه ای به پهلوی دامبلدور زد.
- پیری اگر تکلیف این وضعیت روشن نشه یکی از فرزندان روشنایی خودتو جای روحم میبرم و شکنجه میکنم.
دامبلدور دستی به ریش سه متریش کشید.
- انقدر عجله نکن تام. در ضمن هیچوقت یک محفلی رو هم تهدید نکن. بذارش به عهده خودم.
دامبل یه قدم جلوتر رفت و تک سرفه ای کرد تا توجه اسکلت بهش جلب بشه.
- تو کی هستی فرزندم؟میشه بگی وسط سوژه ما چیکار میکنی؟
اسکلت کله اش رو به سمت دامبلدور چرخوند و همزمان داس بلندش رو گذاشت روی شونه ش.
-من مرگ هستم. فرزند کسی نیستم و پدر و مادری هم ندارم. اگرچه توقع هم ندارم کسی این رو درک کنه. کار خاصی هم نداشتم صرفا به دنبال سوژه ای بودم تا بتونم خودم رو داخلش جا بدم.
ملت:
مرگ:خب این برخوردی نیست که توقع داشتم ببینم معمولا ملت وقتی منو میبینن جیغ میکشن. بگذریم...
مرگ از تو جیبش کاغذ لوله شده ای رو دراورد و تکونی بهش داد تا باز شه. لیست بلند بالایی از بالای پله ها قل خورد تا نزدیک پای ملت اومد.
- طبق لیست من یه روح از دنیای مردگان فرار کرده و وارد این سوژه شده. وظیفه من اینه به جایی که بهش تعلق داره برش گردونم.کسی اینجا هست که این روح رو دیده باشه؟
دیگه امکان نداشت وضعیت از چیزی که هست بدتر بشه.