هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۴۰:۵۱
#70

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۴:۵۲
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 462
آفلاین


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: دیروز ۱۴:۲۱:۳۱
#69

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۷:۲۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
پیام: 157
آفلاین
نگاهشان به یکدیگر سرشار از سوالاتی بود که پاسخش را در ذهن خود نمی‌یافتند. کلمات در گلویشان جای نمی‌گرفتند و هیچ یک سخنی برای گفتن نداشتند. سکوت در فضا جاری شده بود اما صدای نفس‌های لرزان و ترسیده، خبر از وحشتی می‌داد که در وجود مرگخواران دمیده بود. عدم حضور لرد سیاه، چیزی فراتر از یک مشکل بود.
میان سکوتی که بر شانه‌های یاران وفادار لرد سیاه سنگینی می‌کرد، طنین صدای زنانه و لطیفی، توجه افراد حاضر در سالن را به خود جلب کرد.
_ چه چیزی باعث شده لرد فکر کنه ما دیگه بهش نیاز نداریم...؟

در نگاه آبی رنگش، سیلی از سوالات می‌خروشید اما دیگر لب از لب باز نکرد و به انتظار پاسخی برای سؤالش ایستاد.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۰۵:۰۶

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: دیروز ۱۳:۴۴:۰۷
#68

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۲:۰۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 730
آفلاین
سوژه جدید


هوا گرگ و میش بود. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود و علف های حیاط خانه ریدل ها را بازی می داد. خورشید به آرامی در حال طلوع بود و مه صبحگاهی، با هر قدم خورشید، عقب می نشست. سکوت حاکم بر خانه ریدل ها گاه و بیگاه با صدای سنجابی که در آن نزدیکی مشغول انبار کردن آذوقه بود، شکسته میشد. گویی آن سنجاب زودتر از ساکنان آن خانه فهمیده بود که اتفاقی شوم در پیش است و باید برای آن چاره ای اندیشید.

درب ورودی خانه ریدل ها باز شد. الستور از خانه خارج شد. به عنوان تازه ترین عضو مرگخوار ها، وظیفه او بود که نگهبانی شیف شب را بعهده داشته باشد. نگاهی به بیرون انداخت. هوای سرد صبحگاهی لرزش خفیفی را بر بدن او انداخت. ردایش را محکمتر دور خودش پیچید و به داخل خانه ریدل ها برگشت. دلشوره عجیبی داشت، اما منشاء آن را نمی دانست.

به محض برگشت به داخل خانه، صدای بلاتریکس داخل محوطه سرسرای اصلی پیچید:
- همگی بیدار شید! اتفاق خیلی بدی افتاده! باید یه کاری بکنیم! بیدار شید!

به کمک چوبدستی اش، جمله آخر را به گونه ای گفت که طنین صدایش در تمام اتاق های خانه پیچید. چند لحظه بعد، اکثر مرگخواران در داخل سرسرای اصلی جمع شده بودند. آن ها که از بیدار شدن صبحگاهی آن چنان دل خوشی نداشتند، شروع به غرغر کردند.
- این وقت صبح چی شده آخه؟
- حالا ما تازه داشت خوابمون می بردا! چی شده باز؟
- معجون بیدار شدگی بدم؟

با این جمله هکتور، اکثر مرگخواران نگاهی از سر عصبانیت به او انداختند. هیچکدامشان علاقه ای به بیدار شدن نداشتند و حتی علاقه کمتری به معجون های هکتور داشتند.

- ارباب از پیش ما رفتند! فقط همین یه یادداشت رو گذاشتند.

بلاتریکس اشاره ای به چوبدستی اش کرد و کاغذ پوستی رنگ پریده ای در جلوی مرگخواران پدیدار شد.

نقل قول:
ما برای مدت نامعلومی شما رو ترک می کنیم. دنبال ما نگردید. هیچ کدام از شما قادر نخواهد بود که جای ما را پیدا کند. فقط زمانی برمیگردیم که بدانیم واقعا به ما نیاز دارید. در آن زمان، حضور ما را احساس خواهید کرد.


مرگخواران نگاهی به کاغذ پوستی انداختند و سپس به یکدیگر نگاه کردند. اولین باری نبود که اربابشان آن ها را ترک می کرد، اما همیشه برگشته بود. هیچگاه مرگخوارانش را برای مدت طولانی ای تنها نگذاشته بود. اما همگی حس می کردند که این بار فرق می کند. این بار همه آنها باید دست به کار می شدند.




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#67

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
پست پایانی

خیره شدن به جسد بی جان مرد چاق برای سوروس خیلی حیاتی بود! اسنیپ مرگ کسی را دیده بود، نه اینکه اولین بار باشد که با چشم های بی‌جان رو به رو می‌شود ولی اولین بار در این سفر عجیب و غریب بود.
دیدن مرگ شخص دیگری برای او حکم مرگ لیلی را داشت. ناگهان از خواب خود بیدار شد. خواب شیرینی که تصور می‌کرد در آن می‌تواند از مرگ لیلی پیشگیری کند. یادش افتاد که در دنیای واقعی است و مرگ حتی در زمان به عقب رفته هم وجود دارد. آیا شامل حال لیلی هم می‌شد؟

- سوروس! تو هم اینجایی؟ نمیدونستم.

اسنیپ آنچنان غرق در افکار بیمناک خود بود که فراموش کرد باید پنهان شود. نگاهی به صورت مرگخوار انداخت. ایوان روزیه؛ میدانست که در چند روز بعدی به دست الستور مودی کشته خواهد شد.

- اگر لرد سیاه سقوط کند.
- چی؟

افکارش را بلند بر زبان راند. "اگر لرد سیاه سقوط کند". اگر نکند چه؟ اگر هیچگاه دستش به هری پاتر نرسد چه اتفاقی می‌افتد؟ افکار اسنیپ به سرعت در ذهنش پدیدار می‌شدند ولی برای او دیگر مهم نبود. او لیلی را از خانه خارج کرده بود و نظم جهان حالا بر هم ریخته است. تنها چیز مهم برای اسنیپ در آن لحظه جان لیلی بود.

- چیزی گفتی سوروس؟
- نه ایوان. کسی که دنبالش می‌گردید اینجا نیست. من قبلاً جستجو کردم.

حالا حواس دو مرگخوار دیگر هم جلب شده بود.

- ما ماموریت خودمون رو داریم سوروس. تا کامل اینجارو نگردیم بیخیال نمیشیم. حرف تو هم برام مهم نیست.
- چی گفتی ایوان؟

اسنیپ چوبدستی خود را کشید. کافه کوچکی بود. می‌توانست از کمانه کردن طلسم ها استفاده کند و دخل هر سه نفر را بیاورد. ولی تمام نقشه های او توسط کودکی تازه به دنیا آمده بهم ریخت. صدای گریه هری از طبقه بالا بلند شد.

- خودشه!

مرگخوار ناشناس به سمت پله ها خیز برداشت اما توسط طلسم مرگبار اسنیپ متوقف شد.

- چیکار داری می‌...

سرعت اسنیپ در دوئل ها مثال زدنی بود. جادوگری متبحر و قوی. مرگخوار دوم هیچگاه فرصت نکرد جمله خود را تمام کند. ایوان اما از این شکاف استفاده کرد و طلسمی انفجاری به سمت اسنیپ فرستاد.
طلسم درست به پایین پای سوروس خورد و او را به چندین متر دورتر پرتاب و آوار پله چوبدستی‌اش را پنهان کرد. اسنیپ نعره کشید:

- روزیـــــــــــــه!

اما دیر بود. ایوان به بالای پله ها رسیده بود. اسنیپ ناامیدانه و ترسان از شکستی دیگر تکه چوبی را کنار زد و به تعقیب ایوان روزیه پرداخت. چوبدستی برایش مهم نبود. می‌خواست با دستان خودش او را خفه کند.

" نه...نه... این بار دیگه دیر نمیرسم."

اما دیر شده بود. روزیه به اتاق لیلی رسیده بود و موفق شده بود به نحوی او را خلع سلاح کند. بدتر از همه...بدتر از همه پیکری بود که در وسط اتاق آپارات شده بود.

لرد سیاه آنجا بود! بی درنگ و بدون هیچ رحمی طلسمش را به سمت قلب سوروس فرستاد. اسنیپ پشت به لرد سیاه بود اما قلبش دیگر متعلق به خودش نبود. متعلق به پیکر بی جان دختری بود که جلوی چشمان او به زمین افتاد.
دیگر چیزی احساس نمی‌کرد، چیزی نمی‌دید و نمی‌شنوید. زمان-این بازی مسخره ی خلق شده از سوی خدا- برایش ایستاده بود.

هیچگاه لحظه مرگ لیلی را ندیده بود. آن شب شوم زمانی به خانه پاتر ها رسید که فقط می‌توانست برای عزیزش گریه کند. ولی حالا لیلی چشم در چشم او از این دنیا رفته بود.

موج انفجار بعدی برایش مهم نبود. زمان‌برگردان را به مقصد دفتر آلبوس دامبلدور در دست گرفت. اتاق منفجر شده دور سرش چرخید، گریه های کودکی در گوشش گم شد و آخرین تصویر چشمان لیلی بود. آیا در آخرین لحظه به سوروس فکر می‌کرد؟ یا به بچه ای که باید از او محافظت می‌کرد؟

در آخرین لحظه به خودش و زندگیش فکر می‌کرد یا بازهم مادری فداکار بود؟



شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۵۴ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
#66

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۳:۰۰
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 282
آفلاین
دیگه کم کم خورشید داشت طلوع میکرد. سوروس ، لیلی و هری بلاخره تونسته بودند به یکی از شهر های کوچک ماقلی برسند ولی با جایی که سوروس در نظر داشت هنوز فاصله زیادی بود.
_ بهتره یکم استراحت کنیم و برای صبونه یه چیزی بخوریم.
_ موافقم. بهتره یه جایی رو برای نشستن پیدا کنیم ؛ من باید به هری شیر بدم.

سوروس یکم به اطراف نگاه کرد. بعد اینکه مغازه هارو زیر رو کرد ، چشمش روی یک مهمانسرا که روی درش یه تابلو با تصویر تخت و یونیکورن بود ثابت ماند.
_ خودشه! بریم.

سوروس درو باز کرد و اول اجازه داد لیلی داخل بشه و بعد خودش پشت سرش درو بست. با خالی بودن مغازه معلوم بود که تازه باز شده. بلاخره یه مرد تقریبا چاق کلاه به سر از یکی از اتاقا خارج شد ، با دیدن لیلی و سوروس لبخند زدو گفت:
_ اوه سوروس! کمکی از دستم برمیاد؟
_ لطفا یه اتاق و صحبانه.
_ باشه ، حتما.

مرد یه کلید از کمد برداشت ، به سوروس داد و به اتاقشون راهنمایی کرد.
سوروس یکم اتاقو برنداز کرد و از پنجره ای که رو به خیابون بود بیرونو نگاه کرد. چقد ساکتو خلوت بود. انگار که همچی ارومه و هیچ اتفاقی نیوفتاده. انگار نه انگار که بزرگ ترین لرد سیاه دنیا دنبالشون افتاده.
در اتاق زده شد و بعد از چک کردن فرد پشت در توسط سوروس در اتاقو باز کرد. یه خانم تقریبا میانسال با سینی بزرگ از صبحانه وارد شد. انرا روی میز گذاشت و بیرون رفت. سوروس با دیدن هری که کم کم از خواب بیدار میشد و حتما شیر میخواست بدون خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفت تا لیلی راحت تر شیر بده.
سوروس درو پشت سرش بست و شروع کرد از راه پله ها به پایین بره ولی وسط راه ایستاد.

_ ما دوستای لیلی هستیم. ازشون خبر دارین؟ همینجا قرار گذاشته بودیم.
_ دوستای لیلی...امممممم... چیزه...

مرد چاق سوروس رو که پشت سر مرگخوارا و پشت راه پله قایم شده بود رو دید و با اشاره سر سوروس تقریبا حال قضیه رو فهمید.
_ چیشده ؟! چرا جواب نمیدین اقا؟! اونا اینجا هستن؟!
_ خب..... امممممم. من کسیو به اسم لیلی نمیشناسم....اممممم... من تازه مغازرو باز کردم و هنوز کسی جز شما نیومده.

_اواداکاداورا

_ مرتیکه احمق. همجارو خوب بگردین!






Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#65

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
سوروس، با تمام وجودش، عاشقانه دست لیلی را محکم گرفته بود. این بار میتوانست از این اتفاق، لیلی را نجات دهد! کسی که سال ها عاشقانه برایش زنده مانده بود... کسی که قلبش برای او میتپید. صدای آرامش بخش لیلی اضطراب او را تسکین داد.
-سوروس؟ چرا داری دستمو فشار میدی؟ یکم وایستا تا خستگیمونو در کنیم! من خسته شدم! هری هم خوابش میاد!
-با... باشه لیلی! میشه اسمتو... مثل بچگی هامون... لیلیـ...
-آره! چرا که نه! الان بیا اینجا بشینیم!

سوروس کنار لیلی، روی تنه درختی، نشست. میدانست که این حوالی، با وجود آن دو در این مکان نا امن است ولی، باز هم به خاطر لیلی نشست. نشست و به خودش و کاری که انجام داده بود فکر کرد. او به لرد سیاهش خیانت کرده بود! او به کسی که تا روزها پیش امیدش بود خیانت کرده بود! آری او برای لیلی از لرد سیاهش هم میگذشت!

-سوروس؟ الان میتونیم راه بیوفتیم!نیم ساعته که نشستیم و تو سرتو تو دستاتـ...

سوروس فقط به زمانی که در ذهنش اکو میشد گوش فرا داد.
-نیم ساعته که نشستیم... نیم ساعته که نشستیم... نیم ساعته که نشستیم...

نیم ساعت است که مرگخواران یا شاید هم لرد سیاه به آنها نزدیک تر شده بود! مرگ آن دو به آنها نیم ساعت نزدیک تر شده بود و این غیر قابل فهم لبو.
-باشه بریم لیلی! ولی باید کل صبو از این جا بریم! بریم یه جایی که تا یه مدتاز دست لرد ولدمورت در امان باشیم!
-باشه! منو هری... منو شایدم خاطره جیمز باهم حالمون خوبه سوروس! ممنون... بهتره راه بیوفتیم!

لیلی از او تشکر کرده بود! او به هری گفت... خاطره جیمز! یعنی او باید زودتر میرسید؟ معلوم است، نه! چون او باید صاحب لیلی باشد... او از اولین دیدارشان تا الان عاشقش بود ولی جیمز... او هم عاشق لیلی بود!

او باید تا همیشه برای لیلی میجنگید... حتی الان که دست در دست هم با خاطره جیمز، هری، میدویدند.


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۸
#64

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
در باز شد!
صدای در،صدای مرگ میداد ولی کسی آن را نشنید...اتاق خالی بود!
لرد ولدمورت با چهره ای خشمگین وارد اتاق شد.چشمانش به پنجره ی باز اتاق که باد پرده اش را تکان میداد افتاد!
-نه!

سریع برگشت و به سمت در خروجی حرکت کرد!
کمی آن طرف تر،درخیابانی تاریک،بو هایی به مشام میرسید...بوی ترس...بوی نگرانی...بوی غم!
قلب هردویشان به سرعت میزد...آدرنالین خونشان بالا رفته بود به گونه ای که طول خیابان را سریع طی کردند!
هری ترس را در وجود مادرش احساس کرد...شروع کرد به گریه کردن!
لیلی طاقت گریه ی هری را نداشت!
-صبر کن اسنیپ...هری داره گریه میکنه،باید آرومش کنم!
-وقت این کارارو نداریم لیلی...باید به یه جای امن برسیم!
-ولی...

اسنیپ اجازه نداد که لیلی حرفش تمام شود...دستش را گرفت و شروع به دویدن کرد!
چند خیابان پایین تر صدایی مملو از خشم به گوش میرسید!

-پس شما این پایین چیکار میکردید؟
-ارباب!کسی از خونه خارج نشد!
-این چیز های مفت رو تحویل من ندید!برید دنبالشون و تا پیداشون نکردید،برنگردید!

سه مرگخوار به سرعت،برای پیدا کردن آنها حرکت کردند!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه(سوژه جدی):

سوروس اسنیپ با زمان برگردان به گذشته بر می گرده که جون لی لی رو نجات بده.
سوروس به شبی رفته که لرد سیاه برای کشتن هری پاتر وارد خونه پاتر ها شده.
سعی می کنه لی لی رو راضی کنه که باهاش فرار کنه.

...............


صدای قدم های محکم و مصمم لرد سیاه از طبقه پایین به گوش می رسید.

سوروس به وضوح ترسیده بود. نه از مرگ...نه از لرد سیاه...بلکه از سرنوشتی که به امید عوض کردنش، به گذشته سفر کرده بود!


تردید لی لی را می دید و فرصت زیادی برای از بین بردنش نداشت.
-خواهش می کنم لی لی...جونتون در خطره. تو نمی تونی کاری بکنی. همین الان با من بیا. هری رو هم می بریم. هر دوتونو می برم یه جای امن.

لی لی نگاهی به پسر کوچکش انداخت. نیمی از قلبش پیش جیمز بود. نمی دانست جیمز در آن لحظه در چه وضعیتی به سر می برد. شاید حتی مرده بود...شاید هم زنده و در انتظار کمک...در انتظار همسرش...

قدم ها درست پشت در اتاق متوقف شدند...
و صدای زمزمه لرد سیاه به گوش رسید.

-آلوهومورا...




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#62

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
اسنیپ به سرعت سرش را دزدید. برای یک لحظه حس کرد که لرد سیاه صورتش را دیده است. شاید هم واقعا دیده بود. وقتی برای هدر دادن نداشت. باید سریع عمل می کرد و لیلی را از آنجا دور می کرد. شتابان از پله ها بالا رفت. لیلی با دیدن اسنیپ، خشک شده بود.

- زود باش! باید بریم. الان میاد و تو و پسرتو می کشه. باید از اینجا فرار کنیم.
- تو بودی... جیمز کجاست؟
- نه! اون اینجاست. لرد سیاهی اومده و می خواد هری رو بکشه. و هر کسی هم جلو راهش باشه رو از بین می بره. باید هر چه سریعتر بریم از اینجا.
- جیمز چی پس؟
- اون تا الان مرده!
- نه...
- وقتی واسه عزاداری نداریم. باید بریم. زود باش.

دست لیلی را گرفت و کشید. اما لیلی مقاومت کرد. سعی داشت خودش را به هری برساند و او را در آغوشش بگیرد. نمی توانست تنها یادگاری جیمز و خانواده ی خوشبختی که داشتند را از دست دهد. باید با تمام توانش از او مراقبت می کرد. نباید می گذاشت کوچکترین اتفاقی برای هری بیفتد.

- من بدون هری هیچ کجا نمی رم!

اسنیپ مستاصل به او نگاه کرد. به سرعت به سمت هری رفت و او را در آغوشش گرفت. کودک لبخندی به او زد. چشمان سبز رنگ کودک، بیشتر از هر عضو دیگری او را مجذوب خودش می کرد. اما وقتی برای لذت بردن از زیبایی چشمان پسرک نداشت. صدای پای لرد ولدمورت از راه پله ی منتهی به اتاق خواب به گوش می رسید. با تکان چوبدستی اش، در را بست. ولی خوب می دانست که باز کردن آن در هیچ زحمتی برای لرد سیاه نخواهد داشت.

--------------------------------
نکته:
میشه این داستان رو دو جور ادامه داد. اول اینکه در طول کل سوژه اسنیپ و لیلی ( و شاید هری) از دست لرد فراری باشن تا آخر سر لیلی بمیره و اسنیپ برگرده. یا هم اینکه هر چند پست یک بار، اسنیپ به عقب بگرده و از یه جایی از گذشته سعی کنه که جلوی مرگ لیلی رو بگیره ولی هر بار لیلی بمیره یه بار پیشگویی رو نذاره لرد بشنوه و یه بار مثل پست الان و ... . بنظرم مورد دوم بهتره. ولی باز هم سلیقه شما دوستان کاملا محترم و لازم الاجراست.


Always


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۵۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
#61

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
سوروس روی نقشه فرار لی لی فکر کرد و باخود گفت:
- زیاد وقت ندارم. باید یه نقشه درست و حسابی بکشم که بتونم لی لی رو از اونجا نجات بدم و ...
سوروس آه عمیقی کشید.اگر فقط لی لی را نجات میداد او هیچوقت نمی توانست طلسم باستانی اش را روی هری اجرا کند. آن وقت بود که هری میمرد و لرد سیاه هم هیچوقت از قدرت کنار نمیرفت و دنیای جادویی نابود میشد!
سوروس چاره ای نداشت پس پاورچین پاورچین به سمت در پشتی خانه لی لی و جیمز پاتر رفت و در را بدون نیاز به چوبدستی باز کرد.آنها به راستی در خانه با صفایی زندگی میکردند: یک پذیرایی کوچک و یک سالن بسیار زیبا
سوروس آرام از پله هایی که به طبقه بالا میرسید بالا رفت و با سه اتاق رو به رو شد. اتاق اول از سمت راست باید اتاق خواب میبود و اتاق رو به رویی هم اتاق هری و اتاق سمت چپ هم حمام یا دستشویی.لی لی حال باید در اتاق هری میبود پس سوروس در را با صدای قژقژش هل داد و وارد اتاق شد. حدس او درست بود و لی لی در کنار پسرش خوابیده بود.با دیدن این صحنه لبخندی روی لبان سوروس نشست اما ناگهان صدای کلیک خفیفی از طبقه پایین به گوش رسید. قلب سوروس در سینه فرو رخت. لرد سیاه سر رسیده بود و هر کس که سر راهش بود را کنار میزد آن هم با آواداکداورا معروف خودش!
سوروس نمیتوانست با لرد سیاه مقابله کند اگر هم می توانست فقط برای چند ثانیه و با مردن او شاید در آینده همه چیز عوض میشد پس سوروس فقط یک راه داشت و آن این بود که لرد سیاه را گمراه کند.خودش به ایده اش خندید. گمراه کردن لرد سیاه؟!
سوروس خود را خم کرد و از پله ها پایین آمد ولی یک لحظه با خود گفت:
- حالا چجوری گمراهش کنم؟
سوروس که دیگر از پله ها پایین آمده بود با قامت بلند و سیاه پوش رو به رویش مواجه شد. لرد سیاهی که هنوز شکست نخورده بود و در اوج قدرت خود بود!
با این فکر لرزه به اندام سوروس افتاد.ناگهان سر لرد سیاه بالا آمد و صورت او نمایان شد: صورتی که کمی چروک داشت و کرمی اش به زردی میزد و میشد فهمید که صورت لرد سیاه خشمگین بود... یا شاید متعجب... تشخیصش سخت بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.