هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
در محضر لرد

-خب جناب دامبلدور. از دیدنتون مشعوف شدیم. مگه نه بچه ها؟
همه ی مرگخوارا سرشون رو به نشونه ی تأیید تکون دادن.
-منم همینطور. راستی چرا اینقدر کوچیک شدی؟
-چیزه...حالا اونو بی خیال. دیگه چه خبر؟

همین طور که لرد و دامبلدور داشتن تعارف تیکه پاره میکردن ایوان فرصتو غنیمت شمرد و یهو پرید وسط حرفشون:
-راستی جناب دامبلدور. همین الآن ذکر خیر شما بود. ارباب داشتن از شجاعتا و فداکاریاتون تعریف میکردن
دامبلدور که حالا توسط لرد پخته شده بود ناخودآگاه خواسته ی ولدمورت رو محقق کرد:
-بله بله...ایشون جادوگر خیلی بزرگی هستن...

لرد که به هدفش رسیده بود تصمیم گرفت که دامبلدور رو دست به سر کنه که وقتی پرسی رو آوردن کار خراب نشه:
-راستی جناب دامبلدور، شما چی شد اومدین اینجا؟
-ها؟؟؟؟ آها راستش اومدم گریندلوالد رو توجیه کنم.
-اِ...چه جالب. آخه اونم همین الآن گفت میره پیش شما تا باهاتون مشورت کنه!
-واقعا؟ پس من رفتم.
وبا صدای شترقی نا پدید شد.

شترق...

-به به سلام ارباب گلم...خدا بد نده چرا این شکلی شدین؟
-مگه چه طوری شدم؟
-هیچی...چیزه...همین الآن داشتم به بلا میگفتم که هیچ جادوگری از شما بزرگتر پیدا نمیشه...

لرد که در عرض چند دقیقه اقرار دو نفر از گنده های محفلو شنیده بود و حالا دیگه نیازی به پرسی هم نداشت سر از پا نمیشناخت و تصمیم گرفت اونم دست به سر کنه:
-اِ...میگم حالا که دیدمت حالم خوب شده...حالا برو که دامبلدور شک نکنه.
-چشم ارباب...بازم بهتون سر میزنم...

و پرسی هم با صدای شترقی ناپدید شد.

لرد با خوشحالی گفت:
-حالا فقط پاتر مونده. بلا!
-بله ارباب
-دو سه نفرو وردار برو که دیر نشه
-چشم ارباب...
-راستی ایوان یه بار دیگه بپری وسط حرفم یه کروشیو بهت میزنم حالت جا بیاد


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۱۶ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 165
آفلاین
- بذارین من یدونه کروشیو به این بزنم!
- آروم باش بلا، یادت رفته ارباب شی گفته؟ شطوری پرشی؟

پرسی یک بار دیگه با دقت تمام هر سه مرگخوار رو نگاه کرده و به مرگخواری که حالش رو پرسیده بود، اشاره می کنه و میگه:

- صبر کنین ببینم، این قیافه ی داغون و این لحن حرف زدن، من تو رو میشناسم. تو همون موتاد گانت هستی که با تقلب وزیر شد! همونی که من میخوام کودتا کنم و برکنارش کنم! و تو یکی، تو هم بلاتریکس هستی با اون موهای وز وزیت. چرا من شما رو نشناختم؟ تو هم باید ...
- لودو بگمن هستم! :pretty:
- شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه اومدین محفل رو نابود کنید؟ شاید هم میخوایین منو بکشین! زود آماده ی نبرد بشین.

هر سه مرگخوار با قیافه های بهت زده به پرسی نگاه میکردند که چوبدستی خودش رو کشیده بود و با حالت تهدید آمیزی به آنها اشاره میکرد. اما هر سه مرگخوار با شناختی که از پرسی و قدرت جادوی او داشتند، از شدت ترس سر جای خود میخکوب شده بودند و نمیتوانستند حرکتی بکنند!

- زود باشین چوبدستی هاتونو بکشید، من با یه مرگخوار بدون چوبدستی دوئل نمیکنم!

بلاتریکس زودتر از بقیه ی همراهانش به خودش اومد و در حالیکه تمام توان خودش رو برای نشان دادن یک چهره ی مظلوم به کار گرفته بود، با بهترین لحن مهربانانه ای که سراغ داشت شروع به صحبت کرد:

-آروم باش موقرمز عزیزم! تو اصلا میدونی ما واسه چی اومدیم اینجا؟ چرا اینطوری حرف میزنی آخه؟ یه کروشیو بزنم ... چیز، چرا صبر نمیکنی حرفای ما رو بشنوی؟ :zogh:
- خب، زود باشین حرف بزنید ببینم!

بلاتریکس که با حفظ ظاهر خود، به شدت تلاش میکرد تا دو مرگخوار دیگر را از بی حسی در بیاورد، لبخند پهنی تحویل پرسی داد و گفت:

- ارباب رو یادته پرسی؟ یادته چقدر دوستت دا...
- صبر کن! اگه اومدین منو بازم ببرین که مرگخوار بشم، کور خوندین! من نمیام!
- اوه نه صبر کن پرسی؛ یادته چقدر دوستت داشت؟ یادته همیشه پیشش بودی؟ هیچوقت نمیتونستی دوری ارباب رو تحمل کنی. الان از وضعیت ارباب خبر داری؟ بعد از رفتنت ارباب پیر شده، موهای نداشته ش مثل ریش دامبلدور سفید شده! از وقتی تو رفتی کمرش شکسته...

لودو زیر گوش بلاتریکس نجوا کنان میگه: اگه به ارباب نگفتم این حرفا رو، اگه بفهمه ... . بقیه ی حرف های لودو با برخورد مشت بلاتریکس به فک پایینی اش، نا تموم میمونه!

- داشتم میگفتم، اگه بدونی چه بلاهایی سر ارباب اومده از وقتی که تو ترکش کردی!
- ادامه نده بلا، ادامه نده! منم دلم برای ارباب تنگ شده! منم دلم ارباب میخواد! من مجبور بودم بیام اینجا، نمیدوستم اینطوری شده.

بلاتریکس با قیافه ی و تکون دادن سرش، حرفای پرسی رو تایید میکنه.

- صبر کنید، من برم حاضر بشم، با هم بریم پیش ارباب، حتی این پاتر رو هم با خودمون میبریم که به ارباب تقدیمش کنیم! ارباااااااااااب!
- نه نه نه پرسی! نمیخواد، اونو بعدا میبریم، ممکنه یه حرفایی بگه که بد باشه و ناراحت کنه ارباب رو!:worry:

پرسی نگاه مشکوکی به بلاتریکس میندازه که درحال در گوشی حرف زدن با دو مرگخوار دیگه بود.

- نذارید پاتر رو بیاره، اگه اون شروع به حرف زدن کنه همه ی نقشه هامونو خراب میکنه.


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
در اتاق لرد به دیوار پشت سرش میخوره و اسکلتی در آستانه ی در نمایان میشه.

- ارباااااب! دامبلدورو آوردن.

لرد دستی به سر نجینی میکشه و میپرسه: بلا تو صدایی شنیدی؟

بلا با حرکت سرش "نه" رو نشون میده و با شیطنت به ایوان خیره میشه. ایوان دست از پا درازتر برمیگرده و درو میبنده.

- تق تق تق ... ارباب اجازه ورود میدین؟

بلا با حرکت دست ارباب موافقتو میگیره و بلند میگه: ارباب اجازه میدن.

ایوان درو به آرومی باز میکنه و وارد میشه.

- ارباااااب! دامبلدورو آوردن.

دامبلدور که نفس نفس زنان آخرین پله های راهرویی که اتاق لرد توش وجود داره رو طی کرده با شنیدن حرف ایوان فریاد میزنه:

- خیر! من با پای خودم اومدم. اربابتون یادتون نداده دروغ گفتن چیز بدیه؟

روفوس که دامبلدورو همراهی میکرد میگه: تو فعلا بپا از خستگی نمیری.

لرد آروم رو به بلا میگه: دو تا از خفن ترین مرگخوارارو بردار و برو پرسیو بیار. نبینم توجیه شده برگردین!

بلا اطاعت میکنه و خارج میشه و در هنگام عبور از دامبلدور خسته پوزخندی میزنه و به دنبال دو مرگخوار خفن میگرده.

دفتر توجیهات محفلیه:

عینک بزرگی رو چشای پرسی خودنمایی میکنه و خودشم تو تپه ای از برگه ها فرو رفته. در یک چشم به هم زدن سه مبل جلوی میز دفتر پرسی، با سه مرگخوار پر میشه.

پرسی سرشو از تو حساب کتابش بیرون میاره و با دیدن اونا میگه: اوه شما اومدین اینجا که توجیهتون کنم؟

و با دیدن بلا ادامه میده: تو فک نکنم توجیه شدنت به این سادگیا باشه. میتونیم کلاسای توجیه بیشتری برات بذاریم. فقط یکم برات خرج داره، میدونی که بالاخره باید خرج محفلو از یه جا در بیاریم.




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
- ارباب بهشون حمله کنیم؟
- نمیشه بیخیال بزرگ شدنتون بشین؟
- ویکتوریا دختر قوی ایه... لازم نیست نگرانش باشیم. دختری که من مادرش باشم، شب نشده برمیگرده خونه ریدل. :worry:
- به هر حال، شهادت دادن اون کله زخمی که درک و شعورش نصف درک و فهم ایوان خودمونم نیست تاثیر چندانی نداشت.

بالاخره لرد آروم شد و شروع به صحبت کرد:
- دادن تلفات، اونم در راه ارباب و برای رسیدن به آرمان های سالازار امری بدیهیه. حالا هم اگه زودتر بجنبید، می تونین اون ویزلی و دامبلدور رو اینجا بیارین.

مرگخوارا:



دقایقی یعد، میوه فروشی اکبر میوه، 10 متر پایین تر از خونه شماره 12 گریمولد


- آره پسرم. همون گوجه پلاسیده ها رو بذار. تو که وضع مردم رو میدونی...

مرد میوه فروش، سری از روی همدردی تکون داد و بعد از جمع آوری خراب ترین گوجه هاش، اونا رو جلوی دست آلبوس دامبلدور انداخت. دامبلدور دستش رو داخل جیبش کرد و ده گالیونی نازنینی رو روی پیشخون انداخت. مرد میوه فروش با تعجب به پول نگاه کرد و گفت:

- مرد حسابی! اینکه تو و دار و دستت سالی یه بار از من خرید می کنین دلیل نمیشه که باهات مثل قیمت پارسال حساب کنم!
- خب پسرم، تو که می دونی وسع مردم نمیرسه... ای بابا...حالا بگو پول اینا چقدر اضافه تر میشه؟ فکر کنم تو یکی از جیبام سه چهار گالیونی داشته باشم...
- سی گالیون!

طلسم سبزی به مرد میوه فروش برخورد کرد و دامبلدورو از جا پروند. زننده ی طلسم، یه زن با ردای دخترونه بنفش تنگ و کوتاه و دامن چین چینی و پر زرق و برق بود. زن یه قدم جلو اومد و با صدای بلند گفت:
- مردک گرون فروش طرفدار بگمن! جمع کن کاسه کوزتو، الان زمان اصلاح جامعس. در ضمن، من مَردم! نمیشناسی منو؟ آنتونین دالاهوف...یکی از مرگخوارانی که...

آنتونین حرفش رو قطع کرد و در مقابل نگاه های معنی دار دامبلدور گفت:
- تو عمارت ریدل هیچ لباسِ بنفش دیگه ای پیدا نکردم مجبور شدم اینو بپوشم. حالا تو هم درویش کن چشماتو.

دامبلدور بعد لحظه ای مکث گفت:
- این چه وقت اومدن بود؟ داشتم آذوقه ی یک سالمونو از این میوه فروش می خریدم. قبل از اینکه پولشو بدم و یکم تهدیدش کنم کشتیش.

آنتونین نقشه ای رو که در کله ـش چپونده بودن مرور کرد و گفت:

- الان که وقت میوه خریدن نیست! باید بیای پیش ارباب!
- هان؟ مگه چی شده؟ چه چیزی می تونه مهم تر از امرار معاش فرزندانم باشه؟
- گلرت گریندلوالد اومده مرگخوار شه. ارباب هم گفته تا آخر امشب بهش جواب می ده. فکر کنم بتونی منصرفش کنی؛اگه...

دامبلدور که کم مونده بود اشک از چشماش جاری بشه، ردای بلندش رو تا زانو بالا گرفت و با سرعتِ دویدنِ دخترِ دو ساله ی مالی و آرتور شروع به دویدن به مقصد خونه ریدل کرد. طولی نکشید که فریاد "آی کمرم، آی پام" دامبلدور به گوش رسید. مورفین با دیدن وضعیت رییس محفل، یه مقدار مواد روی کفشش ریخت و لگد محکمی به پشت دامبلدور زد. با اینکار دامبلدور به اندازه ی یه فِراری سرعت گرفت و رفت و پشت سرش چیزی بجز گرد و غبار پخش در هوا بجا نذاشت. مورفین نیشخندی زد و گفت:
- و این است آزاد سازی ظرفیت ها!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۲۰:۵۸:۴۲
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۲۱:۲۱:۱۸


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
هری:
مرگخوارا:

عاقبت هری گفت:
-من باید با دامبلدور مشورت کنم. بالأخره هر چی نباشه دامبلدور مثل پدر منه. پدر...پدر...بلاااااا، می کشمت!
بلاتریکس که تازه فهمیده بود قضیه چیست، و به خاطر آورد که او بوده که سیریوس را از هری گرفته، با سرعت جستجوگری که اسنیچ را دیده باشد، پا به فرار گذاشت. اما ویکتوریا هنوز هم همان جا نشسته بود و هم چنان خیره در چشمان هری می نگریست.

-ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟؟
هری:
-نمیتونم؟؟
این بار هری از کوره در رفت:
-چرا بلاتریکس فرار کرد؟
اما قبل از این که ویکتوریا موضوع را بفهمد، هری چوبدستی خود را بیرون کشید و او را بیهوش کرد.
ویکتوریا هم که بدستور لرد سیاه نمی خواست او را عصبانی کند، بی هیچ واکنشی طلسم را پذیرفت.
-قربان، جناب دامبلدور، بیاید ببینید چی براتون صید کردم!

در محضر لرد سیاه

-بلا، پس ویکتوریا کجاست؟ اون سه نفر چی شدن؟
-قربان هری یه دفه عصبی شد، منم ترسیدم دیگه کاری که شما خواستید رو انجام نده، در رفتم.
-برا چی عصبی شد؟
-ارباب، گند زدیم.
سپس همه ی آنچه را که اتفاق افتاده بود برای ولدمورت تعریف کرد.
پس از آن ولدمورت که خشونت در چشمانش موج میزد گفت:
-خوبه، مثلاً می خواستیم اونا بیان پیش ما، نیومدن که هیچ، تازه یکیمون هم گروگان گرفتن.
-ارباب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟
لرد این بار از دست مرگخواران گریه اش گرفته بود:


ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۱ ۲۰:۲۴:۲۸

ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه و نجینی در اثر گاز تسترال کوچیک شدن!مرگخوارا با استفاده از کتاب آنی مونی میفهمن که راه حل مشکل اینه که یکی از دشمنای لرد بدون شکنجه و تهدید و اجبار اعتراف کنه که لرد سیاه جادوگر بزرگیه.
لرد کوچک و مرگخواران بطرف محفل حرکت میکنن.
لرد به مرگخوارا دستور میده پرسی، دامبلدور و هری رو براش بیارن.مرگخوارا در حال راضی کردن هری هستن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بجز ویکتوریا که سعی میکرد نگاهش را از هری بدزدد.ویکتوریا عادت به دروغ گفتن نداشت!

بلاتریکس که در این زمینه مهارت بیشتری داشت ویکتوریا را کنار زد و جلو رفت.
-ببین هری، تو باید با ما بیایی.اصلا تا حالا دقت کردی که چقدر شبیه لرد سیاهی؟همون چشما، همون موها، همون رنگ پوست...

ویکتوریا از فرصت استفاده کرد و عکسی از لرد سیاه از جیبش درآورد و جلوی چشمان هری گرفت.چهره هری در هم رفت.بلاتریکس با دیدن چهره منزجر شده و چشمان پر از اشک هری عکس را توی هوا قاپید!
-ویکتوریا، در مورد این موضوع که عکس ارباب تو جیب تو چیکار میکنه بعدا صحبت میکنیم.ولی آخه این چه کاریه میکنی؟این عکس جدیدشونه.تو این مرحله باید عکس قدیمیشونو نشون میدادی.چیزی رو که دیدی فراموش کن هری.

ویکتوریا با خونسردی دستش را داخل جیب دیگرش کرد و عکسی از دوران جوانی لرد در آورد.هری به عکس خیره شد.
-خب...این واقعا جذابه.من...نمیدونم...

بلاتریکس که تردید هری را دید شروع به صحبت کرد.
-ببین، به این چشما توجه کن.به این نگاه.اینا میتونن هر ساحره ای رو تحت تاثیر قرار بدن.فکرشو بکن.وقتی تو تا این حد شبیه لرد سیاهی، شاید لازم باشه رودر رو باهاش حرف بزنی و با طرز فکرش بیشتر آشنا بشی.باید اون عظمت و شکوه رو از نزدیک ببینی.نه؟

هری چشم از عکس برنمیداشت.
-درسته.نمیتونم انکار کنم که در مورد ساحره ها زیاد موفق نبودم.اول رابطه وحشتناکی که با چو داشتم و دومی جینی موقرمز کک مکی...هی...صبر کنین ببینم.شماها چطوری وارد محفل شدین؟

بلاتریکس و ویکتوریا ملیح ترین و معصومانه ترین لبخندهایشان را زدند.
-این اصلا موضوع مهمی نیست هری.الان موضوع مهم اینه که تو با ما میای یا نه؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۶ ۱۴:۴۶:۱۸



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲

ویکتوریا ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
از گودریک هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
ایوان، مورفین و بقیه در حالیکه مخفیانه به بلا چشم غره میرفتند، راهی مقر مرگخواران شدند.جاگسن زیر لب غر میزد
- آخه ما چند نفری چطوری هلک هلک بلند شیم تو سوراخ ققنوس اونا و ریش دراز این یکی و عینک گرد اون یکی و یخه نداشته سومی رو بچسبیم با اون موهای چربش و اونا رو خر کش کنیم بیاریم اینجا.... تازه اونم با احترام؟
ویکتوریا پس گردنی محکمی به او زد
- کم غر بزن. اینو بسپارید ب من! فک کنم ویزلی بودن یه جاهایی به درد ادم میخوره
بعد اضافه کرد
- یادتون نره ارباب چی گفت. شلنگ تخته انداختن و تهدید و ارعاب نداریم . با زبون خوش...

دو ساعت بعد...خانه گریمولد

- نه نه گوش کن هری! ممکنه تو قبلا از دستش عصبانی شده باشی ولی....
هری با حرص بلند شد و داد زد
- ویکتوریا اون والدین منو کشته.
ویکتوریا به او خیره شد.
- بله ولی اون کارهای دیگه ای هم کرده! فک نکنم تو دلت بخواد به لرد مدیون باشی
هری مبهوت به ویکتوریا خیره شد. مرگخواران هم همینطور. البته به جز...


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۳ ۱۴:۴۹:۰۵

ریموس ویکتوریا را روی زمین انداخت.
- تو برای کی کار میکنی؟
هریت با پوزخندی سکوت کرد. مهم نبود چقدر شکنجه اش کنند،او نباید جواب میداد. باید تا جای امکان طول میکشید.پس از دو ساعت دردی متفاوت را در ساعد چپش حس کرد. سوزش نشان شوم.خندید
- من به سرورم خدمت میکنم.
صدای فریاد پرسی به گوش رسید
- گنجینه دزدیده شده.
ویکتوریا خندید
- زنده باد لرد سیاه


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۷:۵۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
ظاهرا مرگخواران تصور می کردند که درست متوجه منظور سرورشان نشده اند چرا که بدون هیچ حرکتی در سکوت ایستاده و به لرد خیره شده بودند.
مرگخواران:
لرد ولدمورت:
عاقبت حوصله ی لرد سر آمد و چند کروشیو به طرف مرگخواران شلیک کرد. اما به خاطر داشتن اندازه ی خارج از حد استاندارد جز چند جرقه ی قرمز رنگ کم جان که به سرعت در هوا نیست و نابود شد چیز دیگری از نوک چوبدستی اش خارج نشد. لرد که عصبانی تر از هر زمان دیگر بود نعره زد:
-ایوان!
ایوان به سرعت چوبدستی اش را کشید اما به دلیل هیجان و شدت عمل زیادی که به خرج داد دستش به همراه چوبدستی از جا کنده شد و محکم به سر هوگو اصایت کرد.
ایوان:
لرد: آخه این چه مصیبتی بود! بلا... می خوام چنان این تسترال ها رو کروشیو کنی که یاد بگیرن وقتی اربابشون دستور میده مثل هیپوگریف بهش زل نزنن.
بلا درحالیکه چشمانش برق می زد موهای وزوزیش را از صورتش کنار راند و با شادمانی چوبدستی اش را به طرف ملت مرگخوار گرفت.
ملت:
بلا:
لرد با رضایت و البته لذت به این صحنه نگاه میکرد:
- خوبه... قبل از اینکه روی تسترالم بالا بیاد و نجینی رو... ای بابا! اونم که الان مارمولکی بیش نیست... چیزه...بگم بلا بفرستتون اتاق تسترال ها پاشید از جلوی چشمام خفه شید! بدون اون سه نفر هم برنمیگردین... وگرنه با... بلا طرفید



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۸:۲۸:۴۷


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
لرد ولدمورت درحالی که روی شونه های ایوان قدم میزد، به فکر فرو رفته بود.

افکار لرد ولدمورت:
اون خائن شیفته ی قدرت؟ نه!. . .اون پشمک فسیل؟نه! . . . اون کله زخمی؟نه!...

لرد ولدمورت بعد از ده دقیقه که داشت در افکار خود به دنبال بهترین گزینه میگشت، در حدی که در توانش بود و همچنین به طوری که برای مرگخواران قابل شنیدن باشه، گفت:
ارباب تصمیم خودشو گرفت! ... میرین اون شیفته ی قدرت رو میارین!

مرگخوارها:اوه... راحت شد. خب، خیلی بهتره!

لرد ولدمورت: بعد میرین اون کله زخمی رو میارین!

مرگخوارها:

لرد ولدمورت: یادتون باشه اون پشمک هم بیارین!

مرگخوارها: ارباب، ما؟ ... چه جوری؟ ... آخه یکیشو نمیتونیم بیاریم، سه تارو با هم چه جوری بیاریم؟

لرد ولدمورت:
روی حرف ارباب حرف نزنید که گرفتار خشمم ... گرفتار خشمم به وساطت ایوان میشین! همین که گفتم. ارباب در ذهن مبارکشون، اندکی اندیشیدن و به این نکته پی بردن که هرچه اعتراف ها و دشمن ها بیشتر باشه، ارباب از قبل بزرگتر میشه!...آوردن این سه تا واجب، چندتا دشمن دیگه هم میتونین پیدا کنین، اونا هم مستحب!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۲:۱۱:۳۸


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بلاتریکس چشم غره ای به تام و مورفین که در اثر کروشیوهای وارده از طرف ایوان مشغول پیچیدن به خود بودند رفت و به آرامی گفت : ارباب ! بهتره یه کم واقع بین باشیم و از خیر دامبلدور بگذریم و یکی دیگه از محفلیا رو با خودمون ببریم ، میبینید که سر به بیابون گذاشته !

- گفتم دامبلدور !

جاگسن هم سری تکان داد و گفت : منم با بلا موافقم ارباب

- گفتم دامبلدور !

فلور لبخندی زد و پرسید : ارباب میشه کاری کرد که جادوگری با قدرتِ دامبلدور به میل ِ خودش بگه که شما بزرگترین جادوگر هستین !؟

آنتونین به آرامی نشان افتخار ارباب رو توی جیب رداش گذاشت : شما همینجا منتظر باشید من برم مالی ویزلی رو بیارم که خودش با زبونِ خوش اعتراف کنه ، من رفتم .

ولدمورت فریاد زد : احمق ، کسی که باید به حقانیت قدرت من اعتراف کنه ، باید حداقل یه جادوگر قدرتمند باشه ، یا اینکه کفِ کفِش یه جادوگر معمولی باشه ، اعتراف مالی ویزلی با اعتراف یه موجودِ دم انفجاری برابری میکنه . و خطاب به ایوان گفت : یه کروشیو به این احمق بزن ، نه نه صبر کن ، یه آواداکداورا بزن من دلم خنک شه .

آیلین ریز خندید و گفت : پس فک کنم باید اون مو قرمزه رو ببریم !

مورفین که اثرات کروشیویی که بهش خورده بود خنثی شده بود ، گرد و خاک رداش رو تکوند و گفت : اون هنوژ تکلیفش با خودش مشخش نیش ، که بالاخره شیفته ش یا تشنه ش

- یه دیقه خفه شید ببینم چه کاری باید بکنیم


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.