_ارباب مگه نگفتن سعی کنین قانعشون کنین که اینجا هاگوارتزه؟!
کراب که به همراه دیگر مرگخوارها در ایستگاه ریدل ها منتظر رسیدن قطار بود،این سوال را از مرگخواران کنار دستش پرسید...
_خب چرا!چه طور مگه؟!
_خب آخه وقتی ما وارد هاگوارتز شدیم،هاگرید واستاده بود و داد میزد "سال اولیا از این طرف...سال اولیا از این طرف!" خب اینا هم الان شنیدن از بقیه و منتظرن که هاگرید رو ببینن!
_هوووم...راست میگی ها...هی بچه ها...این کراب با این النگوها و گوشواره هاش و با عقل ناقصش درست میگه!
کراب شکست عاطفی خورد!حداقل حالا اصلا نیازی نبود که از گوشواره ها و النگوهاش یاد بشه و شخصیتش رو خورد کنند آخه چرا اصلا باید همیشه احساست پاک و ظاهر به زعم خودش زیباش رو به سخره بگیرن؟!کراب واقعا جادوگر_ساحره ی بدبختی بود!
اما هیچکدام از مرگخوارها اهمیتی به شکست عاطفی کراب نداده و به بحث خود ادامه دادن...
_خب؟!یعنی چی؟!ما الان از کجا هاگرید گیر بیاریم!
_میتونه یکی از ما خودش رو شبیه هاگرید کنه!
_راست میگه...ولی کی؟!
_من ایوان رو پیشنهاد میکنم!
_من؟! آخه من دقیقا چیم شبیه هاگریده؟!خیلی چاق و گوشتالو و خپلم یا موها و ریشام مثل اونه؟! آخه هاگرید هم قد منه؟!هم وزن منه؟!
_راست میگه خب...یکی که حداقل یکم از ویژگی های ظاهری و فیزیکی هاگرید رو داشته باشه باید خودش رو هاگرید جا بزنه!
_مثلا رودولف!
_من؟!شاید هاگرید مثل من عظله ای و پر زور و گنده باشه...ولی مطمئنا لو میریم!آخه هاگرید به جذابیت من نیست!
_کی به این گفته آخه جذابه که من یه آوادا حرومش کنم؟!
_بافتم! اگه یه تار موی هاگرید رو داشتیم،من یه معجون مرکب واستون درست میکردم!
_نهههههههههه!نه هکتور...اصلا معجون اینا رو بیخیال!
_چه طور مگه؟!میخوای بگی معجون های من درست کار نمیکنن!
_هوووم...خب...نه...ولی آخه میدونی!
_بسه دیگه!
همه به طرف روونا که این جمله رو با عصبایت فریاد زد برگشتن...روونا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بسه دیگه...چقدر پشت سر هم
دیالوگ میگین حرف میزنید...همین الاناس که قطار برسه...من یه نقشه هوشمندانه ای دارم برای این مشکل...
همه به روونا خیره شده بودند...مثل همیشه روونا نقشه ای داشت...اما مرگخواران شک داشتند که نقشه های او همیشه "هوشمندانه"باشد...