سلام استاد.یعنی چی استاد.فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.نا سلامتی منو آلبوس تو یه گروهی هستیم که یکی از اصول اصلیش بی ناموسیه.دست شما درد نکنه استاد،شما تازه میخواین نتیجه ی تجربه هاتونو به ما بگید!
اِوا خاک وچو استاد!
در ضمن استاد اصلن هم پستم طولانی نیست.
--------------------------تکلیف جلسه ی دوم---------------------
در صبح یک روز برفی، كه هوا خیلی سرد بود و برف به شدت می بارید. من،ماتیلدا و اِما حسابی شال و کلاه کرده بودیم که بریم هاگزمید. در حالیکه تو راهروی سرسرا بودیم و به طرف در سرسرا می رفتیم صدايي ما رو خشكوند!
هوگو: رز،وایسا منم بیام. (اگه هري پاتر هفت خوندي بايد بدوني كه هوگو داداشمه!
)
ما وایسادیم تا هوگو نفس نفس زنان به ما رسید. یه نگاه بهش کردم وگفتم: دوباره چی شده؟چیکار کردی؟
هوگو: من کاری نکردم. فقط می خواستم بهت بگم که منم میام.
- کجا؟
هوگو: هاگزمید دیگه!مگه شما سه تا قرار نیست برید هاگزمید؟
ماتیلدا با حالت لوس و بچه گانه اي گفت: رز مگه نگفتی فقط ما سه تا با هم دیگه بریم گردش؟
- خب آره. هوگو وایسا ببینم. تو نمی تونی با ما بیای.
هوگو: چرا؟
- واقعا چرا داره؟ تو نمی تونی با هم سن و سالای خودت بری؟ با چند تا از دوستاي خودت برو!
هوگو ناله كنان گفت: اذیت نکن دیگه. از بین دوستای من هیچ کس نميخواد بره هاگزمید. میگن هوا سرده. ولی من میخوام بیام.
اِما با حالت تهديد آمیزی گفت: چیکار میکنی؟ میبریش؟
- نه. صبر کن ببینم. هوگو انقدر رو مخ من قدم نزن. من اعصاب مصاب ندارما. عصبانی میشم دیگه خودت میدونی! زود برگرد پیش دوستات.
خلاصه اِنقدر هوگو سمج بازی در آورد که زیر پای سه تامونم علف سبز شد!
- هوگو،عصبانیم کردی هاا...بسه دیگه.
ماتیلدا: یکسال بعد!
- ماتیلدا تو دیگه شروع نکنا. من دارم با این بحث می کنم که راضی بشه دست از سر کچلم برداره اونوقت تو به من تیکه میندازی؟
ماتیلدا: اِاِاِاِاِاِاِ...نیم ساعته اینجا وایسادیم هیچی هم نمیگیم حالا به خانم بر هم میخوره.
یک لحظه چشمامو بستم و بعد گفتم: ماتیلدا جون من شرمنده. کوتاه بیا. الان دعوامون میشه. بچه ها من دیگه چاره ای ندارم.
وبا حالت مشكوكي ادامه دادم: هوگو خودت خواستی!
هوگو: چیو خواستم؟
من چوب دستیمو به طرف هوگو گرفتم و گفتم: "ایمپریوس کارس"
هوگو به حالت خبر دار ایستاد، چشماش یک لحظه بی حالت شد و بعد دوباره به حالت اولش برگشت.
ماتیلدا و اِما جیغ خفیفی کشیدن. اِما جیغ ویغ کنان گفت: واقعا که، چطور دلت اومد با برادر خودت اینکارو بکنی؟
من درحالیکه از غرور صدام مي لرزيد، گفتم: اِما! منکه بهش آسیبی نرسوندم فقط تحت کنترل گرفتمش. مگه سر كلاس پروفسور ويزلي خواب بودي؟ خب چیکار می کردم؟ اگه اینکارو نمی کردم که الان تو نمی تونستی اون لودوی بوقی رو تو هاگزمید ببینی.
اِما با شنيدن اين حرف ميره تو رويا و ديگه هيچي نميگه!
- ولی میدونین، اگه مامانو بابام بفهمن کلمو میکنن. خیلی خب، هوگو داداشی، برگرد تو قلعه.
وقتی که خیالمون از بابت هوگو راحت شد، ديگه نزدیک ظهر شده بود و دوباره به طرف هاگزمید حرکت کردیم.
به هاگزمید رسیده بودیم که صدای خنده ای توجهمونو جلب کرد. به طرف صدا برگشتيم و دیدیم که، به به چه خبره! لودو با یه دختر دیگه در حال رازونیاز کردنه!!! (اونم به سبک ویدا اسلامیه
)
من وماتیلدا، وقتی این صحنه رو دیدیم سعی کردیم که حواس اِما رو پرت کنیم؛ ولی بدبختانه اون متوجه شده بود ودر حالیکه از شدت تعجب چشماش گرد شده بود جیغ بنفشی کشید: بوق تو سرت بخوره! بدبخت بيچاره اين دختره ايكبيري چيه كه منو به اون ترجيح داديييييييييييييييييييييييييييييي!
من و ماتیلدا:
زبون لودو بند اومده بود واز شدت ترس این شکلی شده بود!
اِما داد زد: مرتیکه بوقیه بی ناموس، بی وفای خیانتکار. تا یه لحظه تنها میمونی نهایت سوء استفاده رو از فرصت می کنی.
من و ماتيلدا كه ميدونستيم اِما خيلي جو گيره سعي كرديم آرومش كنيم اما اِما با يه سيلي ماتيلدا رو پرت كرد اونسر هاگزميد!
و به سمت دختر مجهول الهويت فرياد زد: "آواداکداورا"
جسد دختره شپلخ شد و افتاد.
سكوت سنگيني حاكم شد و دهن همه چسبيده بود به برفاي رو زمين!
بعد اِما چوبدستیشو به طرف لودو گرفت و فریاد زد: "سکتوسمپرا"
تموم صورت و دستای لودو پر از زخمها وخراش های عمیقی شد که با شدت خونریزی می کرد.
در اين صحنه، ماتيلدا كه اونسر هاگزميد بود و من هم از وحشت خودزني ميكردم!
اِما در حالیکه دیوانه وار می خندید، گفت: عالی شد. قیافت بهتر از این نمیشه. کاری کردم که دیگه هیچ دختری حاضر نشه به قیافت نگاه کنه. دست پروفسور ويزلي درد نكنه! عجب ورداي باحالي هستن اينا!
بچه ها بياين بريم!
من كه يه لحظه يادم اومده بود كه اين وردا رو پروفسور بهمون ياد داده، ترسم ريخت و جيغ زدم: ماتـيـــــــــــــــــلدااااا!
در كمتر از يك ثانيه ماتيلدا روبروم وايساده بود!
ما دو تا بدون هیچ حرفی به دنبال اِما راه افتادیم. به نزدیکی قلعه رسیده بودیم که ماتیلدا با دست بهم زد وگفت: هی..اونجارو.
سه تا مامور وزارت داشتن به سمتمون حمله ميكردن و در حاليكه چوبدستياشونو گرفته بودن جلو فرياد ميزدن: بي حركت! به نفعتونه چوبدستياتونو بندازين!
يكم برا اين حرفا دير شده بود چون ماتيلدا فرياد زد: "كروشيووو"
يكي از مامورها به حالت تشنج افتاد رو زمين!
ما سه تا همديگه رو بغل كرديم و با خوشحالي فرياد زديم: آخ جووون! ما اين وردا رو ياد گرفتيم و تكليف پروفسور را هم اجرا كرديم! پروفسور حتما به ما سي ميده!
چند لحظه بعد مامورا ما رو گرفته بودن!
الان ما سه تا تو آزكابانيم و پروفسور ويزلي هم تو سلول بغلي ما داره آب خنك از دست ديوانه سازا ميگيره و ميل ميكنه تا ديگه از اين تكليفا به دانش آموزاش نده!