دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۳
آنتونین دالاهوف LORD MIND، بزرگ خاندان دالاهوف، کلوپ ورزش هایی جادویی را در لندن بنیان نهاد...
یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
شناسه "لایرا مون" در جادوگران بسته شد و داستانش در اینجا تمام شد...
یکشنبه 4 خرداد 1393
نواده آنتونین دالاهوف LORD MIND وارد کلوپ ورزش های جادویی لندن شد...
کلوپ، فوق العاده قدیمی، خاک گرفته و مخروبه شده بود. بیشتر، شبیه خانه های جن زده بود. آنتونین که حالا خودش شبیه شیاطین شده بود و از چیزی نمیترسید بیخیال وارد کلوپ شد. شب بود. چندین شب بود که ماه نبود!
اینجا تنها ارثیه ای بود که برای آنتونین باقی مانده بود. با صدای قیژ قیژ، درهای پشت سر هم کلوپ را باز و بسته میکرد و در آن قدم میزد. انواع و اقسام وسایل ورزشی جادویی مخصوصا وسایل مربوط به ورزش محبوب جادوگرها یعنی کوییدیچ در آن جا دیده میشد.
برای او جالب بود قدم زدن در جایی که زمانی یکی از اقوامش آنجا بود. در همین فکر ها بود که... پایش روی چیزی رفت و آن چیز با صدای بلند داد زد:
_ آآآآآآآآآآآاخ!
دالاهوف آرام پایش را از روی آن چیز برداشت و گفت:
_ ببند کلاه زشت!
کلاه گروه بندی که آرام آرام خودش را روی زمین میکشید تا از زیر پای دالاهوف کنار برود، سرش را مالید و گفت:
_ مگه کوری بشر؟ البته شبیه بشر نیستی! چطور در این تاریکی محض منو اینقدر خوب دیدی؟ آخرین موجود اینجوری دیدم که مربوط میشه به خیلی سال پیش، اسمش "تام ریدل" بود و گروه بندیش اصلا سخت نبود!
آنتونین با بیخیالی جواب داد:
_ من شیطانم! و مطمئنا درک میکنی که یه شیطان از چیزی نمیترسه! اونم داد یه کلاه بوقی!
...چشم های منم دید در شبه! ذاتا سیاهه! شبا اتفاقا بهتر کار میکنه!
کلاه گروهبندی:
_ اینقدر منم منم نکن دو زاری! پیش من حداقل نکن! من جد و آباد هر موجودی رو میتونم با یه نگاه در بیارم! روزایی که میشستی یه گوشه تنهایی گریه زاری میکردی رو یادت نره! همیشه اینقدر بدون وابستگی نبودی! از اولش نبودی! هر چند الانم هنوز چند نفر برات مهمن!!
آنتونین:
_ بستگی داره مهم رو چطور تفسیر کنی کلاه نخ نما!؟ بعضیا هستن از بچگی باهاشون بزرگ میشی مثل برادر کوچیکت یا کسی که یه زمانی بهش علاقه داشتی یا دوست نزدیکت یا مادرت... دوست داری هر وقت تا جایی که میتونی از اینا مراقبت کنی و هر کاری داشته باشن کمکشون کنی ولی وقتی تبدیل به یه شیطان میشی، وقتی وابستگی هات از بین میره! اینا نمیتونن مثل سابق مانع رسیدنت به هدفت بشن! حتی اگه برن برای همیشه! حتی اگه نباشن!...
کلاه:
_ اینقدر غرور برت نداره! تو خودت با میل صد در صدت تبدیل نشدی! تبدیلت کردن! اتفاقا خیلی دست و پا زدی! اونم نه یکی دو سال... از بچگیت تا امسال! پیش من ادا اطفار در نیار! من خودم خدای ذهن خوانیم! فکر کنم سوروس بهت نگفته که شب ها بعد از اینکه همه هاگوارتز به خواب میرفت اون یواشکی میومد پیش من و از من ذهن خوانی و بسته نگه داشتن ذهن رو یاد میگرفت! استاد بزرگش من بودم پسر!
آنتونین که عصبانی شده بود با پا محکم زد زیر کلاه و پرتش کرد یه کناری و گفت:
_ چه تبدیلم کرده باشن چه خودم خواسته باشم که البته صد در صد خودم هم خواستم و درونم چیزی بوده که کشیدتم به این سمت، الان راضیم از نتیجه ش! این چیزی که هستم رو دوس دارم! هر چی باشم صد در صد خیلی بیخطرتر از خیلی آدم های معمولی هستم برای بقیه!
کلاه با دلخوری جواب داد:
_ اینا حقیقته و شنیدن حقیقت سخته و منم همیشه از اول زندگیم حقیقت رو گفتم! هر چند به قیمت شوت شدن!
آنتونین:
_ هووووووف! اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ کی تو رو گذاشته اینجا که نصفه شبی بری رو روح و روان من؟
کلاه:
_ اینم یه حقیقت تلخ دیگه! اینقدر شیطان، شیطان نکن! هنوزم روح داری! فقط من میفهمم درونت چیه! فقط من میفهمم هر انسان چقدر متفاوته با فکری که بقیه درباره ش میکنن...
آنتونین:
_ ببند! من با تو بحث فلسفی ندارم! گفتم تو اینجا چیکار میکنی بعد اینهمه سال؟
کلاه:
_ خب من صدای وجدانتم نبایدم خوشت بیاد! من وجدان هر شخصم! درون هر شخص دو تا گرگ هست یکی سفید و مهربان، یکی سیاه و درنده، به هر کدوم غذا بدی همون درونت رشد پیدا میکنن...
آنتونین:
_ ببین! قول میدم یه روز بشینم باهات بیست و چهار ساعت پشت سر هم بدون آب و غذا بحث فلسفی کنم! فقط الان بگو تو اینجا چیکار میکنی؟
کلاه:
_ بعد از شکست مرگخوارها در هاگوارتز، کلاه گروه بندی رو انداختن دور! نمیخواستن دیگه کسی بره اسلایترین! یک سری سوال طرح میکنن! میدن تازه واردها جواب بدن! ولی فقط یه سواله که مهمه: میخوای تو هم اونو جواب بدی؟
آنتونین:
_ اوکی بگو!
کلاه:
_ لولوخرخره ت شبیه کدومه؟
1) لرد ولدمورت 2) ورق امتحانی 3) رییس محل کارت 4) هیچکدام
آنتونین: هیچکدام!
کلاه: الان هر کس بگه لرد ولدمورت، میره گریفندور، هر کس بگه ورق امتحانی میره راونکلاو و هر کس بگه رییس محل کارش میره هافلپاف!
آنتونین: اونی که بگه هیچکدام چی؟
کلاه: آی کیو! چه گروهی میمونه؟
آنتونین: آهان! هر کس بگه هیچکدام میره اسلایترین!
کلاه: دقیقا نکته اینجاست! و تعداد خیلی خیلی انگشت شماری هستند که میگن هیچکدام چون بچه های کوچیک دوست دارن حتما به یه گزینه پاسخ بدن! اینا با حذف کردن من و قوانین مسخره جدیدشون اینجوری مثلا میخوان اسلایترین رو محدود کنن!
آنتونین: پس تو رو انداختن اینجا، یه جای دور افتاده و مخروبه که به خیال خودشون اهدافشونو عملی کنن؟
کلاه: دقیقا! حقیقتش خیلی حوصله م سر رفته... هر کس برای منظوری پا به عرصه وجود میذاره! ذاتش همونجوریه! هر چند هستند نمونه هایی که عوض میشن... فقط من این چیزهای به شدت متناقض و غیر قابل درک رو درک میکنم! حتی خودتم نمیفهمی!
آنتونین: ترجیح میدم با تو بحث نکنم! فکر کنم بهتر از خود من میدونی درونم چه خبره!
کلاه: و بهمین خاطر وقتی یه موجود با ارزش و اینقدر بدردبخور یه گوشه میمونه بشدت افسردگی میگیره!
آنتونین: بیخیال! میخوای بیای بشینی رو سر من؟
کلاه: اگه بذاری خیلی عالی میشه! ازت واقعا ممنون میشم!
آنتونین: فقط به یه شرط... هر چی درون مغزم دیدی فقط تو گوش خودم بگی! اگه افشاگری کنی به عنوان هدیه میدمت به یه آدم مشنگ و حتما میدونی تو دنیای اونا چی در انتظارته؟ باید تا آخر عمرت بدون کوچکترین حرکتی روی سرشون بشینی، و بیشتر روزهای هفته رو هم تو کمد باشی و اگه روی سرشون کوچکترین حرکتی بکنی و بترسونیشون، آتیشت میزنن! کاری که با جادوگرها میکردن!
کلاه: خیلی بدجنس شدی!
آنتونین: آره و میدونی که حداقل الان اینکار ازم بر میاد!
کلاه: آره میدونم! اوکی، بیا بذارم رو سرت! برای من ذهن هر شخص یه اقیانوس کبیر و البته آرامه... مثل یه پیتزای خانواده خیلی خیلی گنده و خوشمزه و با سس و نوشابه و دسر و همه مخلفاتشه! دوست دارم تک تک سلول های هاشو دونه دونه حس کنم! هر کدوم رو به موقعش تجزیه تحلیل کنم! کلی حدس بزنم! کلی راهنمایی کنم! وای نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم زودتر بذارم رو سرت! اونم ذهن فوق العاده درگیر تو! چه کند و کاوی بشه...