به نام خدا
نیو سوژه:
سیوروس اسنیپ خسته و گرسنه از سر کار به سمت خانه می رفت، البته اگر می شد اسم آن آلونک را خانه نامید. خانه جایی بود مثل... مثل خانه ریدل! پر شکوه و با عظمت! جایی که سال ها پیش او و همقطارانش در آن جا به دور لرد سیاه جمع می شدند. جایی که سیوروس دلش برای آن جا خیلی تنگ شده بود.
سیوروس آهی از روی دلتنگی کشید و به خیبان طویلی که در آن قدم می زد انداخت. در دو طرف خیابان، تعداد زیادی فلافلی وجود داشت. سمبوسه ای هم وجود داشت البته! بوی خوش انواع و اقسام فلافل در آن جا پیچیده بود و صدای قهقه و خنده و شوخی از هر سویی به گوش می رسید. این بود لشکرآباد، معروفترین خیابان جهان! تعداد کسانی که ماشین های اروندی خریده و آمده بودند که آن جا به فک و فامیلشان پز بدهند و آنان را یک چیزی مهمان کنند هم کم نبود. سیوروس که در دلش آرزو می کرد که ای کاش در لندن هم همچین جایی وجود داشت، نگاهی به اطرافش انداخت.
تک تک مغازه داران شاد و خوشحال بودند و سرشان شلوغ بود. همه و همه... به جز یکی! فلافل فروش ردای بلندی به تن داشت و روی سرش هم کلاه آشپزی بزرگی گذاشته و پیش بند سفیدی نیز روی آن ردای تیره پوشیده بود. پوستش رنگ پریده و کمی هم دچار آفتاب سوختگی شده بود.
- بدوید! بدوید! فلافل های ما بسیار اعلا می باشند! بدوید!
سیوروس نگاهی به جلوی دکه مرد انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته بودند:
فلافلی ابو ولدی
مرد فروشنده ساده و آرام ایستاده و هیچ تلاشی برای جذب مشتری نمی کرد. سیوروس به سختی می توانست انکار کند که کنجکاو نشده است. قدمی به جلو برداشت و نزدیک دکه رفت.
مرد فروشنده به نحو غریبی آشنا و یا حتی... برای یک لحظه دوباره جای نشان سیوروس سوخت. باورش نمی شد. تنها مات و متحیر به فلافلی خیره شده بود.
- آقا شما فلافل می خواهید! دو نانه برایتان بگذارم؟ یکی بخرید سه تا اشانتیون دریافت نمایید!
اما غیر ممکن بود! لرد ویبره نمی زد! از طرفی، لرد سیاه سال ها پیش توسط پاتر نابود شده بود!
- لردِ... سیاه؟
مرد فروشنده برای لحظه ایی از ویبره زدن و درست کردن فلافل دست برداشت و با نگاهی نگران به چشمان سیوروس چشم دوخت. یک لحظه و یک حرکت سریع چوبدستی!
سیوروس خودش و مرد را در جایی آلوده می دید. اتاقی بیست متری، تلوزیونی سیاه و سفید و پانزده اینچی، ماهیتابه ای که بقایای املت روز قبل هنوز درونش به چشم می خورد و ... بوی سیگار! لرد سیگاری شده بود؟!
- نچ! ما سیگاری نشدیم سیوروس! این محض رد گم کنی است! ما آن همه جان پیچ درست نکردیم که آخرش به واسطه سیگار خود را به کشتن دهیم!
مرد فروشنده که پشت سر سیوروس بود این را گفته و در را بسته بود. پس حدس سیوروس اشتباه نبود.اما... چه طور؟
- خب ما یک جان پیچ بیشتر داشتیم که... اصلا به تو چه! نکند... نکند می خواهی به آن کله زخمی بگویی؟
سیوروس باورش نمی شد. چه بر سر آن لرد سیاه و قدر قدرت آمده بود؟ چه شده بود؟ کسی که مردم حتی از نامش وحشت داشتند چرا اینقدر آشفته شده بود؟
- هیچ چیزی نشده! فقط زودتر از خانه ما برو بیرون! زود! هر چند که خودمان آوردیمت... ولی خودت زود برو! می خواستیم ببینیمت که دیدیم! حالا برو!
- امّا، لرد... شما باید دوباره ظهور کنید!
- ظهور کنم که دوباره رولینگ الکی الکی ببازونتمان؟ عمرا! ما که دیگر هیچ یار و یاوری نداریم... بلا هم که آخرین امیدمان بود، الان شده است وردست آزیلا خانوم در یک آرایشگاهی و کمک خرجی به ما می دهد. برو سیوروس، برو!
- اما لـر...
قبل از این که کلام دیگری از دهان سیوروس خارج شود، لرد با یک حرکت چوبدستی او را بیرون انداخته بود.سیوروس باورش نمی شد...
لرد سیاه هرگز تنها و بی یاور نمی ماند. سیوروس عزم خود را جزم کرده بود تا دوباره مرگخواران را بیابد! هر کجای دنیا که بودند، لرد سیاه دوباره بر خواهد خواست!
***
خب، دوستان، سوژه از این قراره که بعد از نبرد هاگوارتز مرگخوارها زنده موندن و هر کدوم به نحوی که برای خودش خیلی تلخ و سخته داره زندگی می کنه، مثلا سیوروس شده راننده هری پاتر، لرد فلافل می فروشه، ورونیکا دم در هتل می ایسته و به اونایی که می آن خوشامد می گه و اینا... البته شما هر کاری بخواید می تونید بکنید، مرگخوارهایی که زندگی سختی رو می گذرونن دوباره کنار لرد جمع کنید تا لرد راضی بشه که دوباره ظهور کنه!