ولی رون قصد ایستادن نداشت. به سرعت آشپزخانه را ترک کرد و کمی بعد نیز صدای بسته شدن در خانه پشت سرش به گوش رسید. مالی گریان و نالان کف آشپزخانه نشست.
_ پسرم... قلب مادرتو شکستی...
آخه من چی واسه شما کم گذاشتم...
این هری بدبخته! مامان بابا نداره! یتیمه! اسمشو نبر همش دنبالشه! فقط یه نخود دادم بش دلش خوش شه...
دامبلدور سعی کرد مالی را آرام کند.
_ مالی... آروم باش! رونالد به زودی متوجه اشتباهش میشه و نورهای روشن قلبش اون رو به خونه عشق ما بر میگردونه...
حرفهای دامبلدور قوت قلبی برای مالی بود و او را آرام کرد. در همان حین بود که آلبوس متوجه تاریکی آشپزخانه شد که تنها با نور چوب دستی مالی که در وسط میز، کار گذاشته شده بود، روشن گشته بود.
_ مالی... فرزندم! اینجا چرا انقدر تاریکه؟ پس شمع هایی که آوردم کوشن؟
مالی که داشت از کف آشپزخانه بلند میشد، کمی خودش را تکاند.
_ اوه... اونا... راستش بچه ها فکر کردن پاستیله؛ خوردنش!
_ ایرادی نداره... هیچ ایرادی نداره... ما محفل رو با عشق و نور قلبهای سفید و پاکمون روشن نگه میداریم! یادتون باشه همیشه عشق هست که پیروز میشه فرزندانم!
محفلی ها حرفهای دامبلدور را تایید میکردند.
_ صحیح است.
صحیح است.
دامبلدور همیشه عادت داشت به جای غذا خوردن حرف بزند! درواقع دیدن میز غذا بیشتر نطقش را باز میکرد تا اشتهایش!
لینی در حالیکه به آرامی بر روی یکی از قفسه های آشپزخانه نشسته بود، برای آنکه حوصله اش از حرفهای سر میز غذای محفلی ها سر نرود، سرگرمی جدیدی برای خودش پیدا کرده بود.
_ دویست و دو ...
در واقع اون نشسته بود و تعداد «عشق» هایی که آلبوس بر زبان می آورد را میشمرد!
در همان حین ویزلی شماره شونصد و بیست و شش که چندی پیش توسط نیش لینی تبدیل که گاومیشی شده بود وارد آشپزخانه شد و پشت میز و برروی یکی از صندلی ها نشست! این حرکت توجهی کسی را جلب نکرد. کسی از اتفاق افتاده تعجب نکرد. حتی مالی سریعاً بشقابی را پر از آب کرد و رو به روی او قرار داد!
در واقع محفلی ها انسان های دلرحمی بودند. هرکسی سرش را مثل گاو به زیر می انداخت و می آمد داخل را بر سر سفره خود می نشاندند و از او به گرمی پذیرایی می کردند!