مدیر هرگز فکر نمی کرد بتواند از اینی که هست ناراحت تر شود. در واقع *spoiler alert* مدیر تا پایان مصاحبه ی مرگخواران چندین بار به این نتیجه رسید. ولی هنوز این را نمی دانست. در آن لحظه فقط میدانست امکان ندارد از چیزی که هست، ناراحت تر شود.
و اشتباه می کرد!
- اوس!
- عااااا... اوس علیکم.
تاتسویا ماتسویا وارد شده بود. مدیر سعی کرد اسمش را بخواند.
- تاستا... تاسی... تاتسی... ببخشید ممکنه خودتون رو معرفی کنید؟!
- سامورایی معرفی نمیکنه، سامورایی فقط اطاعت میکنه.
مدیر از تصور این که کارگری حرف شنو و مناسب نصیبش شده بسیار خوشحال شد.
- پس من شما رو سامورایی صدا میکنم. ممکنه از مهارتاتون بگید؟
- سامورایی از مهارت هاش نمیگه، سامورایی فقط اطاعت میکنه.
مدیر کم کم داشت کفرش در می آمد.
- تو کدوم بخش میخواید کار کنید اصلاً؟!
- سامورایی چیزی نمیخواد، سامورایی فقط اطاعت می کنه.
دست مدیر کم کم به سمت موهایش می رفت. در فرم مرگخواران پرسیده بودند چه بلایی سر بینی و موهای لرد سیاه آمده است. یک نفر باید می پرسید قبل از خواندن فرم عضویت مرگخوارانش یا بعد از آن. چون مشخص بود بعد از مصاحبه با این مرگخوارها چه اتفاقی ممکن است برای موها و بینی یک نفر بیافتد.
- نمیتونین همینطوری توی موزه کار کنید! باید یه مهارتی داشته باشید! این دیگه چه وضعشه! بیرون!
ولی ارباب به سامورایی دستور داده بود شغلی در موزه گیر بیاورد. و سامورایی اطاعت می کند. بنابراین کاتانایش را کشید و به مدیر موزه نزدیک شد.
- سامورایی باید اطاعت کنه و مدیر-سان نمیذاره سامورایی اطاعت کنه...
مدیر موزه به هیچ وجه نمی توانست چنین فردی را در موزه اش استخدام کند. مسئله بر سر شرافت تا پای جان بود. یا مرگ یا پا گذاشتن بر ارزش ها!
- بسیار خب، بسیار خب! شما استخدامی. برید اون گوشه بایستید و فقط اطاعت کنید.
و با صدایی که می لرزید، صدا زد:
- بعدی.