درون شکم پرنده!- هکتور! یه کم به خودت زحمت بدی، بد نیستا! اون هیکل گندتو یه تکونی بده منم جا شم!
- آخه تو که یه پیکسیی!
- خب باشم! بزرگترین پیکسی بیشتر از بیست سانت نیست! اما الان تو کمتر از پنج سانتم جا نذاشتی!
- پس... تو الان کجایی؟
- زیرت!
هکتور اول به شکم پرنده، به لینی و بعد به هوا خیره شد. لینی چطور زنده مانده بود؟ سعی کرد کمی آنورتر برود. اما اینکار تنها باعث شد که لینی بیشتر پرس شود! اما لینی می خواست قبل از مرگش، لرد عزیزش را ببیند. می خواست در راه کمک به او بمیرد. او نمی خواست تنها با نفری شبیه به گوشکوب تنها بماند و بعد جان خود را به مرلین بسپارد! اما لحظه ای بعد، چیزی به ذهنش رسید!
- هکتور جون!
او در حالی که با شکم پرنده کلنجار می رفت، جواب داد:
- بل... هوم؟
- ببین، ما ممکنه از اینجا در نیایم! شاید این پرنده خیلی جون سخت باشه. مرلین که خیلی لرد رو دوست داره. شاید اگه من بمیرم، بذاره که لردو ببینم!
- نخیرم! از اینجا خلاص می شیم! بعدشم، یه روح پیکسی به چه درد لرد می خوره؟ مادی نیستی که! پس نمی تونی کاری برای لرد عزیزمون انجام بدی! اصن مرلین شاید اونقدر ها هم خوب نباشه!
او کمی مکث کرد. اما بعد گفت:
- با شماره ی سه، بال بزن برو یه گوشه!
- چی؟!
- سه!
هکتور با تمام زور و پنجه هایش، گوشت پرنده را گرفت و نیم خیز بلند شد، در آن موقع، فضای خالیِ کمی ایجاد شد. اما همان کافی بود! لینی پرهایی که مانند گل پلاسیده بود را بالا آورد و خواست پرواز کند. اما ناگهان یک بالش کار نکرد!
- هکتور، یکی از بالام کار نمی کنه!
- یه کاری بکن دیگه. بیشتر از این نمی تونم خودمو نگه دارم!
لینی با تمام زور، خود را به گوشه ای از شکم پرنده رساند. هکتور هم با صدای مهیبی بر روی گوشت لجز فرود آمد! لینی در گوشه ای، غر زدن را شروع کرد!
- ای مرلین بگم چیکارت نکنه! نگاه کن چیکارم کردی؟ عصبای بالم کار نمی کنه! باور کن، اگه فقط از اینجا نجات پیدا کردیم... ازت دیه می گیرم!
- سر مراسم فوتت، حلواش خیلی کمرنگ و خشک نباشه لطفا!
- هکتوررر!
- من که چیزی نگفتم...
ناگهان پرنده از پرواز ایستاد و سقوط کرد. لینی و هکتور جیغ بلندی کشیدند. اما انگار پرنده در جای نرمی سقوط کرد. اما آن دو، سرشان محکم به دیوار گوشتی شکم بر خورد کرد. هکتور دوباره نشست و بال بدون عصب لینی، زیرش!
- پاشو!
- اَه! چقدر دنگ و فنگ داریم! متاسفانه تو این جای تنگ، من نمی تونم چوبدستیمو در بیارم، تو می تونی؟
- چه انتظاراتی! می خوای یه بار بذارمت زیر یه نفر، ببینی می تونی چوبدستیتو در بیاری یا نه؟!
- خیله خب! من الان... اَه! این دیگه چه کوفتیه؟
ماده ی غلیظی از ناکجا آباد پیدا شده بود و داشت از گوشه کناره ها، به طرف لینی و هکتور می آمد! آن دو وحشت زده همدیگر را هل دادند که از آن ماده دور باشند. اما لینی زور زیاد و هکتور جای زیادی نداشت که از هم فاصله بگیرند. لینی با عصبانیت گفت:
- این چیه دیگه؟
- ماده ای که موجودات تو بدنشون ترشح می کنن که چیزای تو شکمشون رو هضم کنن!
- آخه الان که به نظر می رسه سقوط کرده! تکونم نمی خوره. ممکنه بیهوش شده باشه. موقع بیهوش شدن داره ما رو هضم می کنه؟!
- نمی دونم! ولی باید شانس بیاریم که تا سقف بالا نیاد! چون اونوقت مجبور میشیم تو این ماده شنا کنیم!
- اَییی!
و با دقت به مایع خیره شد. لینی اما، اعتراض را شروع کرده بود!
- چه جایی گیر کردیم! یه پرنده ی بی مصرف جلو رومون ظاهر شد و دقیقا منو با هکتور خورد! چه بدبختیی! اعصابم خیلی خورده. الان می تونم ساختمون امپایر استیت آمریکا رو هم داغون کنم هکتور! اگه می تونستم بلند شم، تو رو هم له می کردم. می شنوی هکتور؟... هکتور؟!
- لینی... این ماده... هورا!
- چی شده؟
- لینی، ما شانس آوردیم. با این ماده که توی پاتیلم می ریزم الان، یه معجون درست می کنم و ما می تونیم... فرار کنیم!
اما لینی خیلی به زنده ماندنش اطمینان نداشت. اگر با ماده ی ترشح شده نمی مرد، حتما از دست معجون هکتور مرلین بیامرز میشد! اما به ناچار، منتظر هکتور و معجونش ماند!