(پست پایانی)
-ولی متوجه یه قضیه ای شدین؟
بلاتریکس با لحنی متعجب رو به بومی گفت...به این امید که توجهش را جلب کند.
و موفق شد!
-چه چیزی مو درهم؟
-غذای شما حشره ای شده الان.
-اهمیتی نداشت. ما بومی بود. حشره ها را خام خام هم خورد. دو لپی خورد. پروتئین!
-ولی این حشره فرق می کنه. این یکی وقتی حرارت ببینه سمی می شه. مخصوصا وقتی با این یکی-اشاره به لرد سیاه- مخلوط بشه.
بومی به لینی نگاه کرد و لینی سعی کرد کاملا سمی و خطرناک به نظر برسد. بومی کمی مردد شده بود.
-من نتوانست در این مورد تصمیم گرفت. باید از رئیس قبیله پرسید. شماها...همراه من اومد!
لرد و مرگخواران فرصت را غنیمت دیده و از دیگ خارج شدند.
همراه بومی به محل جلوس رئیس قبیله رفتند.
رئیس قبیله چیزی نبود جز یک...
-کارتن؟
بومی با نیزه اش پس گردنی محکمی به آلکتو زد که جلوی رئیس جدید قبیله مودب باشد.
-او یک کارتن معمولی نبود. رئیس بود. او از طرف امپراطور دریا به ما تقدیم شد. ولی ما نتونست باهاش ارتباط برقرار کرد. شما همینجا بود تا من رفت کله نهنگی رو آورد که با رئیس حرف زد و کسب تکلیف کرد.
بومی محل را ترک کرد...و نگاه لرد و مرگخواران به رئیس قبیله خیره ماند...
-ما...درست می بینیم؟...بسته مون!
اون بسته ماست؟ یکی بره آدرس روشو بخونه...
مرگخواران آدرس را خوانده و تایید کرده و سپس با شادی و شعف شروع به جشن و پایکوبی کردند.
بالاخره بعد از دور زدن کل کره زمین و گشت و گزار بسیار، به بسته رسیده بودند.
کسی صدای نقشه داخل جیب لرد سیاه را نمی شنید که غر می زد:" من از اولم می دونستما...ولی کسی آدم حسابم نکرد و ازم نپرسید!".
ولی داخل بسته چه چیزی وجود داشت؟
این چیزی بود که کراب نگران آن بود.
-می گما...تو بسته چیه؟ نکنه سلاح مخفی و خطرناکی برای نابود کردن مرگخوارا باشه؟ نکنه ارباب بخواد ارتش بهتری تشکیل بده؟
هکتور نگاه "آخه تو عقل تو کله ته؟ لرد برای نابود کردن ما احتیاجی به سلاح مخفی داره" ای به کراب انداخت. ولی چون معانی طولانی و زیادی در نگاهی نهفته بود، کراب چیزی از این نگاه نفهمید. رو به لرد کرد که سوالش را از او بپرسد. که متوجه شد به خوبی قادر به دیدن لرد سیاه نیست.
-ارباب...شما رو کمرنگ می بینم...
درست در همین لحظه، بسته توسط مرگخواران باز شد و با ظاهر شدن محتویات آن، چشمان مرگخواران از شدت تعجب کاملا گرد شده بود...
فلش بک
خانه ریدل ها-سه روزه همش. همینجا می مونی. تکون نمی خوری. کار خاصی هم نمی کنی. تا وقتی لازم نشده با کسی حرف نزن. از اتاق هم بیرون نرو. روشنه؟
-دستور بدم؟
-خیر! فرمودیم کار خاصی نمی کنی. فقط باش.
-دستور ندم؟
-نده! سرت به کار خودت باشه...
-دس...
-نه!
-تور...
-خیر!
لرد سیاه با عجله مشغول بستن چمدانش بود.
-وقت ندارم. به نجینی هم چیزی نگو...ناراحت می شه. سه روز دیگه بر می گردیم. تاریخ تو رو هم برای همون موقع زدم...یادت نره...وقتی وسایل به دستت رسید می بری می ذاری تو صندوق گرینگوتزم. خرابکاری نکنی.
و از در خارج شد.
-دستور...ندم؟ یه دستور...فقط یکی...
سه روز بعد:-ما باید برگردیم به خانه ریدل هامون. چرا متوجه نیستید؟
-هواپیما جا نداره آقای محترم...شما چرا متوجه نیستید؟ تاکسی که نیست سرتونو انداختین پایین می خوایین سوار بشین.
-اون پشت جای خالی هست...ما دیدیم!
-اون قسمت باره آقا! الانم قراره وسایل مسافرا و بسته های پستی رو بیارن.
لرد سیاه عادت به گرفتن جواب رد نداشت. می توانست به روش های جادویی تری سفرش را تمام کند، ولی هدف این سفر ملاقات های مشنگی بود. مشنگ های عالیرتبه در فرودگاه در حال بدرقه اش بودند و حتی برای یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند.
گذشته از این، اشیای بسیار حساس و ارزشمندی به همراه داشت که قرار بود همان روز به گرینگوتز برساند.
راه حلی به ذهنش رسید. با خودش زمزمه کرد:
-ما وسایلمونو با جغد ارسال می کنیم...و خودمون در قسمت بار به جای وسایلمون سفر می کنیم. اربابی هستیم باهوش و مسافر.
وسایلش رابسته بندی کرد...
خودش را هم بسته بندی کرد...
و پاتروناسی سریع برای بخش جغدیابی وزارتخانه ارسال کرد.
-بسته سمت چپ...گرینگوتز!
غافل از این که
جغد شماره سی و نه، برای چند دقیقه متوالی به دو بسته خیره شد. یک نگاه به این کرد و یک نگاه به آن...و دقیقا بسته اشتباه را به منقار گرفته و نفس نفس زنان، در خلاف مسیری که باید حرکت می کرد، به پرواز در آمد...
ساعتی بعد...بانک گرینگوتز:-نیومد؟
بلاتریکس با نگرانی نگاهی به در بانک انداخت.
-نه ارباب...خبری نیست هنوز...چرا چرا...یه چیزی داره میاد.
.
.
.
-ارباب، بی خیال بسته.
-یاران ما...می ریم دنبالش...طبق نقشه و قدم به قدم!
پایان فلش بکبسته باز شد و در مقابل چشمان متحیر مرگخواران، لرد سیاه که بسیار خسته و آشفته به نظر می رسید از داخل بسته خارج شد.
درست در همین لحظات، لردی که از قبل همراه مرگخواران بود کمرنگ و کمرنگ تر شد... تا این که بطور کامل از بین رفت.
-به موقع به پایان رسید. نسخه کپی شده ما بود...تاریخ انقضاش تا امروز بود...کاش می موند حداقل یک دستور می داد. گذاشته بودیمش که در نبود ما اغتشاشی ایجاد نشود. دخترمان هم از غیبتمان غمگین نشود. جغدی گیج ما را حمل کرد. وسط راه هم فکر کنیم مرد! چون ما به داخل اقیانوس سقوط کردیم. نهنگی ما را بلعید و از مزه مان خوشش نیامده و ما را تف کرد. و ما به همراه امواج تا بدین جا آمدیم. خوب شد که ما را یافتید! داخل بسته، اصلا راحت نبودیم...
خوب شد که او را یافته بودند....
در مسافتی بسیار دورتر، داخل بسته ای که اشتباها توسط هواپیما به مقصد نامعلومی حمل شده بود، چکشی جادویی وعتیقه نشسته بود.
-قرار بود برم گرینگوتز که. اشتباهی آوردنم این جا...ولی فکر کردن...هر جا برم خودمو می رسونم به خونه ریدل ها و
هر طور شده درخواست مرگخوار شدن می دم! من باید مرگخوار بشم. همین جا می تونم فرممو پر کنم.
و شروع به کوبیدن روی فرم درخواست مرگخوار شدن کرد.
پایان