بیمارستان-
نمیآییم! هنوز چیزی از تمام شدن فیلم برداری نگذشته بود که خانم پرستار مهربان به لرد گفته بود باید برای بهبود سریعش با روانشناس مشورت کند!
- چرا؟
- مشاوره با یک پزشک ماگلی؟ نمیخواهیم!
پرستار برای چندمین بارلبخند پر رنگی زد و چند آبنبات دیگر در دست لرد گذاشت.
- هنوز هم نمیآییم!
خانم پرستار مهربان که حالا دیگر آنقدرها هم مهربان بنظر نمیرسید چشمانش را چرخاند و با بی حوصلگی یک شکلات میوهای به آبنبات ها اضافه کرد.
- هوممم...مشاوره...جالب بنظر میرسد!
................
-خوش اومدی
عزیزم! این صدای روانشناس بود که همانطور که داشت لبخند میزد دستانش را برای در آغوش کشیدن بیمارش گشوده بود!
لرد اخمی کرد و به دماغش چینی دا...چیز...اشتباه شد.
لرد فقط اخمی کرد!
-
بغل؟! شما ما را با کله زخمی و فک و فامیل محفلیاش اشتباه گرفتهاید! ما کسی را بغل نمیکنیم!
روانشناس لبخند گشادی زد و دست هایش را پایین آورد. از نظر لرد لبخند دائمی و محو نشدنیاش آزاردهنده ترین ویژگی او بود!
- هیچ اشکالی نداره عزیزم! بیا بریم توی اتاقم تا باهم صحبت کنیم.
سپس لبخندی زد و همانطور که به انتهای راهرو اشاره می کرد به راه افتاد.
هرچند به لرد بخاطر واژهی حال بهم زن
عزیزم برخورده بود، اما از آن ماگل بیچاره و خندان گذشت کرد و به دنبالش رفت.
اتاق روانشناس نسبتا بزرگ بود و با کاغذ دیواری های صورتی رنگی پوشیده شده بود. لرد همانطور که داشت سعی میکرد چشمش به دیوارها نیفتد وارد اتاق شد. میز بزرگی وسط اتاق بود. پشت میز پسر جوانی با خودکاری در دست نشسته بود و آمادهی نوشتن روی کاغذ رو به رویش بنظر میرسید. روانشناس رفت و روی صندلی خالی کنار پسر نشست.
- بیا اینجا بشین عزیزم!
دوباره اخم های لرد بخاطر شنیدن واژهی عزیزم در هم رفت. با بدخلقی صندلی جلوی میز را کشید و رو به روی روانشناس نشست.
- سریع تر! مرگخوارانمان در انتظار ما هستند!
پرستار تعجب کرد و ابرو هایش بالا رفت.
- اوه که اینطور...حدس میزدم بعد از از دست دادن کامل حافظت افسردگی بگیری... ولی فکر نمیکردم در این حد باشه!
سپس سرش را به پسر نزدیک کرد.
- افسردگی فوق حاد! تمایل به خودکشی اونقدر شدیده که فرد حس میکنه میتونه مرگ رو بخوره!
پسر سرش را تکان داد و سریع یادداشت برداری کرد!
لرد خشمگین شد و تقریبا داد زد.
-
ما قصد نداریم مرگ را بخوریم! گفتیم یاران وفادار ما، مرگخواران در انتظار ما هستند! روانشناس دستش را زیر چانه اش زد و کمی خم شد.
- پس قضیه از این قراره...یارانت وفادار نبودن و حالا تو حاضری مرگ رو بخوری!...عزیزم...این واقعا نا راحت کنندس!
لرد مکثی کرد، چشمانش از تعجب گرد شد و با خشم به زنی خیره شد که تمام کلمات جملهاش را مثل یک پازل جابجا کرده بود و با آن جمله ی جدیدی ساخته بود!
- ما یارانی که وفادار نباشند نداریم...اما مرگخواری داریم که میتواند همانطور که ویبره میزند برایتان معجون افزایش دهنده ی هوش بسازد!...توصیه میکنیم به او سری بزنید!
لرد چشمانش را چرخاند آرزو کرد ای کاش مرگخوارانش سر میرسیدند و او را از دست روانشناس دیوانه نجات میدادند!