پست اول از تدریس جلسه سوم درس معجون سازی
لطفا پست بعدی را هم بخوانید.
(پست اول)
نور شدید آفتاب بطور مستقیم روی سرش می تابید.
موضوع فقط آفتاب نبود. چرا که آفتاب نورش را بین همه بطور مساوی تقسیم می کرد.
موضوع سر او بود!
سر خالی و فاقد موی او... که باعث می شد اشعه های داغ و مضر آفتاب را بیشتر از هر کسی حس کند.
-لعنت بهت!
جادوگر ریزنقشی که همراهش بود هم سرش را بالا گرفت.
-ارباب درست می گن. دو تا لعنت بهت!
لرد سیاه متوقف شد.
-ما با تو بودیم! با تو که بدبخت و بیچاره مان کردی.
تعداد زیادی کاغذ در دست داشت. به سختی همه را بلند کرد و بالای سرش برد. هکتور چشمانش را بست که شاید ضربه ای که قرار بود با دسته بزرگ کاغذ، بر سرش وارد شود، چشمانش را از حدقه در نیاورد.
-ما که تو رو نمی زنیم ملعون! اگه بزنیم کل کار رو باید خودمون به سرانجام برسونیم. اینا رو گرفتیم بالای سرمون که سایه ای ایجاد بشه... ولی نشد! مغزپخت شدیم.
خیال هکتور راحت شد.
ولی غر زدن لرد سیاه هنوز تمام نشده بود.
-ما اصلا نمی فهمیم چطور ممکنه به جای دادن درخواست ثبت فرهنگستان ریدل، درخواست کار موقت داده باشی! اونم همچین کاری. سرشماری مردم! ما با این هیبت و ابهت بریم در بزنیم و سر ملت را بشماریم؟ به خاطر چی؟ این که یک پاتیل مسی جایزه می دادن! این همه بدبختی برای یک پاتیل! ما پاتیل دوست نداریم!
خوشبختانه به در خانه اول رسیده بودند و لرد سیاه مجبور شد ساکت شود.
-برو در را بکوب!
هکتور لرزان و خندان به طرف در رفت و چند ضربه به آن زد.
در فورا باز شد.
-آره سرد شده هوا... راستی سرنوشت سرهنگ سرفراز توی اون سرمایه گذاری چی شد؟
جادوگر سالخورده ای که در را باز کرده بود، سرگرم صحبت با میهمانش بود. ولی مشکل اینجا بود که قبل از شروع کار، هکتور به سرعت سرگرم نوشتن شده بود.
لرد سیاه کارت "مامور سرشماری" روی سینه اش را صاف کرد و جلو رفت.
-چی می نویسی ملعون؟ هنوز که سوالی نکرده ایم!
هکتور با خوشحالی جواب داد:
-ارباب حتی یه "سر" رو هم از دست ندادم. کل "سر" های توی جمله شو شمردم. شد پنج تا سر!
یک ساعت بعد، لرد سیاه هکتور را بطور کامل توجیه کرده بود که سرشماری چیست و چگونه انجام می گیرد. در طی جریان توجیه، سرهکتور اندکی کج و کوله شده بود که اهمیت خاصی نداشت.
-مقصد بعدی؟
- راست سمت جلوتر مایل یک!
هکتور بعد از گفتن این جمله مشتی به سر خودش زد.
-یک مایل جلوتر سمت راست!
یک مایل جلوتر رفتند. ولی سمت راستشان چیزی بود که جرات نمی کردند به آن نگاه کنند.
-هک؟
-ارباب؟
-یعنی... واقعا؟
-نمی دونم ارباب... این باید یه شوخی باشه. هاگوارتز آخه؟
-ما نمی تونیم! اینا خیلی زیادن... هر چقدر بشمریم بازم هستن. شمارشمون تموم می شه.
-منم نمی تونم ارباب. فرسوده و مستهلک می شم.
- برو در بزن.
هکتور جلو رفت و با پایش دو ضربه به دروازه هاگوارتز زد. فریاد لرد سیاه به هوا بلند شد.
-آرام تر بی خرد! ممکنه بشنون و در را باز کنن.
هکتور سری به نشانه فهمیدن تکان داد و به آرامی قلم پرش را بلند کرد و کلمه "غیبت" را جلوی هاگواتز داخل لیست نوشت. کاغذ " جهت سرشماری مراجعه نمودیم ولی حضور نداشتید" را هم مخفیانه به در هاگوارتز چسباند و هر دو به سرعت محل را ترک کردند.
-خب... بعدی!
هکتور آدرس های داخل فرم را چک کرد.
-بعدی آسونه... یه رستورانه. شما همین جا باشید. من برم بشمرم و سه سوته برگردم.
لرد همان جا بود. هکتور رفت. ولی سه سوته برنگشت! شش سوته هم برنگشت.
در واقع، یک ساعت بعد برگشت...
-هک؟ می دونی... قبل از این که وارد رستوران بشن سر ما کمی بزرگتر از این بود. زیر تابش نور خورشید، مقداریش ذوب شد. امیدواریم توضیح خوبی برای کارت داشته باشی.
هکتور نای حرف زدن نداشت. با دست هایی بی رمق به تابلوی رستوران اشاره کرد.
کله پاچه فروشی مارولوگانت!
-زیاد بودن ارباب... سرها...خیلی زیاد بود...این ور سر...اون ور سر...روی میز سر...توی دیگ سر! ولی حتی یکیشونم از قلم نیفتاد. همه رو شمردم.
وقتش بود که به راهشان ادامه بدهند.
وقتی به اندازه کافی دور شدند، سرعتشان کمتر شد. قدم زنان جلو رفتند تا این که متوقف شدند.
اجبارا!
-هک... توی فرم نوشته اینجا جادوگرانی ساکن هستند...ولی ما خانه ای نمی بینیم. تو می بینی؟
-بله ارباب. این خونه شماره دوازده گریمولده. نامرئیه. از طرف وزارتخونه بهمون رمز مخصوص دادن. توش جادوگر هست. ساحره هست. جن هم هست.
-لعنت به تو هکتور... کافی بود بگویی نه. نمی بینم!
حال، مضحکه خواهیم شد. برو جلو رمز را بگو. از ما توقعی نداشته باش. ما سرهای این ها را نمی شماریم. اصلا سر این ها را سر حساب نمی کنیم.