مرگخواران در سکوتی سنگین به در و دیوار و مقابل خود خیره شده بودند.
بعد از گذشتن دقایقی، بالاخره لادیسلاو سکوت را شکست.
-یعنی... گریخته است؟
دودی از سر هکتور بلند شد که مشخص نبود به دلیل تعجب زیاد است یا در اثر معاشرت بسیار با معاجین!
- من یه ساعته دارم چی می گم خب. گوش نمی کنین. فرار کرده.
بلاتریکس با ناباوری سرش را به دو طرف تکان داد.
- مگه می شه؟ مگه ممکنه؟ یکی به اختیار خودش، با پای خودش، از خدمت ارباب فرار کنه. اونم وقتی که فرصتی برای خدمات بیشتر گیرش اومده. کی می تونه اینقدر بی لیاقت باشه!
لرد سیاه در آن لحظات کمی درگیر بود و صدای یارانش را نمی شنید.
- نکن بچه... بیا پایین. سر ما جای سرسره بازیه؟ کی تو رو راه داد اینجا...
کوین با انرژی زیاد و با جدیت از لرد سیاه بالا می رفت و قله های او را فتح می کرد و رویش پرچم می زد.
-فکر می کنم... باید بریم دنبالش! با دنبال کردن گرد استخون هایی که روی زمین ریخته شده می تونیم ردشو پیدا کنیم.
در فاصله ای دورتر، داخل کلبه جنگلی!ایوان مقدار زیادی روغن سرخ کردنی به خودش مالید و از کلبه خارج شد. جلوی کلبه روی تخت چوبی دراز کشید تا از اشعه های زیانبار و سرطان زای خورشید بهره ببرد.
-اوهوی...
ایوان با تعجب از جایش بلند شد که ببیند چه کسی او را با لفظ "اوهوی" مورد خطاب قرار داده.
و خیلی زود فهمید...تخت چوبی بود!
- حداقل کل وزنت رو ننداز یه طرف. چوبام خشک شدن...
میز فلزی که ظاهرا دوست قدیمی تخت بود ادامه داد:
- یه ذره درک و شعور ندارن. رعایت سن تخت رو هم نمی کنن.
درست در همین لحظه ناگهان گرمای هوا به مقدار زیادی کم شد. ایوان خورشید را دید که با عصبانیت یکی یکی اشعه هایش را جمع کرده و داخل کیسه ای می ریزد.
- دیگه قرار نیست همشو خودت جذب کنی ها...