خانهی ریدلدر مورد بارش باران، خیلی چیزها می گویند. اینکه انسان را آرام می کند... اینکه غم ها را می شوید و می برد... اینکه امید می دهد و...
و اما در آن لحظه، همه چیز متفاوت بود.
بارش باران فقط اوقات تلخ مرگخواران را تلختر می کرد.
تقریبا همهی مرگخواران به جز کوین، گوشه ای نشسته بودند و انتظار قطع شدن باران را می کشیدند.
ولی پسرک بی توجه به بقیه، با شادی داخل چاله های آب می پرید و شعر "باز باران با ترانه" را می خواند.
‐بچه انقدر زیر بارون نمون مریض میشیا!
بچه خندید:
-پش من برمی گردم طبقهی بالا پیش ارباب. قول میدم تا شما برگردین حشابی شرشونو گرم کنم که نه متوجه غیبت شما بشه؛ نه گم شدن ایوان.
تا وقتی آنها بر می گشتند؟
‐بذار بارون تموم شه بعد براش تصمیم می گیریم.
آنها هنوز جایی نرفته و اول کار بودند. زیرا آن باران لعنتی بند نمی آم...
-اومدیم و بارون تا چهار روز دیگه تموم نشد. اون وقت ایوان بی ایوان!؟ ارباب بی ارباب؟!
نه! یک دقیقه صبر کنید!
در زندگی یک مرگخوار، هیچ کاری مهم تر از خدمت به اربابش نیست.
هر کس هم که این را تکذیب می کند یا مرگخوار نبوده یا مزهی چوبدستی بلاتریکس را نچشیده.
به هر حال اگر مرگخوار باشید و به فکر نجات زندگی اربابتان، دیگر باران هم محدودیت محسوب نمی شود.
–زبونتو گاز بگیر! مگه من مردم!؟
با فریاد بلاتریکس، ناگهان همه به خود آمدند. حتی آسمان هم برای لحظه ای ساکت شد. گویا از شنیدن فریاد زن ترسیده بود.
–همگی بلند شید! باید فوری همه جا رو بگردیم. اگه ماها مرگخواران اربابیم باید هرطور شده ایوانو پیدا کنیم! حتی شده از زیر سنگ!
–حق با بلاست. بارون که هیچی... حتی خود مرگ هم نمی تونه جلومونو بگیره.
لینی راست می گفت. آنها مرگخوار بودند و حتی از جانشان هم برای نجات ارباب خود، می گذشتند.
حالا اینکه ایوان روزیه از جان خود برای منافع مهمتر نگذشته بود، فقط به این دلیل بود که جانی نداشت وگرنه او هم از جانش می گذشت.
البته شاید...
-ولی میگما الان کجا باید دنبال ایوان بگردیم.
و خب اگر با دقت نگاه کنید، همیشه سرنخی وجود دارد.