هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: دیروز ۲۰:۴۱:۴۳
#51

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۲۰
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 113
آفلاین
هکتور با دیدن لرد و بلاتریکسی که هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شدن، سرعت جویدن ناخوناش و ویبره‌هاش هم شدت می‌گیره. تا جایی که ناگهان به یاد میاره پاتریشیایی در کاره و چرا نباید با وعده‌های وسوسه‌آمیز اونو خام کنه؟
- پاتریشیا می‌خوای کاری کنی دامبلدور بهت افتخار کنه و هرچه زودتر ماموریتای بزرگ بزرگ تو محفل ققنوس بهت بده؟

پاتریشیا که هنوز سرگرم هضم کردن موقعیت عجیبی که توش قرار گرفته بود، با شنیدن صدای هکتور توجهشو به اون جلب می‌کنه.
- اممم... چطوری؟
- با گرفتن بلاتریکس و تحویل دادنش به محفلیا!

هکتور که از چهره متعجب پاتریشیا می‌تونست بخونه متوجه منظورش نشده، دست از ویبره برمی‌داره و به آسمون اشاره می‌کنه.
- اون بالا رو می‌بینی؟ لرد و بلاتریکس دارن سقوط می‌کنن. من لردو می‌گیرم تو بلاتریکس. نظرت؟

پاتریشیا مخالفتی نداشت. چی بهتر از دستگیری یکی از بهترین مرگخواران لرد و تحویلش به دامبلدور؟ پاتریشیا می‌تونست اسمی برای خودش بین محفلیا در کنه.
- باشه!

هکتور اگه می‌دونست این باشه به چه معناست، شاید هیچ‌وقت این پیشنهادو روی میز نمی‌گذاشت. چون به محض نزدیک شدن بلاتریکس و لرد به زمین، هکتور لرد رو در آغوش می‌گیره و پاتریشیا هم بلاتریکس رو. ولی قبل از این که فرصت حرکت دیگه‌ای رو بکنن، پاتریشیا همین‌طور که بلاتریکس رو دو دستی چسبیده بود، بدو بدو به سمت خروجی شهربازی می‌ره تا بلاتریکسو تحویل دامبلدور بده.

لرد که در آغوش هکتور جا خوش کرده بود، بدون این که تلاشی برای قرار گرفتن رو دو پاش کنه، هم‌چنان تو بغل یکی می‌زنه پس کله هکتور.
- بلاتریکس ما رو به یک محفلی فروختی؟ بدو نجاتش بده تا از دست نرفته!

بنابراین وضعیت به این شکل می‌شه که پاتریشیا، بلاتریکس به بغل می‌دوئه و هکتور هم لرد به بغل به دنبالش. اونم در حالی که حالا نه‌تنها بنفش، بلکه کل اسبای دیگه هم آزاد شده بودن و کل وسایل شهربازی تصمیم گرفته بودن پیچ و مهره‌هاشون رو باز کنن و رو زمین فرو بریزن!



پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹:۲۲ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#50

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۴:۲۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 106
آفلاین
بنفش یه نگاه به بقیه اسبا کرد که کم کم داشتن خودشونو آزاد می‌کردن، یه نگاه به کاری کرد. و شیهه‌ای از سر شوک کشید. بنفش هنوز باورش نشده بود. بالاخره آزاد شده بود. بالاخره می‌تونست برای خودش بره همه‌جا رو بگرده و از زندگی لذت ببره و مجبور نباشه داخل کاروسل صاف وایسه و کاروسل بچرخونتش.

- بنفش؟ کجایی؟ هنوز پیش مایی؟ پیست پیست!

بنفش هنوز غرق افکارش بود و اصلاً صدای کاروسل رو نمی‌شنید. انگار که اصلا وارد دنیای جدیدی شده بود و توی چشماش پر از ماه و ستاره و رنگین کمون و شیرینی و پاپ‌کورن و چیزای قشنگ قشنگ بود و کاروسل رو هم به جا نمی‌آورد.

اون‌طرف، لرد و بلاتریکس هم‌چنان در حال سقوط بودن و همون‌طور که به زمین نزدیک می‌شدن، اتم‌های هوا باهاشون دست تکون می‌دادن و سعی می‌کردن باهاشون سلام احوال پرسی کنن که البته توسط دستان پر توان لرد و بلاتریکس، پس زده می‌شدن و باید می‌رفتن یه جای دیگه گریه می‌کردن.

لرد همون‌طور که سقوط می‌کرد، خودش رو صاف کرد، دست به سینه شد، و گفت:
- ما دچار افکار مزاحم شدیم!

بلاتریکس که موقع سقوط، موهاش وارد گوش و چشم دهانش شده‌بودن نتونست جواب خاصی به لرد بده، که باعث شد لرد حتی بیشتر دچار افکار مزاحم بشه. لرد افکار مزاحم رو دوست نداشت. ولی به‌نظر می‌رسید افکار مزاحم لرد رو دوست داشته باشن.
- خب الان مثلا ما چرا باید دچار تفکر این موضوع بشیم که آمدنمون بهر چه بود؟ خب بهر زیبایی و قدرت بی‌کران و بی‌مانندمون بود دیگه! به همین سادگی!

و لرد و بلاتریکس همچنان داشتن به زمین نزدیک می‌شدن. و هکتور همچنان داشت با نگرانی ناخناشو می‌جوید و ویبره می‌زد و دور و برش رو پر از ناخنای جویده‌ شده‌ش می‌کرد و پاتریشیا هم همونجا بود تا از اتفاقات سر در بیاره و بنفش هم غرق افکارش و بی‌توجهی به کاروسل.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲:۳۶ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#49

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۲:۳۸
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 210
آفلاین
همان‌طور که تری و چری در شهربازی می‌چرخیدند، برج گردان و کاروسل با حسرت به آنها نگاه می‌کردند. برج گردان گفت:
- کاری، ببین چقدر خوشحالن؟

کاری گفت:
- کاش ما جای اونا بودیم، بری!

بری گفت:
- به‌نظرت اون خانمه که الان اومد توی شهربازی می‌تونه کمکمون کنه؟

کاری گفت:
- معلومه که می‌تونه!

آمدند برای پاتریشیا که معلوم نبود چطور به آنجا آمده بود، دست تکان بدهند که فهمیدند دست ندارند. در همین حال، پاتریشیا مشغول صحبت با هکتور بود.

هکتور گفت:
- پاتریشیا تو چطور اومدی اینجا؟

پاتریشیا گفت:
- قبلا دامبلدور منو فرستاده بود اینجا تا ببینم توی ذهنش چه‌خبره. نزدیک به یه هفته‌س که اینجام.

همان موقع کاری کلی زور زد و درنهایت یکی از اسب‌هایش (که رنگش بنفش بود) را از خود جدا کرد و به او گفت:
- بنفش، می‌ری اون خانمه رو خبر کنى؟


به پاتریشیا وينتربورن رای بدهید!
با پاتریشیا باشی، نظیر نداری!


پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲:۱۳ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#48

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۲۰
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 113
آفلاین
هکتور که بعد از خروج آخرین ذرات معجون سیاه‌رنگش از شهربازی، حالا احساس امنیت کامل می‌کرد که وسط شهربازی قدم بذاره و از نزدیک‌تر برای کمک به لرد و بلاتریکس بره، متوجه برخورد پیچ و مهره‌هایی به سر و صورتش می‌شه.
- آخ... نکن بلا... دیدی که معجونم چه بی‌خطر بود... چرا می‌زنی پس؟

بلاتریکس که از همون بالا متوجه شده بود قضیه چیه و معجون هکتور چه بلایی به سرشون نازل کرده، با عصبانیت فریاد می‌زنه:
- من نیستم ابله! خود چرخ و فلکه که داره پیچ و مهره‌هاشو باز می‌کنه و می‌خوره تو سرت! چند بار بهت گفتم نریز اون معجونو! چرا گوش نمی‌دی آخه!

هکتور چند تا شیشه معجون در میاره و شروع به دو دو تا چهار تا کردن می‌کنه و ناگهان دو گالیونیش میفته.
- اوه یعنی الانه که سقوط کنه؟

لرد خودش به صورت دستی پیچی که درست بغل کابینشون بود رو در میاره و محکم بر فرق سر هکتور می‌کوبه.
- این یعنی الانه که ما سقوط کنیم و اگه ما رو نگیری خودمون شخصا می‌ذاریمت زیر یه ساختمون چند طبقه و چندین بار ساختمونو رو سرت خراب می‌کنیم!
- ما یعنی فقط شما، یا شما و بلاتریکس با هم ارباب؟ آخه شما دو نفرین و من فقط یک نفرم.

قبل از این که لرد بتونه جوابی به سوال هکتور بده، ناگهان کابین زیر پاش به لغزش در میاد که خبر از خروج تمام پیچ و مهره‌ها از بدنه‌ش می‌داد.

چرخ و فلک که آماده فرو ریختن بود نگاهی به ترن هوایی می‌ندازه.
- آماده‌ای تری؟ ما هم مثل اون مایع سیاه‌رنگ جاری بشیم؟
- بشیم!

و چری و تری ناگهان شروع می‌کنن به سقوط کردن و بلاتریکس و لرد هم همراهشون! بقیه وسایل شهربازی هم به نظر از این حرکت بدشون نیومده بود!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳۱ ۱۷:۱۸:۱۲


پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱:۰۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#47

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۱:۲۱
از قدرت گوسفندام بترس
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 99
آفلاین
- ولی چطوری اعتراض کنیم تِری؟

چرخ و فلک که از پیشنهاد ترن هوایی خوشحال شده بود، اما نمی دونست باید چجوری پیشنهاد تری رو عملی کنن، با ناامیدی به تری نگاهی انداخت. بلکه خود تری جواب این سوال رو بدونه و چرخ و فلک رو از سردرگمی در بیاره. ترن هوایی خیلی باهوش بود. خیلی هم می‌دونست. کلا اطلاعاتش بالا بود و از همچی سر در میاورد.
- نمیدونم چَری! واقعا چجوری باید اعتراض کنیم؟ ماکه کاری از دستمون برنمیاد چَری!
- خب معلومه! چون دست نداریم کاری از دستمون برنمیاد تری! باید عقلامونو یه کاسه کنیم و فکرامونو روی هم بریزیم.

تری و چری، تصمیم گرفتن که فکراشونو یه کاسه کنن و عقلاشونو روی هم بریزن. اما همونطور که دست نداشتن تا کاری از دستشون بر بیاد؛ عقل هم نداشتن تا برش دارن و روی هم بریزن. اونا وسایل شهربازی بودن، همش فولاد بودن. همش آهن بودن. فولاد و آهنی از جنس معادن وژدان، یا وجدان، دامبلدور!

پس تصمیم گرفتن به جاش پیچ هاشونو یه کاسه کنن و مهره هاشونو روی هم بریزن. تری و چری خواستن دونه دونه پیچ و مهره هاشونو با دستای خودشون در بیارن که یادشون اومد دست ندارن. باز مونده بودن که باید چیکار کنن. کل وسایل شهربازی هم منتظر بودن که ببینن تری و چری میخوان چیکار کنن.

- چیکار کنیم تری؟
- نمیدونم چری؟
- ای‌بابا! واقعا نمیدونی؟
- چرا. میدونم!

تری ناگهان شروع کرد به زور زدن. چری خواست دلیل کار تری رو بپرسه، اما شرایط رو برای پرسشش مناسب ندید. پس اون هم به تقلید از تری شروع کرد به زور زدن. اونا زور میزدن و کل شهربازی نگاه میکردن. البته گوشاشون رو هم گرفته بودن. چون زور زدن اون دوتا، صدای ناموزون آهن و فولادی رو پخش می کرد که با روانشون کشتی می‌گرفت و انواع فنون راست و کج کشتی رو روی اعصابشون پیاده می کرد.

ناگهان زور زدن تری و چری و صدای روح‌نواز تولیدی‌شون تموم شد و جای خودش رو به صدای دنگ و دینگ پرتاب پیچ، مهره و سایر لوازم آهنی داد.

- آخیش.
- تریــــی!



ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۸ ۱۶:۱۴:۲۹


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تو آغوش پروفسور! درحال خوردن شکلات های مهتابی!
از زیر سایه هر دوشون!


با پاتریشیا باشی، نظیر نداری!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵:۴۹ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#46

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۹:۴۹
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 160
آفلاین
خلاصه: لرد یه کمد با قابلیت ورود به خواب دیگران داره و با بلاتریکس و هکتور میره به خواب دامبلدور. اما دامبلدور بیدار میشه و اونا تا وقتی دوباره بخوابه تو بدنش گیر میکنن. لرد و بلاتریکس باهم به وژدان میرن و یکم جلوتر به شهربازی وژدان میرسن. هکتور بعد یکم سردرگمی به راز های سر به مهر میرسه و میخواد یه راز رو برداره که زنگ خطر زده میشه. با این آژیر، لرد و بلاتریکس توی شهربازی گیر میکنن. هکتور برای اینکه نجات شون بده میره به شهربازی وژدان. اما میبینه که اونا بالای چرخ و فلک هستن و برای نجات‌شون، بی توجه به تهدید های بلاتریکس، یه معجون سیاه رنگ رو کف شهربازی خالی میکنه.

معجون سیاه رنگ کف شهربازی درحال حرکت بود. حالا که حتی فریاد های بلاتریکس هم نتونسته بود جلوی پخش شدنش رو بگیره، دیگه هیچ چیز جلودارش نبود!

ترن هوایی، درحالی که با تعجب به مایع سیاه رنگی که داشت روی کف شهربازی حرکت میکرد، نزدیک چرخ و فلک شد.
- چرخک تو میدونی این چیه؟

چرخ و فلک که آماده غیبت کردن با همسایه اش بود گفت:
- نمیدونم! اما نگاه چجوری داری همه جا میره. خوش‌به‌حالش!

ترن هوایی دوباره نگاهی به مایع سیاه رنگ کرد. از وقتی که یادش میومد، یه جا نشسته بود و تکون نخورده بود. حالا هم که کم‌کم داشت به یه جا موندن عادت میکرد، یه چیز متحرک داشت جلوی چشماش ویراژ میداد!
- آره. ما که کل عمرمون اینجا نشستیم. یه کلمه حرف هم نزدیم. انگار از قصد اومده داره جلو چشممون اینور اونور میره!

چرخ و فلک که این حرف رو از اون شنید، دیگه صبرش تموم شد و شروع به گریه کردن کرد.
- این همه اینجا زحمت بکش... آخرشم بشه این!
- اصلا ما هم اعتراض میکنیم! اینطوری میفهمن که ما نفهم نیستیم!


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
#45

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
#44

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
لرد و بلاتریکس خیلی ریلکس همدیگر را نگاه کردند و بعد با صدایی که کل وجود دامبلدور را لرزاند، فریاد زدند:
- هکتور می کشیمت!

و خب همانطو که گفتم صدایشان آنقدری بلند بود که هکتور از چند اندام و عضله آن ورتر هم شنید.
- آخی... دل هر دوشون واسم تنگ شده.

البته فقط نام خودش را که قسمت مورد علاقه اش بود؛ شنید و به شدت انگیزه گرفت پیش آن دو نفر برگردد.
- نترسید الان میام!

حقیقتا لرد سیاه و بلاتریکس نترسیده بودند یا اگر هم ترسیده بودند که خیلی بعید بود؛ هرگز با آمدن هکتور مشکلشان برطرف نمی شد. اما برای هکتور اینها مهم نبود!
او از اینکه کسی نامش را صدا زده، به قدری به وجد آمده بود که بدون توجه به دو در در جلو، دو در در عقب، دو دو در وسط و بالا و پایین؛ از دیوار خارج شد.

- ارباب اومدم!

خیلی ها مانند هوریوس اسلاگهورن فکر می کنند هکتور معجون ساز ماهری است. البته کسی هم منکر این موضوع نیست به جز کل مرگخواران و محفلی ها و یک عده جادوگر بزرگ بدون جبهه و دانش آموزان هاگوارتز.
به هرحال اگر هکتور می خواست شغل معجون سازی را کنار بگذار، می توانست به دریل شدن رو بیاورد. از بس که شدت ویبره هایش زیاد بود! او به کمک همین ویبره ها کل در و دیوار وجود دامبلدور را سوراخ کرد تا به اربابش و بلاتریکس برسد.

- ارباب بالاخره پیداتون کردم.

هکتور بعد از چند دور اشتباهی طی کردن مسیر، بالاخره توانسته بود آن دو نفر را بیابد.
فقط نمی دانست چرا آنها سوار چرخ و فلک شده اند.

_ ارباب اون بالا چی کار می کنین؟
- خودمون هم خبر نداریم. راهی پیدا کن ما رو پایین بیاری هک!

حالا هکتور باید راه حلی مناسب میافت.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۸:۵۹ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰
#43

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
در آن طرف، لرد و بلاتریکس، در تونل تاریک وژدان راه میرفتند و در تاریکی، تلو تلو خوران، به در و دیوار میخوردند.

- پعه! چقدر وژدان این پیری، تاریک است. اما، خوشمان آمد. تاریکی خوب است.
- ارباب، مشعل پیدا کردم!

بلاتریکس، مشعلی بسیار کامل، و بسته ای چوب کبریت، در کف تونل، یافت.

- روشن کن، ببینیم این تونل، چیه.

بلاتریکس، مشعل را آتش زد و...

- شهر بازی؟ بیا برگردیم، بلا.
- اما ارباب...
- موقع بازی نیست، بلا!
- میگم...
- نه، بلا!
- از کجا برگردیم؟

لرد سیاه، در حالی که با استرس، دور و برش را میپایید، متوجه شد که تونلی که از آن آمدند، ناپدید شده، و در همان لحظه، صدای آژیری از دور دست ها، به گوش رسید...


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
#42

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۵:۲۸
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 267
آفلاین
هکتور ویبره زنان و متعجب وارد محل "رازهای سربه مهر" شد. دور تا دور آنجا پر از گوی های معلق در هوا بود. در درون گوی ها تصاویر متحرکی از خردسالی تا سالمندی دامبلدور به چشم می خورد. هکتور همانطور که راه می رفت با گوی ها شکسته که روی زمین افتاده بودند مواجه شد. به گوی های شکسته اعتنا نکرد و ادامه داد. رفت و رفت تا به گوی بزرگی رسید.

- عه این دامبلدوره! آخی داره انگشت شصت پاشو می خوره.

در درون گوی دامبلدور نوزاد با مشقت فراوان شصت پایش چپش را در درون حلقش فرو برده بود و همانطور که با چشمانی قلوچ شده به شصت پایش نگاه می کرد، آن را می خورد.

- اینو ارباب باید ببینه! اینجوری میفهمه که ارزش من از بلا بیشتره.

هکتور ویبره زنان به سمت گوی رفت. دستش را به سمت گوی برد و انگشتانش آن را محاصره کرد. هنوز سلول های پوست دست پیام لمس گوی را به مغز هکتور نرسانده بودند که نور قرمز و صدای آژیری فضا را پر کرد.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.