هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#92

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
تازه‌وارد نگاهی دیگر به جغد انداخت، نگاهی دیگر نیز به دامبلدور انداخت و وقتی دید در حال خودش نیست، جغد را به زیر بغل زده و بدنبال روغن راهی شد... از میان جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور‌ گذشته و از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفت. هیچ ایده‌ای نداشت که روغن می‌تواند کجا باشد!

-هوی... هوی...
-یعنی چی هوی! من که زبون جغدا رو بلد نیستم... تو که زبون آدمیزاد بلدی چرا هی می‌گی هوی؟!
-اولندش که، من می‌دونم دامبلدور روغنشو کجا می‌زاره! دومندش، من هرجور که دلم بخواد حرف می‌زنم! اگه یبار دیگه سرم داد بزنی جاشو بهت نمی‌گم!
-خیله خب باشه دیگه داد نمی‌زنم حالا بگو روغنه کجاس؟
-برو اونجا...

تازه‌وارد بطرف در اتاقی کهنه و فرسوده رفت که نیم‌کیلو غبار رو آن نشسته بود؛ درش را باز کرده و سرفه‌کنان با جغدی زیر بغل بدنبال روغن گشته و بعد از مدتی وقت طلف کردن، توانست آن را در یک جعبهٔ کوچک که در سقف اتاق جاسازی شده بود پیدا کند! با خوشحالی از کشفش، سریع از اتاق بیرون رفت؛ از جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور نیز گذشته و خودش را به وسط آشپزخانه انداخت؛ وقتی دید دامبلدور هنوز آنجا نشسته، نفسی از سر آسودگی کشید. حالا که دیگر به خواسته‌اش رسیده بود، جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... سپس بطرف روغن رفته و مقدار زیادی از آن را بر روی دستش خالی کرد و آمادهٔ روغن‌مالی کردن ریش‌های دامبلدور شد.

-پروفسور آماده باشین که می‌خوام یه حال اساسی بهتون بدم!

پیرمرد بیچاره که از حال خودش بیرون کشیده شده بود به تازه‌وارد نگریست...

-چه گفتی باباجان؟!
-می‌گم اومدم به ریشاتون روغن بزنم...

نگاه پیرمرد دلسوزانه شد...

-دستت درد نکند باباجان!

تازه‌وارد آستین بالا زده، و مشغول به کار شد و در همین حین سعی می‌کرد دربارهٔ جغدها اطلاعاتی کسب کند.

-ببخشید... می‌شه بگید جغداتون کجاست؟!
-چه جغدایی باباجان؟
-جغدای مجهز به نامه‌ دیگه... اونایی که برای محفلیا...

دامبلدور که حسابی در حس فرو رفته بود دقتی در گفته‌هایش نداشت!

-آهان... اونا رو می‌گی باباجان؟! خب ما اونا رو...

تازه‌وارد، از اینکه بالاخره می‌تواند موضوع را بفهمد نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتد! اما خوشحالی‌اش زیاد طول نکشید! زیرا دستش که درون ریش‌های دامبلدور بود چیزی را لمس کرد، و همینکه دستش را دراورد در کمال تعجب پیرزنی را در دستش دید؛ از ترس جیغی کشیده، پیرزن را روی زمین انداخت و زیر میز آشپزخانه قایم شد!

-آرتمیسیا تویی باباجان؟
-درود بر تو دامبلدور.
-چند وقت بود ندیده بودیمت باباجان!
-همین چند هفته پیش آمده بودیم که در محفل عضو شویم اما حواسمان نبود و درون ریش‌های شما غوطه‌ور شدیم؛ نتوانسته راه را پیدا کنیم و همانجا ماندگار شدیم و تا کنون نیز از شپش‌هایتان تغذیه می‌کردیم!
-متأسفم باباجان! یادمان رفت ریش‌هایمان را بازرسی کنیم؛ پیری است دیگر!
-بگذریم... معرفی نمی‌کنید؟!

سپس هردو به تازه‌واردی که در زیر میز با تعجب به آنها نگاه می‌کرد خیره شدند.

-اوه، بله! ایشون هستند؛ یک تازه‌وارد!
-احیاناً ایشون اسم ندارند؟!
-نمی‌دانم باباجان، از همان اول بی‌اسم بوده طفلکی! راستی باباجان نمی‌خواهی تازه‌واردمان را در محفل راهنمایی کنی؟! ما نیز برویم به کارهایمان برسیم!
-با کمال میل!

دامبلدور از روی صندلی بلند شده، روغنش را درون ریشش جاسازی کرد و از آشپزخانه خارج شد؛ بعد از رفتن او پیرزن نگاهی افسوس‌وار به تازه‌وارد انداخت. تازه‌وارد که چاره‌ای دیگر نیافت، لرزان از زیر میز بیرون آمد و بدنبال پیرزن راهی شد، سپس، بعد از مدت‌ها...

-فرزند، این اتاقی که می‌بینی در اصل برای عصمت‌الدوله بلک ساخته شده بود تا اینکه بعد مرگش وصیت کرد که این اتاق به دختران خاندان بلک برسه، و آخرش رسید به آماندا!
-جان؟!
-مگه مرض داری! چقد باید یچیزیو برات بگم؟! نمی‌گی آخرای عمرمه دیگه نفس ندارم؟!
-ولی...
-دیگه ولی نداره! فرزندم، فرزندای قدیم؛ سرشونو جلو بزگترشون بالا نمیاوردن! امروزیا «ولی» هم میارن!
-
-خیله خب باشد؛ غمگین نشو ای فرزند ما فقط صلاحت را می‌خواستیم!

تازه‌وارد نمی‌توانست درک کند که چطور یک نفر می‌تواند در آن واحد خونسرد، لحظه‌ای عصبانی و سپس بتواند نقش یک حامی را بازی کند!

-خب می‌گفتیم... چی... داری کجا می‌ری؟!
-
-با توام فرزند...
-
-پس اینجوریاس!

تازه‌وارد از دست پیرزن عاصی شده بود و مشغول فرار بود؛ پیرزن دستش را از ناکجا آباد جلو آورد و چنان پس‌گردنی‌ای به تازه‌وارد زد که از پنجره به بیرون پرتاب شد؛ بعد از آن پیرزن بطور غیر قابل باوری خودش را از پنجره پایین انداخت، بدون اینکه صدمه‌ای ببیند اما در آنجا بجز تازه‌وارد با دو نفر دیگر نیز مواجه شد! یکی لرد ولدمورت و دیگر بانو گانت که زیر پایشان علف سبز شده بود و تازه‌وارد در حالی که گردنش را می‌مالید در پشت آن دو پناه گرفته بود! پیرزن نگاهی به بانو، نگاهی به لرد، و سپس نگاهی به تازه‌وارد انداخت...

-می‌دانستم دسیسه‌ای در کار است! فکر ‌نموده‌اید می‌گذارم نقشه‌اتان را عملی کنید! اگر دامبلدور...

اما آرتمیسیا همین که خواست برگردد با یک دیوار نامرئی برخورد کرد!

-خب، خب، خب! شنیدم پیری مامان می‌خواد چغلی بکنه آره؟!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۸:۴۴:۰۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹
#91

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- هوووی!

تازه وارد که نه حوصله داستان‌های دامبلدور را داشت و نه هیچ چیز دیگری را سرش را یک بار دیگر هم به میز کوبید.

- هوووووووووی!

تازه‌وارد که از آن تازه‌واردهای انتقاد ناپذیر و بی اعصاب بود با خشم به اطراف نگاهی انداخته تا منبع صدا را یافته و اعلام کند که در اسرع وقت قصد ترک کردن محفل و ایفا و سایت را دارد و چندتا فحش آبدار هم بدهد به اوّل و آخر همه که خب، نگاهش در زیر میز افتاد به منبع صدا:
- عه، جغد!
- هووووی.
- چیه؟
- هووووووی.
-هوی به دمبت.

تازه‌وارد همانطور که اشاره شد، بی‌اعصاب بود و زود خشمگین می‌شد.

- هوی به دمبت چیه آخه؟ زبونمه! هوووووی که می‌گم یعنی دوای دردت پیش منه.

تازه‌وارد تحت تاثیر صدای بم و عمیق جغد بسیار کف کرده و چند ثانیه‌ای به پرنده خیره شد.

- هوووی.
- این که گفتی معنیش چیه؟
- معنی‌ش؟ ها، نه. این همون هوی معمولیه، بد خیره شده بودی. حالا بگذریم، می‌دونستم دیر یا زود می‌آی سراغم، ولی خب، الکی که نمی‌شه...

جغد ابرویی بالا انداخته و منتظر جواب شد.
-هووووی.
- ناموسا یه بار دیگه بهم بگی هوی، می‌اندازمت تو ریشای دامبلدور!
- چیل بابا! چیل! این هوووی که گفتم یعنی خب حرفت چیه؟

تازه‌وارد که در عین بی‌اعصاب بودن خیلی هم پاک و معصوم بود متوجه منظور جغد نشد.
- یعنی چی؟
- یعنی باس سیبیلای حاجیتو چرب کنی!

پسرک آهی از سر آسودگی کشیده و چند گالیون از جیبش درآورد.
- اینا کافیه؟
- هان... نه، مثل این که نگرفتی!

جغد منقارش را جمع کرده و به چندتار موی اندک که روی آن روییده بود اشاره کرده و در همان حال گفت:
- باس اینا رو چرب کنی! با همون روغنی که دامبلدور گفت ریشش رو چرب می‌کنن. اول اعتمادش رو جلب کن و بعد با روغنه بیا سراغم.

تازه‌وارد با خودش اندیشید "جلب اعتماد دامبلدور؟"، به نظر که چندان سخت نمی‌آمد.
و شاید تنها در نظر این طور بود...



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
#90

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
-به وسیله ی ریش؟نمیدانم فرزندم امتحان نکردم!

تازه وارد نگاهی دیگر به ویزلی ها انداخت و چشمش به جرج افتاد که داشت دنباله ی ریش دامبلدور را به ته موهای جینی گره میزد.

اما باید جواب دامبلدور را میداد تا سر صحبت دوباره بسته نشود:
-به ریشتون تقویت کننده میزنین؟

دامبلدور نگاهش کرد و گفت:
-به قیافه من میاد اهل این قرتی بازیا باشم؟نه فرزند!من یه جن خونگی دارم که واسه ی من تقویت کننده میزنه!

تازه وارد که فکش روی میز افتاده بود گفت:
-ناموسا؟

-آره بابا!اون قبلا ها هم هری برام میزد!

تازه وارد دیگر پاسخی پیدا نمیکرد.بحث را عوض کرد:
-این جغد ها رو از کجا میارین؟
-از همون جایی که بقیه جغد میارن.
- نه منظورم اینه که کجا میرن؟
-همونجایی که بقیه جغدا میرن.

صدای عربده ی جینی بلند شد:
-جرج!مگه دستم بهت نرسه پدرسوخته! وایسا ببینم!

مالی ویزلی گفت:
-خیلی خوب بیا اینجا تا ته موهات رو با چوبدستی بزنم از ریش پروفسور جدا شه!
-چی؟ نه ته ریش پروفسور رو بزنین خوب!
-نه نه نه!جینی این ریش باستانیه!جزو میراث فرهنگیه!
-چرته!من یه میلی متر از موهامو حتی نمیدم!
-جینی ویزلی! واسه این کارات تنبیه میشی!

بیل ویزلی با فلور دلاکور وارد شد.گفت:
-سلام مامان.راستی میدونی چهل و پنج دقییییییییییییییقه ست رون زیر ریش پروفسور گم شده؟

مالی ویزلی نعره زد:
-رون؟رون کدوم گوری رفتی؟
و با دست دیگرش با چوب دستی چند سانتی متر پایین موهای جینی را کوتاه کرد.جینی جیغ زد:
-مامان! اصلا امشب میرم خونه هری اینا!

و رفت.تازه وارد سرش را به میز کوبید.آنجا جایی فرا تر از دار المجانین بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹
#89

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-ببخشید... شما ریشتونو کجا می زنین؟

دامبلدور نگاهی به ریشش انداخت و نگاهی به تازه وارد که بدترین جمله را برای شروع صحبت انتخاب کرده بود.
-فرزند تازه وارد... من اگه ریشمو می زدم وضعش الان این بود؟ اون ویزلی گمنام رو می بینی که اون سر اتاق بین خواهر و برادراش غوطه ور شده؟

تازه وارد با دقت نگاه کرد.
-همونی که یه جونور دریایی داره غرقش می کنه؟

دامبلدور اخم کرد.
-اون جونور دریایی نیست خب... ادامه ریش منه. تازه از اونجا به بعدش دیگه نمی دونم کجا رفته. گاهی برای ماموریت به مناطق دور دست می ریم. وقتی به مقصد می رسیم احساس می کنم صورتم کشیده می شه. دقت که می کنم متوجه می شم صبح که بیدار شدم، ریشم مثلا به پایه تختخوابم گره خورده. بیا و این همه راه رو برگرد و ریش رو آزاد کن! به دشمن هم بگو تکون نخوره تا برگردی. می فهمی چقدر سخته؟

دامبلدور حرف های بی معنی یا حداقل کم معنی می زد. ولی برای تازه وارد مهم نبود. مهم سر صحبت بود که باز شده بود.

-خب جناب دامبلدور. این طرفا جغد هم دارین؟ از وقتی اومدم یکی دو تا دیدم که رفتن بیرون. اونا رو کی می فرسته؟ به کجا می فرسته؟

-من بچه که بودم خیلی جذاب بودم. جذاب تر از تام. دلیل نفرتش از من همینه. همیشه نفر دوم بوده! نامادریم متوجه این کینه و دشمنی شد. منو توی یه برج زندانی کرد که از آسیب امثال تام در امان بمونم. همین ریشی که می بینی، یا حداقل یه بخشش رو می بینی، منو از اون زندان نجات داد. از پنجره آویزونش کردم و رفتم پایین.

دامبلدور به شدت روی ریشش تمرکز کرده بود. تازه وارد قصد نداشت بپرسد که بعد از پایین رفتن از برج چگونه ریش خود را آزاد کرده. موضوع مهم جغد بود. او جغد می خواست!
-بله بله پروفسور. الانم مشخصه که ابهت زیادی دارین. این جغدا مال محفل هستن یا کرایه شون کردین؟ زبر و زرنگن؟ من الان دنبال یکیشون برم ممکنه بتونم بگیرمش؟

-به وسیله ریش؟ نمی دونم فرزندم. تا حالا امتحان نکردم.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹
#88

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۳:۴۹
از گیل مامان!
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 509
آفلاین
تازه وارد با خنده ای شیطانی به ظرف سوپ زل زده بود. دامبلدور قاشقش را در ظرف فرو برد و سپس آن را در دهانش گذاشت.
-چه طعم دل نشینی...تازه با اختلاف مقدار فلفلش از غذای کریچر کمتر بود که همینم نقطه قوتشه. آفرین بابا جان.

خنده تازه وارد بر لبانش خشکید. در همان لحظه سیل خروشان ویزلی ها به همراه هاگرید غوطه ور دوباره به خانه گریمولد برگشتند.

دستی دو کیلومتری از میان سیل دراز شد. کاسه را از جلوی دامبلدور برداشت و یک نفس سر کشید.
-اخیــش گوشنم بودا!
-ارباب ریگولوس همیشه با دستای تمیز و ضد عفونی شده غذا میل کرد اما هاگرید با دستای شسته نشده و میکروبی غذا خورد. آه...اگر ارباب ریگولوس این صحنه رو می دید چی می گفت؟

تازه وارد، تازه متوجه شده بود که قدم به چه دارالمجانینی گذاشته است. تصمیم گرفت زودتر جغد را به دست بیاورد و پیش لرد سیاه که بیرون در منتظرش بود بازگردد.

در این راستا باید سر حرف را با دامبلدور باز می کرد!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۹
#87

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- پروفسور دامبلدور! پروفسور دامبلدور! پروفسور دامبلدوووووور!

تازه وارد در سطح محفل می گشت و پروفسور دامبلدور را صدا می کرد. ولی خبری از دامبلدور نبود.

-شاید بالاخره مرده باشه!

صدای ضعیف کریچر بود که مقداری کاسه و بشقاب زیر گونی ای که پوشیده بود مخفی کرد و به اتاق زیر شیروانی برد؛ ولی تازه وارد اصلا دلش نمی خواست دامبلدور قبل از چشیدن سوپ منحصر به فردش مرده باشد.

در اولین اتاقی که در مقابلش قرار داشت را باز کرده و فریاد زد:
-پروفسور دامبلـ...

فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. برای این که اتاق تا سقف پر از ویزلی های اضافه قد و نیم قد بود و با باز شدن در، ویزلی ها از اتاق به بیرون سرازیر شدند و سیلی نارنجی رنگ و خروشان تشکیل دادند.
تازه وارد با نگرانی مسیر سیل را دنبال کرد که مرلینی نکرده به آشپزخانه نرود...ولی نرفت! در میانه راه،نیمی از سیل به مرلینگاه ریخت و نیمی دیگر به طرف در خروجی تغییر مسیر داد و در حالی که هاگرید را هم - که سر راهش قرار داشت- به همراه خودش می برد، از خانه خارج شد.

-نگران نباش بابا جان...همیشه سیل می بردش. خودش بر می گرده.

صدای پروفسور دامبلدوری بود که بالاخره پیدا شده بود و ظاهرا منظورش هاگرید بود که قرار بود برگردد.

-نگران نبودم پروفسور. داشتم دنبال شما می گشتم که از سوپ بسیار تند...نه...تند که ابدا نیست ... از سوپ خوش طعمم بچشید ببینیم چی به سرتون میاد. تا هاگرید برنگشته بچشید!





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
#86

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
از کیف ارزشمندم دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
_خب. دوباره میریم سراغ سوپ پیازمون.

تازه وارد که باهوش تر از اونی بود که دامبلدور و یا حتی لرد خیال میکردن گفت :
_اممم...پروفسور شما گفتین از ایده های جدید استقبال میکنین درسته؟
_بله درسته.
_خب من به جای سوپ پیاز یه چیز جدید درست میکنم اما اینجا وسایشو ندارین باید برم خرید. سریع برمیگردم.
_باشه برو.

تازه وارد آپارات کرد و توی کوچه دیاگون ظاهر شد و به سمت سوپر مارکت رفت.پس از مدتی از سوپر مارکت با کیسه ای کوچک بیرون آمد.
به گوشه خلوتی رفت و دو قوطی که روی یکی از آنها نوشته بود آویشن و روی دیگری نوشته بود فلفل سیاه را از کیسه بیرون آورد. سپس یک کاسه ظاهر کرد و محتویات قوطی فلفل سیاه را در آن خالی کرد.آویشن را ریخت توی قوطی فلفل سیاه و در آن را بست.فلفل سیاه را هم از کاسه به قوطی آویشن منتقل کردو با این حالت از گوشه ای که در آن بود بیرون آمد و به سمت میدان گریمولد آپارات کرد.

زیییییینننننگگگگگ

_برگشتی فرزند روشنایی.حالا بریم غذایت را برایمان درست کن ببینم چجوریه.
_حتما پروفسور. از الان میدونم که انگشتاتونم باهاش میخورید.
_فک نمیکنم کار به آنجا بکشد فرزند!
_مطمینم که میکشه!
_برویم غذایت را برامون درست کن

دو دقیقه بعد آشپزخانه
_پروفسور این نودالیته با طعم سبزیجات.من بهش یه کمی فلفل سیاه و یه عالمه آویشن اضافه میکنم .
_برای چی اونوقت؟
_آویشن باعث میشه بوی پیتزا بگیره پس هرچی بیشتر باشه بهتره و فلفل سیاه هم نقش طعم دهنده رو داره که یه کمی ازش میریزم.
_آفرین فرزند روشنایی حالا تو غذارو درست کن .هر وقت آماده شد بیا منو صدا کن.
_چشم پروفسور.

پروفسور میرود و تازه وارد شروع به حرف زدن با خودش میکند
_یه نودالیتی برات بپزم که روش یه وجب روغن باشه! خب حالا دولیوان آب میریزیم توی این قابلمه . اممم حالا باید صبر کنم جوش بیاد

پنج دقیقه بعد...

_خوبه.جوش اومده و داره حباب میزنه .حالا رشته رو میندازیم توش و پودر مخصوص خودشو اضافه میکنیم . و الان نوبت ادویه جات مخصوص سر آشپزه. این یه شیشه پر آویشن (در واقع یه شیشه پر فلفل سیاه )و یه کمی فلفل سیاه(یه کمی آویشن) به به. ببین چی برات درست کردم پروفسور!
میرود تا پروفسور دامبلدور را صدا کند...


هیچکس حق نداره ازم دورش کنه!

"ONLY RAVEN"


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
#85

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه: دامبلدور می‌خواد اعضای جدید برای محفل ققنوس استخدام کنه و برای اونها جغد می‌فرسته. لرد ولدمورت و مادرش بانو گانت هم در تلاش هستند تا یکی از اون جغدها رو به‌دست بیارن. لرد در این راستا جادوگری که می‌خواست مرگخوار بشه رو توی یک کدو تنبل گذاشته و فرستاده خونه گریمولد.

تصویر کوچک شده


- آلبوس؟ آلبوس جونم؟ کجایی آقای خونه‌ی گریمولد؟ کجایی سر ... عه تو آشپزخونه چی کار می‌کنی؟ عه وا! کدو می‌پزی؟
- نه آرابلا ... تازه وارد جدیدمون رو آموزش می‌دم.
- تازه وارد جدید؟ آلبوس ... تو چرا اصلا به فکر خودت نیستی؟ اگه توی این کدو به جای تازه وارد جدیدمون یه مرگخوار انتحاری باشه چی؟ زود باش ... بشکافش داریوش آلبوس!
- من به کدو تنبل اعتماد کامل ... چی کار می‌کنی آرابلا؟

پیش از آن که دامبلدور به خود بجنبد، خانم فیگ با ساطور به جان کدو تنبل افتاده بود. او واقعا نگران بود! البته نه نگران امنیت و سلامتی دامبلدور، بلکه حسادت زنانه‌اش فعال شده بود و می‌ترسید درست مانند قصه‌ها، پیرزنی داخل کدو نهفته باشد و او را از مقام تک پیرزن محفل خلع کرده و بخشی از توجه دامبلدور به سالمندان که تماما معطوف خودش بود را برباید.

- عه وا! چه جوان رعنایی! آلبوس جان به نظرت وقتش نرسیده که کمی استراحت کنی و کارهای سختی مثل آموزش تازه واردین رو به ما بسپری؟ من نگران تحلیل رفتن بنیه و خستگی مفرطت هستم.

- خانم فیگ باید کم‌تر سرک کشید. خانم فیگ باید کم‌تر دخالت کرد. ارباب ریگولوس اصلا از پیرزن‌های فضول خوشش نیومد.

کریچر کاملا به موقع سر رسید و خانم فیگ را کشان کشان از آشپزخانه خارج کرد و دامبلدور را از دست او نجات داد.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#84

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۴:۱۱
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 333
آفلاین
جادوگر که به خوبی توسط لرد اقناع شده بود، مثل یه بچه‌ی حرف گوش‌کن رفت تا شرط اول را اجرا کند.

- یادت باشه! این شرط اول بودن زیر سایه‌ی ما و اولین مأموریت ما به توئه. و.. در ضمن. ما کسی رو که تو اولین مأموریتش شکست بخوره رو راه نمی‌دیم. سالی که نکوست، خود از بهارش پیداست!

جادوگر که بیش‌تر هم قانع شده بود، مصمم شد که مأموریتش را به نحو احسنت انجام داده و حتی اگر مرلین نخواهد هم موفق شود.
در نتیجه وارد کدو تنبل قلقله‌زن شده، و رفت در اولین مأموریتش گل بکارد.

کدو تنبل حاوی جادوگر قل خورد و قل خورد و قل خورد، تا بلأخره محکم به در خانه‌ی گریمولد خورد.
در، خیلی بی‌هوا باز شد.
- اینو بدون تام! اگه مو دماغتو دیدی، جغد رو هم می‌بینی! من به تو یکی یه دونه هم نمی‌دم!

چند قدم آن طرف‌تر، لرد

- مو دماغ؟ منظورش هکتوره؟
- حتماً هست، منظورش همینه عزیز مامان!
- پس جغد محفل با محموله‌ی سرّی‌اش به زودی جلوی چشم ما سبز خواهد شد!

چند قدم این طرف‌تر، دامبلدور

- مادرت رو هم جمع کن همراه خودت بردار ببر! ما حتی به اشک‌های بانو گانت هم اهمیت نمی‌دیم! مهر مادری برای شکستن قفل محموله‌های سرّی کفایت نمی‌کنه! راز ما، راز ماست، راز شما هم مال خودتونه! برید ببینم!

ناگهان توجهش به کدو تنبل بزرگ جلوی در جلب شد.
- شما امری داشتین باباجان؟

کدو تنبل که امری داشت، به حرف آمد.
- می‌خوام عضو شم.

برای لحظاتی قلب پیرمرد به تپش در آمد.
- عالیه باباجان! خب می‌خوای از کجا شروع کنی؟
- از هرجا شما بگین.

ناگهان پیرمرد بشکنی زد و همه‌جا در تاریکی فرو رفته و زیر پای کدو خالی شد.

ترق! فوش!

پیرمرد باز هم بشکنی زد و با روشن شدن چراغ‌ها، ظلمات در روشنایی فرو رفت.
- خیله خب باباجان! به مراحل ورود خوش اومدی! مرحله‌ی اول، درست کردن سوپ پیاز! چیزی که هر محفلی‌ای باید بلد باشه! البته اگه هنر دیگه‌ای هم تو آشپزی دارید، ما همیشه پذیرای ایده‌های جدید بوده و هستیم!


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
#83

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
که این کار هم در تخصص لرد سیاه بود!

.
.
.

مروپ و جادوگر، چند دقیقه ای بود که همینطور ثابت و بی حرکت منتظر بودند. ولی لرد سیاه دستش را زیر چانه اش زده بود و روی جدول کنار خیابان نشسته بود.

مروپ دستش را روی شانه لرد گذاشت و او را کمی تکان داد.
-هویج بستنی مامان...فکر می کنم نوبت شما باشه.

-چی نوبت ماست مامان؟ ما الان افسرده شدیم! دامبلدور پست ما را پاک نکرد. فکر کرده کیه؟

مروپ متوجه حرف های پسرش نشد، ولی صحنه باید پیش می رفت. برای همین لرد را بلند کرد و روبروی جادوگر قرار داد.
-الان ایشون باید برای رفتن به محفل قانع بشن و این کار هم در تخصص خودته. قانعش کن پسرم.

لرد افسرده با صدایی آرام زمزمه کرد.
-این که کاری نداره. تو مگه نمی خواستی مرگخوار بشی؟

جادوگر ذوق زده تایید کرد.

لرد ادامه داد:
-افسردگیمون بصورت ناگهانی شدت گرفت!

مروپ پسرش را تشویق به ادامه دادن کرد. لرد سیاه با وجود افسردگی مفرط، گفت:
-چقدر ما غمگینیم! خب...اولین شرط مرگخوار شدن اینه که محفلی بشی!

شرط، اصلا منطقی به نظر نمی رسید. ولی کسی هم از لرد سیاهی که دچار افسردگی شدید و ناگهانی شده، انتظار منطق نداشت. برای همین، جادوگر قانع شد که به محفل رفته و دامبلدور را قانع کند که او را در محفلش بپذیرد!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.