چکیده:
ماندانگاس فلچر به همراه لشکری از جن های خانگی به سوی ساختمان ترسناک و مخوف هاگزمید یعنی "شیون آوارگان" حرکت میکند تا آن جا را تصرف کند. در این راه با ماجراهایی مواجه میشود، از جمله اینکه با یک گرگ درگیر میشود ولی در نهایت به ورودی شیون آوارگان میرسد...
ماه کامل بود و نمایان میتابید. ابرهای سیاه آسمان را در بر گرفته بودند و ستاره ها سوسوی کم سویی میزدند. ماندانگاس و جن ها پاورچین پاورچین به در ورودی "شیون آوارگان" نزدیک شدند. جالب اینجا بود که حتی جن ها از این عمارت جن زده میترسیدند. شایعه های زیادی درباره شیون آوارگان وجود داشت.
ماندانگاس وقتی خوب به در نزدیک شد متوجه شد قابی بزرگ در بالای آن آویزان است و به جلو و عقب میرود...
ماندانگاس که خوف کرده بود به یکی از جن ها گفت:
_ هوی تو! میدونی این چیه؟
جن:
_ ارباب، این عکس مادر مقدس شیاطینه. مادر مثلث و دایره. مادر مولود این دو یعنی شیطان آخر.
ماندانگاس:
_ نمیفهمم چی میگی!!
جن:
_ ارباب، معلومه شایعه ای که در مورد اینجا وجود داره رو نشنیدی. میگن اینجا نحس ترین مکان روی زمینه. روزی پسری که از همه جا رانده شده بوده به تنهایی به اینجا میاد و هفت شب و روز در اینجا میمونه. پسر در واقع میخواسته خودکشی کنه ولی مادر مقدس شیاطین به شکل یک حیوان در میاد و از پسر مراقبت میکنه تا اونو تبدیل به شیطان آخر کنه...
ماندانگاس:
_ بینیم بابا... اینا زاده ذهن های مریضه...من که الان میرم تو...
ماندانگاس دسته در را چرخاند، چوبدستیش را درآورد، آرام زیر لب گفت "لوموس" و در سایه نور چوبدستی وارد خانه نحس شد. همه جا خاک گرفته و مریض بود. اولین چیزی که توجه او را جلب کرد یک تابلوی بزرگ در وسط خانه بود...
ماندانگاس دوباره "جن دانا" را صدا زد و گفت:
_ این یارو کیه؟
جن:
_ ارباب، همون شیطان آخره. میگن مادر سیاه مقدس، عکس پسرش را همیشه در اینجا نگه میدارد.
ماندانگاس:
_ حالا آخرش که چی؟ اون یارو هفت روز اینجا موند بعدش رفت کجا؟
جن:
_ هیچکس نمیدونه...بعضیا میگن هنوز اینجاست و مادر مقدس شیاطین مواظبشه تا به حد کافی قوی بشه.
ماندانگاس:
_ قوی بشه که چی بشه؟
جن:
_ باز هم هیچکس نمیدونه ارباب. ولی مادر مقدس شیاطین اسمش روشه. اون مادر همه شیاطین و نیروهای منفی در جهانه. هیچوقت کاری رو بدون دلیل نمیکنه. شاید نقشه بزرگی داره. شایدم میخواد بقیه رو سر کار بذاره...واقعا هیچکس نمیدونه...فقط همه میدونن که نباید به این خونه وارد شن چون آخرین نفری که وارد شد یعنی همون پسره دیگه هیچوقت خارج نشد...
ماندانگاس:
_ برو بابا، همه ش شایعه س...من باید گنجی که اینجا مدفون شده رو بدست بیارم حتی اگه خود عمو شیطان اینجا خوابیده باشه!! به من میگن ماندانگاس فلچر نه برگ چغندر...
ماندانگاس با بیخیالی به جلو حرکت کرد که ناگهان دو دختر در جلویش ظاهر شدند...
همه لشکر جن های خانگی با دیدن دو دختر و بدون هیچ مقدمه اس پا به فرار و جیغ و داد گذاشتند. جن دانا هم در حالی که چشمانش گشاد شده بود و مانند یک اسب میدوید زیر لب زمزمه میکرد:
_ شیاطین..شیاطین...مادر شیاطین...
ماندانگاس فلچر که عملا هنگ کرده بود و از ترس میخکوب شده بود فقط توانست همانجا بصورت سیخ و عمودی بایستد...