هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۰۷:۵۴ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۰:۱۱
از ایت واز! یو نو تیتر نات د سِیم...
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 49
آفلاین
پروفسور دامبلدور قوطی چسب یک‌دوسه را از ریشش خارج کرد و به لبخند زدن و دعوت محفلیون به صلح ادامه داد. از آنجا که نصف ریش وی مشکی شده‌بود، اعضا فرض را بر این گرفتند که او به دوران جوانی خود بازگشته، و اکنون کله‌ای داغ از دل شکنجه دیدگان دارد. با دلی خونین‌تر از اتاق خون، وی را ایگنور کرده و با انواع چماق، قمه، شن‌کش، دندان نیش، چاقوی کیک، چراغ قوه، چراغ مطالعه، چراغ خواب، لامپ مهتابی، لامپ آفتابی و دیگر سلاح‌های گرم و سرد، حلقه محاصره را بر گابریل و سایه الستور تنگ‌تر کردند.

جوزفین دست در ریش پروفسور برد و طنابی پوسیده را از قسمت بیشتر درآسیاب‌مانده آن درآورد و گابریل و سایه الستور را به صندلی خونین اتاق بست.
- خب، حالا کدوم‌تون دوست داره اول مورد عنایت ققنوسی قرار بگیره؟

گابریل هنوز عمق فاجعه را با وجود ساده‌اش لمس نکرده‌بود. اما چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید تا بُهت چهره‌اش، با استشمام عطر خاک باران خورده و شکلات، به‌نرمی محو شود.

- مهتابی برگشته.
- نه ممنون، ال‌ای‌دی داریم. خب، کدوم تون اول...
- اهم.

ریموس با صاف‌کردن گلوی خود، توجه‌ها را به لباس‌های آغشته به آبمیوه خود جلب کرد.
- داشتم می‌گفتم. مهتابی برگشته!

سایه الستور که موقعیت را فراهم دید، خود را از طناب رهانید و روی دیوار اتاق خون، به سمت در جریان یافت.

- پتریفیکوس توتالوس!

افسون با او اصابت کرد اما تنها ورد‌هایی از جنس سایه بر وی اثر داشتند. لبخندی دندان‌نما زد و سرش را به یک طرف خم کرد. به دستگیره در رسید. گادفری که به صورت وارون به سقف آویزان بود، به سمت او شیرجه رفت. تنها سایه می‌توانست بر سایه اثر کند.

- آفرین گادفری بابا!

گادفری دست‌های سایه را از پشت سر بست و وی را به میان جمع محفلیان برد. ریموس چشمش به گابریل تنها روی صندلی افتاد.
- این بچه اینجا چیکار می‌کنه؟
- ریموس بابا، ایشون ته‌مونده مرگخوارهاست. با این سایه اشانتیون اینجا جا مونده. شما کجا بودی باباجان؟
- والا تو آشپزخونه خونه ریدل پیش بانو مروپ بودم. در حال به‌اشتراک‌گذاری ایده‌هام در رابطه با ترکیب انواع غذا با شکل‍... خلاصه دیدم که اتاق نیست و سریعا خودم رو رسوندم. گابریل خطایی کرده؟

روندا نگاهی به ریموس کرد.
- توی شکنجه محفلی‌ها دست داشته.
- راستش من فقط...
- ریموس بابا، گابریل مشارکت چندانی توی اون فعالیت خبیثانه نداشته و فقط به تظاهر می‌پرداخته.

ریموس نگاهی به گابریل انداخت.
- گابریل پیش از این با یه نامه از پروفسور و به قصد عضویت به این خونه مراجعه کرده بود. من هم سفیدی رو درونش می‌بینم. و اما سایه الستور...

سایه با بی‌میلی چشمانش را چرخاند. نشست و به در نگاه کرد.

- آه!

دریچه آه می‌کشید.

- و اما سایه الستور... به‌عنوان گروگان نگهش می‌داریم. اگه این دونفر به خونه ریدل راه دارن، چرا ازشون به‌عنوان جاسوس استفاده نکنیم؟

***


باد به آرامی می‌وزید. در هوای تنفس صبحگاه، آفتاب به جای‌جای خیابان گریمولد می‌تابید.
میان شلوغی‌های شهر لندن، فردی سرخ‌پوش عصا به زمین می‌کوبید و با طمامینه گام برمی‌داشت. جلوتر رفت و میان خانه شماره یازده و سیزده متوقف شد. رو به دیوار خانه‌ها کرد و آرام زمزمه‌ای زیر لب سر داد. دو خانه از یکدیگر فاصله گرفتند و مقر محفل ققنوس، زیر سایه‌ی نور خورشید نمایان شد و الستور مون، به سمت در خانه شماره‌ی دوازده، گام برداشت.


پایان


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۲۱:۱۸:۴۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۲۱:۲۳:۰۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۲۱:۲۶:۵۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۲۱:۳۶:۰۹

ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
برای اقلیت‌ها، برای شکلات!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸:۲۸ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۲:۰۸:۴۸ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 84
آفلاین
گابریل با تمام توانش سعی کرد به محفلی های عصبانی و آشفته اطرافش لبخند بزنه.
-امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه... چیز... ایشالا که تو شادی هاتون جبران کنیم...

نه گابریل و نه سایه الستور اجازه ورود به خونه گریمولد رو نداشتن و تلاش های مخفیانه شون برای باز کردن در اتاق خون و فرار و حتی آپارات کردن به هیچ جایی نمی رسید.

-من فکر میکنم اینکه به فکر نیکی و سفیدی دنیا هستید عالیه... من حتی تو پناهگاه اومده بودم که عضو بشم... یادتون نیست؟

گابریل با نگاهی مظلومانه از اطرافیانش می خواست که باورش کنن اما خب اونجا اتاق خون بود و اعضای محفل که تا چندساعت قبل با انواع روش ها در حال شکنجه شدن توسط مرگخوارا بودن، خون جلوی چشمشون رو گرفته بود.
-من که میگم باهاشون سوشی درست کنیم.
-بیاید به عنوان شام بدیمشون به گادفری تا به هوش بیاد.
-نه اون سریعه و راحت میشن، باید عذاب بکشن.
-میگن بهترین راه عذاب دادن، بی محلی کردنه.
-ولی به قیافه ش نمیخوره مرگخوار باشه ها.

محفلی ها اصولا آدمای جوانمرد و پاکی هستن و تو مرامشون نیست که به کسی صدمه بزنن. اما در مقابله با مرگخواران و کسایی که به دوستاشون صدمه زدن هیچوقت کوتاه نمیان. بنابراین دقایقی بعد گابریل طناب پیچ و سایه الستور توسط هاله ای از نور محاصره شده و هردو روی زمین لزج از خون قرار داشتن.

-من خواهرم توی تیم شماست ها. هر هفته توی ویلای صدفی همگی با هم کوییدیچ دستی بازی می کنیم و خوش میگذرونیم. بیاید دوستانه حلش کنیم

اما محفلی ها به حرف های گابریل گوش نمی دادن و فقط میخواستن درد و رنجی که دیده بودن رو جبران کنن. اما در همون لحظه ای که اتاق خون می رفت تا خون دیگری به خودش ببینه و فضای انتقام همه جارو پر کنه در اتاق با صدای بلندی باز شد و هیکل پرریش و باابهتی وارد شد.
- دست نگهدارید فرزندانم.

دامبلدور خسته و زخمی اما با ریشی پرپشت در وارد شد و لبخند پدرانه ای زد که هیچکدام از محفلیا ندیدن، چون ریش دامبلدور نه تنها لبخندش بلکه نصف صورتش رو پوشونده بود و حالا ترکیبی از ریش سفید کنده شده ی خودش و ریش سیاه کنده شده از مرلین بود و اون رو تبديل به علامت یین و یانگ متحرک و پرابهتی کرده بود.
-پروفسور ما فکر کردیم شمارو از دست دادیم.
-من از یه مرگخوار شنیدم که سه بار شمارو شکنجه شدید کردن. خیلی خوشحالم که سالمید.
-ببینید چه خوب داریم حساب این مرگخوارای جانی رو کف دستشون میذاریم.
-پروفسور چرا ریش‌تون دورنگ شده و انقدر زیاد؟

دامبلدور سعی کرد قامتش رو صاف کنه، نقطه یانگ ریشش را خاروند و با آرامش به محفلیون نگاه کرد.
-چقدر خوشحالم که میبینمتون، متاسفانه ما قربانی یه حمله غافلگیرانه شدیم، خوشحالم که مقاومت کردید و متاسفم اگه رنج کشیدید. خود من تا چندساعت پیش زخمی و بدون ریش روی زمین افتاده بودم و در این شرایط حس انتقام و خشم احساسات طبیعی هر انسانی هستن.

محفلی ها گابریل و سایه الستور رو ول کرده بودن و دور دامبلدور جمع شده بودن تا حرف هاشو بهتر بشنون.

-اما همونطور که شما هم میدونید انتقام یه حس پوچ و توخالی‌ه. حق دارید، منم عصبانی ام ولی با صبر کردن و پراکنده کردن روشنایی در بین همون مرگخوارانی که دشمن ما هستن تونستم یک نفر رو به راه روشنایی بکشونم و اون شخص دلیل اینه که من الان اینجا هستم و علاوه بر ریش خودم ریش مرلین ارباب مرگخواران رو هم دارم و الان ریش‌م دوبرابرتر جادار از قبلیه و سیاه و سفیده که این یه نشانه ست.

محفلی ها نگاه دامبلدور رو دنبال کردن و به گابریل رسیدن که روی زمین افتاده بود.

-بعله فرزندانم، گابریل از اول هم فرزند روشنایی بود و توی همین عذاب دادن ها هم تظاهر می کرد که سیاهه و شکنجه های نمایشی رو انتخاب می کرد. اون با دل پاک و سفیدش به من کمک کرد تا به ریش دوبرابر و رهایی از ارتش تاریکی برسم.

-گابریل میتونه همین نقطه سیاه رنگ یین درون هاله یانگ سفید ما باشه. بیاید ورودش رو به محفل ققنوس بپذیریم و با سفید کردن جادوگرهای سیاه از ارتش تاریکی انتقام بگیریم.

دامبلدور با لبخند دیگری به قسمت ریش سفیدش اشاره کرد و محفلی ها به فکر فرو رفتن. واقعا این مرگخوار از درون یک محفلی بود و میتونست به محفل ققنوس کمک کنه؟


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۸:۴۴:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۸:۴۶:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۸:۴۸:۴۱


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲:۰۹:۴۲ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۲۰
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 113
آفلاین
فلش‌بک

بعد از این که گابریل نوبت خودش رو به مرگخوار دیگه‌ای سپرده بود، حالا با وجود انتظار زیاد حس می‌کنه شاید دیگه نوبتش فرا نرسه! در بین مرگخوارا هم هرچی می‌گرده، الستور رو پیدا نمی‌کنه تا براش پارتی‌بازی کنه. تا این که به جاش سایه‌ی الستور رو پیدا می‌کنه که در نزدیکی خودش در حرکت بود.
- پیست پیست... سایه‌ی ال؟

سایه‌ی الستور با شنیدن صدای گابریل برمی‌گرده.

- من دلم می‌خواد بازم برم اون تو! می‌تونی منو ببری؟

سایه با حرکت سرش تایید می‌کنه، دست سایه‌ی گابریلو می‌گیره و به سمت دیوار اتاق خون راه میفتن. در حالی که گابریل انتظار داشت با مخ تو دیوار فرو بره و جلوی همه مرگخوارا رسوای عالم بشه، یکهو می‌بینه از توی دیوار عبور کرده و داخل اتاق خونه!
- تو چه سایه‌ی فوق‌العاده و قدرتمندی هستی! حالا کافیه درو ببندم تا این دور نوبت خودم باشه!

گابریل اینو می‌گه و میاد به سمت در حرکت کنه که ناگهان میوه‌ای از بیخ گوشش عبور می‌کنه و پشت سر اون در با صدای محکمی بسته می‌شه.

- اممم... فکر کنم خودشون فهمیدن من اومدم تو و درو بستن تا کارمو بکنم؟

سایه‌ی الستور به نشانه‌ی ندونستن شونه‌هاشو بالا می‌ندازه و تصمیم می‌گیره برای اطمینان به سمت دیوار بره تا سر و گوشی به بیرون اتاق بندازه. اما ناگهان اتاق تکونی می‌خوره و به ساکنان داخلش این حس رو می‌ده که از زمین کنده شده و به هوا برخاسته. سایه که کاملا خطر رو حس کرده بود جلو میاد تا از سایه گابریل محافظت کنه. اتاق دور خودش می‌چرخه و می‌چرخه و می‌چرخه و به سمت دیگه‌ای پرتاب می‌شه!

پایان فلش‌بک

اتاق با صدای پقی در جایی که به نظر خانه گریمولد میومد فرود میاد. بوی بدی که میوه از خودش ساطع کرده بود، باعث شده بود تا محفلیا علاوه بر سرگیجه‌ای که چرخش اتاق بهشون تحمیل کرده بود، گیج و سردرگم هم شده باشن.

گابریل هم علائم مشابهی داشت و تنها فرقش با بقیه محفلیا این بود که شکنجه نشده بود. در حالی که بر اثر چرخش اتاق در گوشه‌ای از اتاق ولو شده بود، کنترل خودشو بدست میاره و چشماشو باز می‌کنه تا ببینه اطراف چه خبره. اما به محض باز کردن چشماش متوجه سایه‌هایی می‌شه که اونو در برگرفته بودن. محفلیون گیج بالا سرش وایساده بودن و هنوز نمی‌تونستن درک کنن که چی داره می‌شه و گابریل کیه و بین اونا چی کار می‌کنه!

گابریل به سایه‌ی الستور نزدیک‌تر می‌شه و دستشو برای محفلیون تکون می‌ده.
- سلام.

محفلیا که تازه دو گالیونیشون میفته که چی شده، نگاهشونو از گابریل و سایه الستور برداشته و به هم می‌دوزن. حالا باید با این مهمانان ناخونده چه می‌کردن؟



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۴۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۱۳:۱۳
از گیل مامان!
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 509
آفلاین
تلاش پایانی - ریش بی ریش!


مروپ مادری افسرده بود. مادری رو سیاه! او نتوانسته بود هیچ کدام از محفلی ها را شکنجه کند. با افسردگی توام با افتخار به فرزندان تاریک موفقش نگاهی انداخت. گوجه سبز هایش همگی فوق العاده بودند. همه شان زیر سایه علامت سیاه محفلی هارا به خاک و خون کشیده بودند. اما خودش چه کرده بود؟

باید جبران میکرد. باید اثبات میکرد که مادر لرد سیاه است. مادر تاریکی ها!
-مامان میخواد همه محفلی هارو به خاک و خون بکشه. مامان ثابت می کنه که مامانه!

دستش را درون جیبش فرو برد. یک میوه دوریان بد بو در آورد. رو به مرگخواران ابرو هایش را بالا بالا انداخت. آن را درون اتاق خون در میان محفلیان پرتاب کرد و با افتخار در اتاق را محکم بست.

-عاااااااا...

ناگهان فریادی بلند به آسمان رفت. جو زمین را شکافت و وارد منظومه شمسی شد.

-حلقه م افتاد! این صدای چی بود دیگه! نکنه وارد قیامت شدیم؟ تو حلقه مو ندیدی پلوتون؟
-توی این سرمای دور افتاده من چیزیم میتونم ببینم آخه؟! دانشمندا میگن من اصلا خارجم از منظومه شمسی، در دسترس نیستم. از اون زمین بپرس که همیشه همه آتیشا از گور خودش بلند میشه!

همه سیارات نگاهی با اخم به زمین انداختند.

-اوه...یه بنده مرلینی...در واقع خود مرلینی....پشماش ریخت!

صحنه آهسته لحظه حادثه:

مرلین دچار طمع های دنیوی شده بود و ریش های دامبلدور را به ریش خودش پیوست کرده بود. اما طمع در هیچ داستانی بی مکافات نیست حتی اگر پیامبر باشید. ریش به دستگیره در اتاق خون گیر کرد و مروپ نیز در را محکم بست.

دقایقی بعد!

-گل گاوزبون میخوری پیامبر مامان؟

مرلین ریش تراشش را جلوی صورتش گرفته بود اما ریش تراش آنقدر بزرگ نبود که عمق فاجعه را نشان ندهد. مرگخواران به زور جلوی خنده شان را گرفتند.

-وای بر شما...با پیامبر خود چه کردید ای قوم تاریکی؟ ما را بگو که برایتان اتاق آوردیم جشن بگیرید. حالا که چنین کردید پسش می دهیم به خودشان و تمام نشان ها را به حالت اول بر می گردانیم اصلا!

با نوای "اجی مجی لا اتاق ترجی" مرلین، اتاق از حیاط خانه ریدل ها بلند شد و بدو بدو کنان به سر جایش در خانه گریمولد برگشت.

-خدافظ اتاق خون مامان! خب دیگه مامان میره ناهار فردارو بار بذاره.

مروپ به سرعت صحنه حادثه را ترک کرد و مرلین در حالی که ریش تراشش را همچنان جلوی صورتش نگه داشته بود به دنبالش روانه شد.

اما مروپ نمی دانست علاوه بر ریش مرلین که بر باد داده یکی و یک سایه از فرزندانش را هم در اتاق جا گذاشته بود!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۰:۴۰:۱۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۰:۴۲:۰۹
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۰:۴۷:۰۰
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۰:۵۸:۵۴



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵:۲۱ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۵:۲۶
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
ناظر انجمن
پیام: 171
آفلاین
باد در جنگل سیاه موهایش پیچید و دسته‌ای از آن را به عقب راند. نگاه دریایی‌اش را به نشان شومی دوخت، که در آسمان شب پدیدار شده بود. صدای قدم‌های آهسته‌ای در گوشش پیچید، بنابراین از گوشه‌ی چشم نگاهی به پشت سرش کرد و از دنباله‌ی قرمز رنگ کت شخص، به سرعت او را شناخت.

- بهت خوش گذشت الستور؟

سایه‌ای که بر روی زمین افتاده بود شتاب زده و با هیجان بسیار، سر تکان داد و ایزابل پاسخ سوال خود را دریافت کرد. سپس با شنیدن صدای رادیویی الستور لبخند محوی زد و به سمت صاحب صدا برگشت.
- بهتر از این نمی‌شد... قصد نداری یه سر به قربانی بعدی بزنی، ایزابل عزیزم؟

الستور بار دیگر لبخند معروفش را به نمایش گذاشته بود. ایزابل با نگاه و لحن معناداری زمزمه کرد:
- کدوم آدم خوشبختی انتظارم رو می‌کشه؟
- غافلگیر میشی.

ایزابل پوزخند صداداری زد و مسیر اتاق خون را در پیش گرفت.
هنگامی که آهسته قدم بر می‌داشت، مشغول باز کردن دستبند ظریفی شد که با یاقوت‌های آبی و اشکی شکل، مزین گشته بود.
رو به روی اتاق خون ایستاد و درب اتاق با صدای ناله مانندی باز شد. بوی خون به مشامش رسید و کمی صورتش را در هم کشید اما لب از لب باز نکرد. جلوتر رفت و با اولین قدمی که به درون اتاق گذاشت، صدای پاشنه‌ی کفشش در فضا پیچید و دخترکی که روی صندلی بسته شده بود، نگاهی سرشار از نفرت نثار ایزابل کرد.
ایزابل نگاه تاسف باری به کف اتاق و وضعیت آلنیس انداخت. سپس با لحن غمگینی نجوا کرد:
- ما رو ببخش آلنیس. قرار نبود اینطوری از مهمون‌ها پذیرایی بشه.
- مهمون؟ چه مرگتونه شماها؟ به ما چه که می‌خواین روز مخصوصتون رو جشن بگیرین؟

آلنیس فریاد می‌کشید اما ایزابل با نگاهی که باعث می‌شد سر تا پای دخترک یخ بزند، به چشمانش خیره شده بود. لحظه‌ای بعد، به سوی میز چوبی قدم برداشت. دستبند و انگشترش را روی آن قرار داد و در همان حالت لب به سخن باز کرد:
- آدما خودشون متوجه نیستن... ولی وقتی عصبانی یا وحشت زده شدن، سه تا سوال پشت سر هم می‌پرسن!

نیشخند بی رحمانه‌ای که بر لب‌ها بانوی مرگخوار نقش بست، همانند میله‌ی داغی که در کمر انسان فرو کنند، برای آلنیس زجرآور بود.
- آلنیس بیچاره‌ی من... تصور کن دوستات چه حالی میشن وقتی نشان شومِ روی دستت رو ببینن.
- پاکش کن...
- این علامت یعنی تو در برابر ما تسلیم شدی. یعنی به دوستات خیانت کردی.

آلنیس لب‌هایش را گشود تا حرفی بزند، اما با حرکت دست ایزابل متوقف شد.
- صبر کن... اصلا تا حالا طعم خیانت رو چشیدی؟ مثل این می‌مونه که یکی با پشت دست بکوبه توی دهنت و تو مزه‌ی تلخ خون رو زیر دندونت احساس کنی.

صدای خنده‌ی عصبی و سرشار از اضطراب آلنیس، فضای اتاق را پر کرد و نگاهی منزجرانه تحویل ایزابل داد. با صدایی که گویا از ته چاه بالا می‌آمد، کلمات را کنار هم گذاشت و گفت:
- شاید براش کافی نبودی... آدمای بهتر از تو زیاد پیدا میشن. هرکی که بوده، حق داشته بهت خیانت کرده!

حالت چهره‌ی ایزابل تغییر کرد. دیگر اثری از خونسردی در نگاهش دیده نمی‌شد. گویا در چشمان آبی رنگش آتشفشانی فوران کرد که تمام وجودش را به آتش کشید. شعله‌های خشم در صورتش زبانه می‌کشید و دندان‌هایش را روی هم می‌سایید. آلنیس خاطره‌ای را به او یادآوری کرده بود که هیچکس جرئت نداشت درباره‌اش صحبتی بکند.
نگاه ایزابل از روی صورت آلنیس برداشته شد و روی ساعد دست چپش افتاد.
- گفتی که می‌خوای پاکش کنی... آره؟

چندی پیش آلنیس احساس قدرت می‌کرد زیرا طوفانی سهمگین در وجود ایزابل بر پا کرده بود. اما حالا متوجه شد که این طوفان، ابتدا خودش را می‌بلعید. بنابراین، حالت چهره‌ی آلنیس هم تغییر کرد.
- چیکار می‌خوای بکنی...؟

دقیقه‌ای بعد، صدای جیغ سهمگینی در خانه‌ی ریدل‌ها پیچید. ایزابل فراموش کرده بود که هنگام شکنجه، درب اتاق خون را پشت سرش ببندد. حالا لبخند رضایتی بر روی لب‌های آلستور نشسته، و سیلی از خون بر کف اتاق جاری شده بود... !


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱:۰۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۲۰
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 113
آفلاین
گابریل میاد وارد اتاق خون بشه که یهو مرگخواری جلوش می‌پیچه.
- می‌شه من به جات برم تو؟

گابریل نگاهی به مرگخوار مذکور می‌ندازه و هرچی فکر می‌کنه یادش نمیاد کی بود.
- تو کی بودی؟

مرگخوار جلو میاد، دستشو پشت کمر گابریل می‌ندازه و اونو در جهتی که سایر مرگخوارا نبینن می‌چرخونه.
- اوه سوالت ناراحتم کرد.
- ولی چرا؟ من که حرف بدی نزدم.
- آره آره می‌دونم که نزدی... ولی بذار جمله‌ای از سخن بزرگان بهت بگم. آماده‌ای که بشنوی؟

ناگهان ذوق و شوقی به وجود گابریل تزریق می‌شه و با خوش‌حالی با حرکت سرش تایید می‌کنه. مرگخوار گوششو به گابریل نزدیک می‌کنه و زمزمه می‌کنه:
- مهم نیست "کی" چی می‌گه، مهم اینه که کی "چی" می‌گه!

گابریل چند ثانیه تو مرحله پردازش جمله سیر می‌کنه و در نهایت با اشتیاق نگاهی به مرگخوار مذکور می‌ندازه.
- این یعنی مهم نیست تو کی هستی و فقط مهم اینه که می‌خوای یه محفلیو شکنجه کنی نه؟

مرگخوار با خوش‌حالی دستاشو بالا میاره و برای گابریل کف می‌زنه.
- آفرین آفرین! چه دختر باهوشی. پس حالا می‌ذاری من نوبتتو قرض بگیرم؟

گابریل مرگخوارو دور می‌زنه، در اتاق خونو باز می‌کنه و خودش کنار در می‌ایسته.
- البته! برو برو.

و مرگخوار مذکور با خوش‌حالی از گابریل تشکر کرده و وارد اتاق خون می‌شه تا نقشه‌های پلیدشو روی قربانیِ محفلی پیاده کنه. گابریل نگاهی به ساعت می‌ندازه و با خودش فکر می‌کنه یعنی بازم نوبت بهش می‌رسه؟



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴:۱۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۶
از قدرت گوسفندام بترس
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 99
آفلاین
جعفر داشت به این فکر می کرد که چقدر بدشانس بود. اون تنها کسی بود که دوبار شکنجه شد. ناگهان دامبلدور توی فکر جعفر اومد و گفت:
- جمع کن بابا جان! من هم دوبار شکنجه شدم! تو تنها نیستی، دامبل دور با تو است!

جعفر درحالیکه سعی می کرد از آغوش دامبلدور بیرون بیاد، دوباره نشست و به این فکر کرد که شاید تنها فردی نبود که دوبار شکنجه شده بود. اما تنها کسی بود که یه نفر دوبار شکنجه اش داد. دامبلدور بازم اومد بیاد توی فکر جعفر که با سکوریتی ذهن جعفر روبرو شد. سکوریتی که گوسفندی انسان نما بود دست انداخت که ریش دامبلدور رو بگیره، اما دامبلدور ریش نداشت. پس تصمیم گرفت از یقه اش اون رو بگیره و به بیرون هدایت کنه که جعفر مانع شد:
- هوی گوسفند! اون رهبر ماست! با احترام.

گوسفند انسان نما یقه دامبلدور رو ول کرد و با دستش خیلی محترمانه ادامه مسیر دامبلدور رو نشون داد. دامبلدور گوسفند رو بغل کرد و به نشانه ی اینکه "خودم بلدم"، دست گوسفند رو کنار زد و به راه افتاد. ناگهان چاله ی جلوی پاش رو ندید و قل خورد و رفت توی بغل اقدس. اقدس که دید دامبلدور افتاده تو بغلش، لپ دامبلدور رو کشید و گفت:
- جون!

دامبلدور خواست فرار کنه که اقدس یقه اش رو محکم گرفت و دامبلدور رو به دنبال خودش کشوند و گفت:
- کجا؟ تو دیگه مال منی!

جعفر به گفته های گابریل فکر کرد. اون کوبه رو شکسته بود، اما مسئله‌ی مهمی نبود. جعفر عاشق سبک هنر کوبیسم و دیگر سبک هنرها بود. یک کوبه ساده که ارزشی نداره و راحت مثلش یا حتی بهترش ساخته می شد. جعفر اشتباه می کرد. و جعفر به جعفر گفت که اشتباه می کرد.
- چجوری روت میشه با خیال راحت اینجا بشینی درحالیکه نمیدونی گوسفندات کجاست!

جعفر حال، با جعفر گذشته روبرو شد. جعفر گذشته با عصبانیت به جعفر حال نگاه می کرد و چوبش را در دستانش می فشرد.
- خودتو نگاه کن. پول باهات چیکار کرده؟ همش قهوه میخوری. همش سیگار. این زبون فرانسوی چیه؟ زبون مادریت کو؟ این سوسیالیسم و کلاسیسیسم و کوفتیسیسم و دردیسیسم چیه راه انداختی با خودت؟ چرا به گوسفندات فکر نمی کنی؟ بی غیرت!

جعفر گذشته "بی غیرت" آخر را بلند فریاد زد. طوری که اکوی صداش چندین دقیقه پخش شد.

- من دیگه جعفر گذشته نی...
- یرت...یرت...یرت
- چته؟ میگم من دیگه جعفر گذشته...
- رت...رت...رت
- بســـــــــــــــه!

جعفر فریاد زد. مرگخواری که اومده بود محفلی جدید رو شکنجه کنه از ترس به خودش شوکید و چاقو از دستش افتاد. چرخید که منبع صدارو پیدا کنه. جعفر توی ذهنش فریاد زده بود، اما مرگخوار هم شنیده بود. جعفر تعجب کرد و خودش رو به خواب زد. مرگخوار که اوضاع رو آروم دید سر کار خودش برگشت.

- من دیگه جعفر گذشته نیستم. این شکنجه هام روی من تاثیری نداره. من کلی کتاب خوندم و ورزش کردم. هیچ ترفندی نمیتونه منو از پا در بیاره. من حالا رئیس قدرتمند مافیام!
- مطمئنی؟
- آره. مگه اینکه خودم بخوام خودمو شکنجه کنم!
- میخوای بدونی من و تو در آینده چه شکلی میشیم؟

جعفر حال، از حرف جعفر گذشته شوکه شد. خودش رو جمع کرد و گفت:
- نه برای چی باید ببینم؟
- ولی من نشونت می دم.

جعفر گذشته دستش رو تکون داد و پیرمردی بسیار بسیار مسن ظاهر شد. پیرمرد بسیار پیر و چروکیده بود.
- بــــــع!

جعفر حال، به جعفر آینده پیر خندید و گفت:
- اینه آینده تو؟ هع!
- پس آینده تو کو؟
- نمیدونم. خودت ظاهرش کن دیگه.
- تو آینده ای نداری!

جعفر گذشته این رو گفت و با تاسف نگاهی به جعفر حال انداخت. جعفر حال جا خورد. گیج شد. چه زندگی میتونست از زندگی الانش بهتر باشه؟ نیاز به آرامش داشت. توی جیبش به دنبال سیگاری گشت، اما چیزی نبود.

- میدونی! حق با گابریله! شاید ما قدیم، آدمای ساده ای بودیم. اما الان...

جعفر گذشته چرخید و آماده رفتن شد.
- اما الان ما قلبمون رو از دست دادیم.

جعفر گذشته رفت و جعفر حال رو تنها گذاشت. جعفر حال با چشمانی درخشان، بغضی محبوس در گلوش و صدایی که جلوی لرزشش رو گرفته بود گفت:
- بدون قلب آسیب نمیبینی و زجر نمی کشی!

جعفر حال، حال بدی داشت. بغضش شکست و زد زیر گریه. جعفر گذشته در رو با دستاش باز کرد و بدون اینکه به عقب نگاه کنه گفت:
- شاید!
- ولی من خودمو عوض نمی کنم.

جعفر جمله آخرش رو فریاد زد. گابریل جعفر رو شکنجه نکرد. اما خودش رو به جون خودش انداخت، تا خودش خودش رو شکنجه کنه. شکنجه ای که کثیف کاری نداشت. خونی ریخته نمی شد و زخمی بهت نمی زد. اما فکرتو میپوسوند. بدترین نوع شکنجه ای که تا به حال شنیده، دیده و انجام شده.




ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۲۲:۴۷:۵۷
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۲۲:۵۳:۵۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۲۳:۲۰:۲۰


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تو آغوش پروفسور! درحال خوردن شکلات های مهتابی!
از زیر سایه هر دوشون!


با پاتریشیا باشی، نظیر نداری!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶:۳۵ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۸:۴۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 247
آفلاین
بله، الستور قرمز خوشمزه ی پر خون دندونای گادفریو با نخ سیری کشیده بود و فکر کرده بود دهن گادفری جمع میشه و دیگه نمی تونه درست حرف بزنه و از میزان کاریزماش کم میشه و نمی تونه قربانیاشو اغوا کنه و از این صحبتا.

ولی اشتباه فکر می کرد. این که سیر واسه خون آشاما خطرناکه، شایعه ای بیش نبود و در واقع گادفری خیلی سیر دوست داشت و خیلی وقتا قبل از این که دندوناشو تو گردن قربانیاش فرو کنه، بهشون غذای سیردار می داد بخورن.

خلاصه که دندونای گادفری دراومدن و حالا حسابی مشتاق این بود که تو یه گوشت نرمی فروشون کنه. نه فقط چون شکنجه شده بود و ضعف کرده بود، بلکه به خاطر این که...

"حرف الکی نزن راوی.‌ من هیچم ضعف نکردم. بیدی نیستم که به این بادا بلرزم. بید کتک زنم من."

و روی زمین افتاد و از حال رفت.

و همون طور که داشتم می گفتم فقط درد جسمانی نبود که حالشو خراب کرده بود، جنبه ی روانی قضیه ام بود و در واقع از این که غذاهاش داشتن واسه اون و هم رزمیاش شاخ بازی درمی اوردن، اصلا راضی نبود.

در این لحظه گادفری به هوش اومد.
"نه بابا این حرفا چیه. اینا اصلا در حدی نیستن که بخوان شاخ بازی دربیارن. اینم که می بینی من اون جوری عکس العمل نشون دادم، واسه این بود که سرخورده نشن و افسردگی نگیرن و خودکشی ناموفق نکنن و کارشون به سنت مانگو نکشه."

و بعد از گفتن این حرف ها از کمبود خون ناله کرد و راوی ازش پرسید:
"این ناله ای که کردی ام به همین منظور بود؟"

گادفری نتونست جوابشو بده، چون دوباره بیهوش شده بود و حالا داشت خواب فرو کردن دندوناش تو گردن مرگخوارا رو می دید، مخصوصا گابریل و الستور که خوراکی های مورد علاقه اش بودن.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴:۰۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۲۰
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 113
آفلاین
الستور از اتاق خون بیرون میاد و بلافاصله متوجه می‌شه یکی رفته رو سرش و داره به گوشاش ور می‌ره.
- چی شده گب؟
- پیدا کردم! می‌دونم با محفلیِ بعدی چی کار کنم.

الستور عصاشو تحویل سایه‌ش می‌ده و می‌ره یه گوشه می‌شینه تا به حرفای گابریل گوش بده. گابریل به محض رسیدن به مقصد پایین می‌پره و با شور و حرارت شروع به راه رفتن جلوی الستور و تعریف کردن ایده‌ش می‌کنه.
- اولش فکر کردم که خب یعنی چی کار می‌تونم بکنم؟ من تقریبا هرچی ایده داشتم و نداشتم برای سه تای اولی ریختم روی میز و این حق بعدیا نیست که براشون ایده کم بیاد و حوصله‌شون سر بره. البته حوصله سر رفتن هم خودش می‌تونه یه شکنجه باشه نه؟ بعدش به کارایی که تا الان کردم فکر کردم. از راهکار نگاهِ آدم آب کنم روی جعفر استفاده کردم. بعدم گوسفنداشو تو دل طبیعت رها کردم. عصای تو هم حقه‌ی خوبی به دنبال داشت. در نهایت با قلقلک لحظات خوشی رو برای سیریوس رقم زدیم و نظرت چیه که حالا سوالای علمی بپرسم ازشون؟

الستور که تمام مدت با صبر و شکیبایی به پر حرفیِ گابریل گوش کرده بود، چشماشو کمی تیز می‌کنه.
- بعد چی قراره بشه؟ جواب سوالو ندونن و از شدت شرمندگی زجر بکشن؟
- بله!
- و اگه جواب سوالو بدونن چی؟
- سوال بعدیو می‌پرسم. اینقد می‌پرسم تا بالاخره ندونن.

الستور خنده‌ای می‌کنه.
- فهمیدن اینکه چی تو ذهنت می‌گذره و چرا، واقعاً کار سختیه!

گابریل هم خنده‌ای می‌کنه و رو کله الستور می‌پره و گوش‌هاشو به نشانه هدایت رو به جلو می‌گیره.
- پس پیش به سوی اتاق خون؟
- پیش به سوی اتاق خون!



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸:۰۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۱:۱۴
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 106
آفلاین
و در همون حال که گابریل مشغول کارای خودش بود، الستور از دور سرشو به علامت تایید به سمت وینکی تکون داد و با حرکت سر و گوش‌هاش بهش فهموند که حسابی جن خوبیه.
بعد یک نگاه به اطرافش کرد، از اینکه گابریل نزدیکش نیست که بخواد دوباره وارد اتاق خون بشه مطمئن شد و خودش تنها رفت توی اتاق. نمیخواست گابریل دچار اور دوز شکنجه کردن بشه!

کف اتاق خون حالا دیگه تقریبا به طور کامل توسط یک لایه خون در حال خشک شدن و دل و روده پوشیده شده بود. البته که این موضوع حتی یک ذره هم سرعت الستور رو کم نکرد و در واقع الستور حتی تلاش کرد پاهاشو بیشتر روی خون و دل روده‌ها بکوبه و مقدار بیشتری از همه اون موارد گفته شده رو به در و دیوارها و محفلیای زندانی بپاشه.
و بعد به محفلی مورد نظرش رسید، جلوش خم شد و توی چشمای بی‌حالش نگاه کرد. بعد نگاهش به آرومی پایین رفت و به سینه و شکمش که زخمی بودن، اما با سرعتی غیر عادی در حال ترمیم بودن، نگاه کرد.
- جذابه... خیلی جذابه. واقعاً مرد قدرتمندی هستی گادفری عزیز. البته، مرد که... بهتره بگیم خون‌آشام نسبتاً قدرتمندی هستی.

گادفری سرشو بلند کرد و تلاش کرد روی الستور تف بندازه. البته که الستور به موقع خودش رو عقب کشید و تف گادفری هدر رفت. گادفری وقتی تفش با سرعتی بیشتر از سرعت حرکت صدا توی محیط به دیوار رو به روش برخورد کرد و باعث شد دیوار ترک بخوره، زیر لبش فحش بدی داد و گفت:
- دیگه ازم چی میخوای؟ میدونی که قرار نیست جیغ بکشم، و قرار نیست جیغم رو برای کسی پخش کنی و لذت ببری...
- واقعا اینطوری فکر میکنی؟

گادفری دقیقا همینطوری فکر میکرد. لااقل امیدوار بود که همینطوری فکر کنه. ولی توی لبخند دندان نمای الستور، سرمای عجیبی حس کرد. مرگخوار شیطانی با ایده‌های جدیدی برگشته بود و قرار هم نبود که بدون امتحان کردنشون از اتاق خارج بشه، بنابراین با یک حرکت سریع و نمایشی از توی جیبش چیز سیاهی در آورد و جلوی چشمای گادفری تکون تکون داد.
- به این کوچولو میگن سنگ پای قزوین... و شاید باورت نشه، از توی ریش‌های دامبلدور خارج شده. حتی من هم می‌ترسم بدون دستکش بهش دست بزنم! ولی قراره اثر جذابش رو روی دندون‌های نیشت امتحان کنیم.

گادفری ترسید. بعدش لرزید. بعد بدنش به عنوان واکنش دفاعی تلاش کرد رنگش رو بپرونه، ولی موفق نشد و به جاش گادفری پوست انداخت. لبخند الستور حتی وحشیانه‌تر شد و بدون اینکه چیزی بگه، شروع کرد به ساییدن تک تک دندونای گادفری، چه نیش و چه غیر نیش، به سنگ پای قزوین.
دندونای گادفری جیغ کشیدن. تا حالا همچین اتفاقی براشون نیفتاده بود. تا حالا چیزی به جز خون اصلا بهشون برخورد نکرده بود، و این تجربه جدید، خیلی براشون ناخوشایند بود. در حدی که از جاشون بلند شدن، دامن‌های میناهاشون رو جمع کردن و جیغ زنان از توی دهن گادفری پریدن بیرون و فرار کردن و بعدشم توی کثافت ریخته شده کف اتاق خون، غرق شدن.
ولی این کافی نبود. گادفری دوباره دندون در آورد و با درد، ولی حس پیروزی به الستور نگاه کرد.

لبخند الستور حتی عمیق‌تر شد. سرگرمیش هنوز ادامه داشت!
بنابراین سریع از توی جیبش چندتا کلاف نخ در آورد، و شروع کرد به گره زدن نخ‌ها به دور دندونای گادفری.
و گادفری هیچ ایده‌ای نداشت قضیه چیه، فقط خارش عجیبی رو توی دهنش حس میکرد، که خب باید میبود، ولی بود.
و بعد الستور انتهای نخ‌های گره خورده به دندونای گادفری رو به دستگیره در گره زد.
بعد با عصاش به در چندبار ضربه زد.
- گابریل عزیزم؟ بیا داخل میخوام بهت یه چیز خنده دار نشون بدم!

و گابریل که مشغول کمک به پیرمرد مهربون بود، با سرعت گلوله در اتاق رو با تمام قدرت باز کرد و وارد شد.
بلافاصله بعد از باز شدن در اتاق، دندون‌های گادفری روی هوا پرواز کردن و صدای فریادش توی خنده‌های رادیویی الستور که داشت روی زمین غلت میزد و مشت‌هاش رو به زمین میکوبید، گم شد.
و البته گابریل هم با دیدن خنده‌های الستور زد زیر خنده.

- میدونی خنده‌داریش چی بود؟ نخ‌ها... نخ‌ها... از سیر درست شده بودن! دندوناش دیگه در نمیان... باید از... از نی استفاده کنه!

و گابریل هم که از شدت خنده دولا شده بود، برگشت پیش پیرمرد مهربون که کمکش کنه.
الستور هم از اتاق خارج شد و رفت که یه جای دیگه به خندیدن ادامه بده!


Smile my dear, you're never fully dressed without one







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.