هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
-نيستن...نيستن! همه جا رو گشتم!

لينى با كلافگى بالاى سر مرگخواران پرواز ميكرد و غر ميزد.
-يعنى كجان؟ مگه ميشه بدون اينكه به ما بگن برن؟

آستوريا لنگه كفشى را از جايى نامعلوم درآورد و به سمت لينى پرتاب كرد. اما لينى هدف متحرك به شمار ميامد. در نتيجه كفش مستقيما فرق سر هكتور فرود آمد.
-يك دقيقه ساكت شو پيكسى. يك دقيقه فقط!

و توجهش به هكتور جلب شد.
-اون چيه هك؟ تو اين وضعيت كه ارباب گم شدن، تو دارى باغبونى ميكنى؟

-ما گم نشديم! اينجاييم! ايناهاش...تو دست هاى اين ملعون!

هكتور ويبره اى رفت.
-مهرگياهه. واسه ارباب كاشتم تا برگردن.

بلاتريكس سرى از تاسف تكان داد.
-برو اون گلدون رو بذار سرجاش و بيا اينجا ببينيم بايد چيكار كنيم.
-چى رو چيكار كنيد؟ بابا ما اينجاييم! ايناهاشيم! بشنويد صدامون رو ديگه!

هكتور سرى تكان داد و به سمت دفتر لرد حركت كرد.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
لرد-گلدان به شکایت و غر زدن ادامه داد.
لرد تحمل گلدان بودن را نداشت.
لرد خسته شده بود، اما کاری از دستش بر نمی آمد.

دقایق به آرامی گذشتند و لرد که خسته شده بود، بالاخره در همان حالت به خواب رفت. خستگی بر او غلبه کرده بود. اما لرد-گلدان خبر نداشت که این تنها آرامش پیش از طوفان است.
لرد همچنان با خستگی از پنجره به بیرون نگاه میکرد. البته به لطف بدنه گرد گلدان، توانایی دید سیصد و شصت درجه داشت. اما فضای اتاق برایش خسته کننده شده بود.
لرد دوباره شروع کرد به شکایت کردن...
- یعنی اینا با اینهمه کنجکاویشون نمیتونن مارو پیدا کنن؟ یعنی به وجود یه گلدان اضافه حتی مشکوک هم نشدن؟ مرگخوارای بی دقت تربیت کردیم. پدرشونو در میا...

لرد به محض اینکه دستی به دور بدنه اش حلقه شد، دیگر نتوانست غر بزند. حتی به خاطر انگشت های بلند و بزرگ، به سختی میتوانست ببیند به کجا حمل میشود. اما بعد، حقیقت همچون پتکی عظیم بر سرش فرود آمد. هرگز این لرزش ها را اشتباه نمیگرفت. این لرزش ها برای او، به معنای نابود شدن یا حتی چیزی بدتر بودند. او داشت توسط هکتور حمل میشد. هکتوری که با تمام وجود ویبره میزد و زیر لب کلمات نامفهومی زمزمه میکرد.

در حالی که لرد در دل به حال خود دعا میکرد تا بلایی سرش نیاید، ناگهان متوقف شد و با باز شدن انگشتان هکتور از دور بدنش، موفق شد اطرافش را ببیند. او در آزمایشگاه هکتور بود و خود هکتور هم در حالی که ویبره میزد، به سوی دیگری رفته بود و داشت چیزهایی را جا به جا میکرد.
لرد با اندکی دقت، توانست صدای هکتور را تشخیص دهد که میگفت:
- مطمئنم که معجون مهرگیاه دوست دارن. حتی بوش هم باعث میشه ارباب دوباره برگردن!
- ما حالمون از مهرگیاه بهم میخوره! چطور مرگخوار معجون سازی هستی که هنوز نمیدونی این رو؟

سپس ناگهان هکتور به سوی وی برگشت... همراه با آغوشی پر از مهرگیاه.
و لرد دیگر نتوانست چیزی بگوید، چرا که ناگهان درونش پر از خاک و مهرگیاه هایی شده بود که با تمام قدرت جیغ میکشیدند.

- آی گوشمون! لعنت بهت هکتور. لعنت به خودت و مهرگیاهات!



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(سوژه جدید بعد از پست پایانی داده شده).


(پست پایانی)


زامبی ها حلقه محاصره را تنگ و تنگ تر می کردند و مرگخواران برای اولین بار، احساس بی دفاعی!
حتی لرد سیاه هم درست در وسط حلقه ایستاده بود و تکه کاغذ و قلم پری در دست داشت و وانمود می کرد سرگرم انجام کارهای مهمی است!

-ارباب...دارن میان!
-حرف نزن سینوس...حرف نزن. ما داریم حساب و کتاب می کنیم. حقوق مرگخوارا...پاداش نجینی...رشوه به دیوانه سازا...
-ارباب هنوزم دارن میان.
-فرمودیم خاموش باش. اصلا تو سلامت کجا رفته سینوس؟ همینجوری سرتو انداختی پایین و عین تسترال داری با ما حرف می زنی! اربابی گفتن...مرگخواری گفتن...

با شنیدن کلمه "مرگخوار"، زامبی ها متوقف شدند. با توقف آن ها، کارهای مهم لرد سیاه هم به پایان رسید.
-اینا چشون شد؟
-نگران نباشین ارباب. دیگه دارن نمیان!

لینی که در نقش دیدبان عمل می کرد، مغز فعالش را به کار انداخت.
-با شنیدن کلمه مرگخوار وایسادن...اینا زامبی هستن. یعنی مردن. ما هم مرگخواریم. شاید فکر کردن می خواییم بخوریمشون؟

جمله لینی هنوز به طور کامل به پایان نرسیده بود که زامبی ها مجددا به حرکت در آمدند.

لینی فکری کرد...و با صدای بلند فریاد زد:
-مرگخوار!

زامبی ها متوقف شدند...

-ارباب...نمی دونم چرا...ولی کلمه مرگخوار دکمه pause ایناس. ما می تونیم فرار کنیم!

نقشه شجاعانه و مقتدرانه ای محسوب نمی شد. ولی چاره دیگری نبود. طی یک ساعت بعد، مرگخواران سرگرم دویدن و هر چند صد متر یک بار، متوقف شدن و فریاد زدن کلمه "مرگخوار" بودند!


پایان

........................

سوژه جدید


-نیست...نیست...نیست! همه جا رو گشتم. هیچ جایی نیست.
-هستیم...هستیم...هستیم...بیخودی نگرد! ما همین جا هستیم!

رز برگهایش را جمع کرد. این نشانه واضحی از نگرانی اش بود. در واقع به دلیل همین نگرانی، داشت با خودش صحبت می کرد.
-ارباب...کجا رفتین باز؟

-جایی نرفتیم بوته! ببین ما رو...این جاییم!

یکی از غنچه های رز از شدت دلتنگی به گریه افتاد. رز با یکی از برگ هایش اشک های غنچه را پاک کرد و از اتاق خارج شد.

-ندید...یعنی دید...متوجه نشد. حق هم داره. از کجا باید بدونه ما الان این شکلی شدیم؟


فلش بک


بیمارستان سنت مانگو


-ریتا...مطمئنی؟ این واکسن هیچ عوارضی نداره؟ ما اصلا با دارو میانه ای نداریم. نمی شه نزنیم؟

ریتا با ذوق و شوق واکسن را آماده کرد.
-نه ارباب. هیچ عوارضی نداره. این شما رو از تمامی بیماری ها حفظ می کنه. به من اعتماد ندارین؟

لرد که آستینش را بالا زده بود، کمی خودش را جمع کرد.
-البته که ندارم. تا دیروز خبرنگار بودی. امروز اینجایی و می خوای به ما واکسن بزنی. برای چنین کار حساسی باید جراحی، متخصصی چیزی به ما اختصاص می دادن. این چه وضعیه...آخ...چه کردی؟!

ریتا در کلاس آموزش کمک های اولیه آموخته بود که بهترین زمان برای تزریق به بیمار عصبی، زمانی است که حواسش پرت شده باشد...او هم دقیقا همین کار را کرده بود.


پایان فلش بک


خانه ریدل ها...دفتر لرد سیاه.


-لعنت بهت ریتا. مگه دستمون بهت نرسه. البته الان که نداریم. ولی بالاخره یه روزی خواهیم داشت.

لرد سیاه نگاهی به تصویر منعکس شده اش روی شیشه پنجره انداخت. چیزی که دید، گلدان بسیار زشتی بود که حتی گیاهی هم در آن کاشته نشده بود.
-که عوارض نداره...هان؟...پس ما الان برای چی گلدون شدیم؟ همین دو ساعت پیش هم اسکاچ شدیم. اون لیسای ملعون، تمام ظرف ها رو با همین سر مبارک ما شست...بهش اصرار کردیم که حداقل پاتیل سوخته هه رو نشوره. ولی گوش فرا نداد! این چه وضعیتیه که برای ما ایجاد شده؟




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵

تریسترام بسنوایتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از خشونت گل ها خار می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
- اگه از لحاظ منطقی فکر کنیم باید بگیم که مطمئن نیستیم...و اگه مطمئن نباشیم این ینی ما درصدی رو اختصاص میدیم به سالم بودن مغز لادیسلاو ... که اونم رسما فحش محسوب میشه...پس نتیجه ی نهایی این میشه که لادیسلاو مغز معیوبی داره و به لرد سیاه حمله کرده ... پس لرد سیاه این حق رو داره که از حقوق خودش دفاع کنه ! به حقوق دیگران تجاوز نکنید . تجاوز به حقوق دیگران عواقب خاص خودشو داره !
در حالی که مرگخواران به منبع صدا که دریچه ی فاضلاب بود چشم دوخته بودند .
-آخ جون اینجا نردبونم داره ! :grin:
فردی با لباس نظامی کهنه و صورت زامبیولانه ی کثیف از دریچه ی فاضلاب بیرون آمد.
-تو دیگه کدوم عمه هیپوگریفی هستی ؟ :bro:
-من لرد تریسترلامپ هستم . فرمانده زامبی های زیرزمینی!
-رهبر ما به تمام زامبی ها حکومت دارند...بعدشم چیزی که از فاضلاب بیرون میاد به محتواش اطمینانی نیست
-اتفاقا از جانب خود رییستون به مقام رسیدم ... پس فردا که برگه هاتو امضا نکردم میفهمی با کی طرفی مرتیکه جورابچی... گزارش رسمی من اینه که ... یکیشون اون وسط وایساد بندکفششو ببنده چند نفر تلف شدن اون وسط که اصلا مهم نیست مهم اینه که تعداد سپاهم رسید به 8999 که بسیار ناراحت کننده س ... اومدم شخصا وارد عمل بشم تا یه کاری کنم رقم ارتش رئیس درست بشه ... بیاید بالا لامصبا ...
مرگخواران می توانستند صدای تردد زامبی ها را بشوند .
-الآن به یارانت دستور میدهی که ... لادیسلاو چکار داری می کنی شما؟
لادیسلاو در حالی که خود و لرد رو با یه طناب داشت محکم می بست جواب داد :
- ارابابا قدر شوکتا اینان میخواهند شما را بزامبیایند آ .
-تا موقعی که شما ها هستید ما نگرانی نخواهیم داشت...
-ارباب شما خیلی مهربونید.
-چون شما ها رو میتونند جای ما بگیرند ... و ما اربابیم و ارزش زندگی ما از شما صد ها برابر بیشتر است.
صدای تردد و تهاجم زامبی ها باعث اضطراب مرگخواران به ویژه لرد شد.
-همین الآن یکی فکری به حال این زامبیا بکنید تا همه تون رو کروشیو نزدیم.
- یافتم ارباب یافتم!
لینی بعد از گفتن این عبارت به سمت دریچه ی فاضلاب رفت و در آنرا بست .
- اینجوری دیگه نمیتونن بیان بالا
صدای تردد زامبیا متوقف شد .
- وای لینی تو خیلی باهوشی... تا حالا فکر نکرده بودم ک-
در باز شد و انبوهی از زامبی ها از دریچه فاضلاب بیرون آمدند و توی سر و کله ی یکدیگر رفتند و اعضای بدنشان با هم عوض شد و کفش هایشان ناپدید میشد و اوضاع بسیار پاتیل تو پاتیل شد
زامبی های دیگری هم می آمدند و این اوضاع برای آن ها تکرال می شد.
- کسایی که اومدن صف وایسن اونایی که نرسیدن برگردند خوابگاه.
تریسترلامپ صدایش را صاف کرد و ادامه داد : نه خیر صدامو صاف نکردم حوصله ندارم آقا ولی ادامه میدم ... همه اینایی که اینجا هستند... همینایی که زامبی نیستند رو بفرستید مقر زامبیا رئیس بهشون رسیدگی کنه ... شما اینا رو ببرید من به ارتش های هوایی و زمینی و دریایی رسیدگی کنم.
صد دانه زامبی دسته به دسته با بوی تند جوراب هایشان لرد و مرگخواران را محاصره کرده بودند.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- اربابمان را مي خواهند چكارش كنند؟

هيچ كس در ارتفاع سي چهل متري از زمين قدرت شنوايي خوبي ندارد. و اگر گوينده سخن، كسي مثل لاديسلاو الخ... الخ... الخ... هم باشد كه دیگر ماجرا حسابی پاتیل در پاتیل می شود. گويندالين حتی وقتي روی زمین و نزديك لاديسلاو هم بود، هرگز به گوش هايش اعتماد نمیکرد.
- هي! من نشنيدم اون چي گفت سيخو؟ ميدوني؟ ما زيادي از زمين دوريم!
- گفت ميخوان ارباب رو بيازمايند!
-ارباب را بيازمايند؟براي چي ارباب رو بيازمايند. اصلا كي هستن كه بخوان ارباب رو بيازمايند.

گويندالين به سمت زمين شيرجه رفت.
- لاديسلاو! ارباب رو بذار زمين.
- نه نميگذارم. قصد دارند ارباب را بزامبيانند! :vay:
- باز گفت! بابا ماها مگه سيخ جاروييم كه ارباب رو بخوان بيازمايند!

جاروها نمي توانند اخم كنند. يا فرياد بكشند يا هر كار ديگري كه اعتراضشان را نشان دهد.
البته ... نه!
يك جاروي خاص مي تواند!
- جيگر؟ ميخواي دمم رو فرو كنم توي اون ماسك سوراخ سوراخت تا بفهمي سيخ جارو يني چي؟

لرد به نشانه تاسف سري تكان داد.
- اين چه كاريه با مرگخوار ما؟ و لاديسلاو ما رو بذار زمين.
- آره بذارش زمين. اين شان ارباب رو پايين مياره!
- آره بذارش زمين تا با ما بياد و به رئيس بزرگ خدمت كنه!
- نميگذارمش. ارباب لرد مال خودم است. به هيچكس او را همي ندهم!

يك نفر پچ پچ كرد.
- مطمئنيد مغز خود لاديسلاو هنوز سالمه؟



ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۸ ۱۵:۲۵:۰۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۶:۲۲
از برای چه؟
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 579
آفلاین
لرد دهانش را باز کرد تا برای کراب توضیح دهد، اما پیش از آن که متوجه شود، زیر بغل زده شد.

- کی جرات کرده ما رو این طوری بلند کنه، ما همچنان هم اربابیم! ما رو بذارید زمین.
- خیر بزرگ لردآ، این چنین نخواهیم نمود.

آقای زاموژسلی در حالی که نیم نگاهی به لرد زیر بغل زده اش داشت، این ها را گفت. سپس با دست دیگرش کلاهش را روی سرش صاف کرد و رو به زامبی ها گفت:
- بروید برای خودتان یک لرد دیگر پیدا کنید، این یکی از بهر این جانب خود خویشتن خویش و دنگ می باشد، زیرا که خود خویشتنان خویشمان وی را نخست یافتیم.

زامبی ها نگاهی به لادیسلاو انداختند. آن ها حتی وقتی زنده بودند نیز متوجه حرف های او نمی شدند، چه برسد به حالا که زامبی شده بودند. پس ردای لرد را گرفته و از زیر بغل لادیسلاو بیرون کشیدند.

- مگر نفرمودیم که این لرد بهر اینجانبان است! روید و لردی دگر بهر خود جویید، چونان آن!

آقای زاموژسلی این را گفته و به درختی خشکیده در فاصله ای دور اشاره کرد.

- لادیسلاو، به نظرت چه شباهتی بین ما و اون درخت... چی کار داری می کنی!

آقای زاموژسلی دودست لرد را گرفته و به سمت خود می کشید، در حالی که دو پای لرد نیز در دست زامبی ها بود و آنان می کشیدند. در این حال لادیسلاو از میان دندان های قفل شده فریاد برآورد:
- آه! اربابا، هر دو دارای سایه می باشید... مرگخوارانآ! آییــ...د که لردمان را می خواهند بزامبیایند آ!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۴۳ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه به همراه زامبی ها از اتوبوس خارج شد.
-ما اربابی بسیار وظیفه شناس هستیم. البته از ارباب مرگخواران بودن هم راضی بودیم. ولی اگه جمعیت زامبی ها احتیاج به ارباب دارند از اربابیت بر آن ها هم دریغ نخواهیم کرد.

زامبی ای که از بقیه پوسیده تر می نمود گردنش را به سرعت چرخاند که نگاه تندی به لرد سیاه بیندازد...و همین چرخش ناگهانی برای کنده شدن سرش کافی بود.

سر قل خورد و قل خورد و پس از برخورد با کنده درختی متوقف شد. بدن بدون سر در حالی که سراسیمه دستهایش را در هوا تکان می داد، سعی می کرد به طرف سر برود...و سر او را راهنمایی می کرد.
-بیا بیا بیا...به چپ...حالا کمی به راست...ابله...راست و چپتو نمی شناسی؟

بدن مغزی نداشت که راست و چپش را بشناسد و در حالی که سر مشغول تحقیرش بود، مدام با درختان اطراف برخورد می کرد.
کراب از این وضعیت متاثر شد و رفت و دست بدن را گرفت و به طرف سر برد.

بدن سعی کرد سر را روی خودش نصب کند. ولی پوسیده تر از این حرف ها بود. برای همین منصرف شد و تصمیم گرفت از آن پس سرش را با دست هایش حمل کند. برای همین در حالیکه با یک دست موهایش را گرفته بود سرش را طوری بلند کرد که درست در مقابل صورت لرد سیاه قرار بگیرد.
-کی گفته قراره ارباب بشی؟ ما ارباب داریم! تو قراره زامبی بشی...یه زامبی خالی رده پایین!

لرد سیاه دوست نداشت رده پایین باشد. آرزو کرد یارانش هم دوست نداشته باشند او رده پایین شود و برای نجاتش بیایند.

در همین حین کراب زمزمه کرد:
-ارباب؟ زامبی رده پایین یعنی چی؟ ما قراره چیکار کنیم؟




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه:

ویروسی پخش شده که باعث شده همه زامبی بشن، فقط یه عده کوچیکی از محفلی ها و مرگخوارا باقی موندن و لرد هم ویروسی شده و در شرف تبدیل شدنه. مرگخوارا و محفلی ها میرن که یه دارو برای لرد پیدا کنن تا نجاتش بدن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همچنان که آرسینوس داشت در زیر نقابش خنده های شیطانی میکرد و با پیچ و تاب کراواتش ملت را متقاعد میکرد که رودولف را بدهند به زامبی ها، در سوی دیگری، اتفاقات دیگری در جریان بود که به همین دلیل، راوی سوژه را به آن سو هدایت میکند.

در میان درختان کناره های جاده، پیکره هایی قوز کرده، خسته و درب و داغان، دور یک کنده درخت ایستاده بودند.
- نههههه... به نظر من اینطوری اصن امکان نداره و زیر اتوبوسشون درد میگیره.
- خعلی هم امکان داره... باید اینطوری باشه اصلا.
- اینجا من رئیسم اصلا. شماها چرا بحث میکنید؟

سپس آن سه شخص، با شنیدن صدای اتوبوس مرگخواران، به آرامی از کنده فاصله گرفتند تا نور خورشید اندکی اجزای بدنشان را نشان دهد. یکیشان چشم چپش پوسیده بود از حدقه آویزان بود. دیگری یک دستش را، یا در واقع استخوان های یک دستش را، بین دکمه های بسته شده کت بلندش وارد کرده بود و سومی هم پوستش سبز بود و کلا چشمی نداشت و از بابت دیدگانش خیالش راحت بود. فقط سیبیلی بسیار بلند و خفن داشت که البته به خاطر گذشت زمان زرد شده بود.

آنها به آرامی به لبه جاده نزدیک شدند و زمانی که اتوبوس مرگخواران را دیدند، لبخندی شیطانی بر لبشان نشست که البته موجب به وجود آمدن یک جر خوردگی سر تا سری روی صورتشان هم شد. به هر حال زامبی بودند و از خشکی پوست رنج میبردند.

زمانی که اتوبوس خیلی بهشان نزدیک شد، مشاهده کردند که صندلی راننده خالی است. زامبی ها ترسیدند. لرزیدند. سفید شدند. زرد شدند و در نهایت کبود شدند. البته این وضعیت زیاد طول نکشید، چرا که اتوبوس ناگهان ترمز کرد و درست در یک سانتی متری بینی های صاف شده زامبی ها ایستاد. درب اتوبوس باز شد و هیچکس پایین نیامد. البته در واقع یک شخص پایین آمد، ولی زامبی ها او را ندیدند.
بانز، که تا آن لحظه راننده اتوبوس بود، با صدای بلندی گفت:
- شما ها چرا وسط جاده وایسادید خب؟ ما بیمار اورژانسی داریم!
- اوه... این یارو چرا لخته؟!
- مگه شما منو میبینید؟!
- آره.

بانز خوف زده شد. موهایش فر خورد حتی. سپس ردای نداشته اش را شرحه شرحه کرد و رفت در انتهای اتوبوس خود را محو کرد.
اینبار رودولف بود که درحالی که قمه اش را در دست میچرخاند از اتوبوس خارج شد و به زامبی ها نگاه کرد.
- واسه چی الان جلوی اتوبوس مارو گرفتید؟ یه زامبی با کمالاتم که نیست بینتون... قمه ایتون کنم الان؟
- جریان از این قراره که رئیسمون بهمون گفت بیایم اینجا یکی از افراد مهممون رو از شما بگیریم.
- اوه... یه فرد مهم؟ یعنی میشه بلا باشه؟ بیاید بالا اصلا.

زامبی ها به دنبال رودولف وارد اتوبوس شدند و نگاهی به چهره مرگخوارانی که دست به سینه نشسته بودند و مظلومانه بهشان نگاه میکردند، انداختند.
- اون یارو رو میخوایم. همون که حدود ده بار مُرده، دماغش هم خوشگل شده. اصلا زامبی ای که دماغش سر جاش باشه، به نظر خود بنده زامبی نیست. به هر حال ما اونو میبریم با خودمون.

مرگخواران خوف کردند. لرد خوف کرد. اما خوفش هم با ابهت بود.
- ما نمیایم. به هیچ عنوان. اینجا زیاد کار داریم.
- نه دیگه... نمیشه که حرف رئیس رو زمین انداخت... باید بریم پیشش.

لرد نگاهی به مرگخوارانش که همچنان هاج و واج مانده بودند انداخت، اما ناگهان نگاهش روی کراب ثابت ماند.
- این هم زامبیه... میاد همراه ما که عامل نفوذی گروه ما... چیز... یعنی زامبیه. باید بیاد خلاصه!

زامبی ها یک لحظه سر بی مویشان را خاراندند، سپس شانه ای بالا انداخته، کراب را هم به همراه لرد با خود بیرون بردند. آنها زامبی هایی بسیار قانع شونده بودند!



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
- خب اینجوری نمیشه کسایی که موافقن آرسینوس به مقر زانبیا بره دستا بالا.
همه دست ها بالا رفت به غیر از دست خود آرسینوس.
- حالا کسایی که مخالفن؟
فقط دست آرسینوس بالا رفت.
- خب چاره ای نداریم غیر از این که آرسینوس رو به مقر زانبیا ببریم. حرفی برای گفتن دارید؟

هرمیون گرنجر که فکر می کرد علامه دهر است دستش را بلند کرد.
- اعتراض!
- اعتراض وارده!
- به عنوان وکیل خاطی موکل من دفاعیه خودش رو نگفته.
- خب متهم به صحنه بیاد دفاعیه خودش رو بگه.
- من هیچ جرمی رو مرتکب نشدم که بخوام از خودم دفاع کنم.
رودولف حالتی معترض به خود گرفت.
- اعتراض!
- اعتراض وارد نیست!
لینی چهره متفکرانه ای داشت.
به نظر من رفتن آرسینوس برای جامعه حشرات کاملا مفیده!
- دقیقا رفتن من چه سودی داره؟
- نمی دونم. فقط می دونم داره !
- نداره!
- داره!
- نداره!
- داره!
- ساکت! نظم جلسه رو رعایت کنید.
از آن ور جینی ویزلی پرسید:
- اصلا ما واسه چی خودمون رو الاف کردیم؟

همه نگاه ها به سوی کسی چرخید که تمام آتیش ها از گور او بلند می شد!
لرد سیاه از اینهمه سوسول بازی و سر و صدا به سطوح آمده بود.
- رودولف!

رودولف نگاه خودش را به سقف اتوبوس دوخت و چیزی نگفت.
- دلت می خواد یه کروشیو بزنیم به یک میلیارد قسمت مساوی تقسیم بشی؟
آرسینوس فکر های شیطانی در سرش داشت.
- ارباب من فکر بهتری دارم.
خب بگو آرسینوس.
- رودولف رو ببریم مقر زانبیا.


مالفوی بودیم وقتی مالفوی بودن مد نبود!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۳:۳۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 551
آفلاین
و مرگخواران صدا شدند و آمدند و برنامه ریزی کردند و رفتند تا جنِ مرگخوارِ صداشنده و آمنده و مبرزیِ خووب شوند.

بعد از برنامه ریزی - درون اتوبوس

مرگخواران و محفلیان، به زور روی سر و کله هم نشسته بودند و آواز می خواندند.
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو دنده؛ میخوام برم به کازرون که یک شهر قشنگه!
-قشنگه؛ قشنگه...
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو... زامبی!
-زامبی؟

مرگخواران و محفلی ها از شدت ترس و احساس رطوبت در نواحی پایین، جامه دریدند و چندتایشان هم ترکیدند و دل و روده شان در چشم و دماغ آقای راننده ریخت. آقای راننده که کور شده بود، رفت توی زامبی بینوا و با نهایت قساوت و بیرحمی، زامبی بیچاره را زیر گرفت و از رویش رد شد.
کلاه قرمزی که این حجم از خشونت و وحشی گری را دید، به این نتیجه رسید که این رول برای بچه ها مناسب نیست و باید آقای راننده اش را بردارد و برود سر کار خودش. او که از محفلی ها و مرگخوارانِ بی ادب و بی تربیت، دلگیر شده بود، با ذکر "چقدر بی ادبین ننه سیریوسای عمه هیپوگریف!" همراه با آقای راننده از کادر خارج شد.
درون اتوبوس، جمعیت باقیمانده بر سر و صورت خود می زدند و برای زامبیِ از دست رفته شان، فریاد غم سر داده بودند.
آرسینوس، به رسم یادبود در وسط اتوبوس ایستاد. کاغذی از جیبش بیرون آورد و خواند:
-زامبی، زامبی بود. از اون زامبی های متشخص بود. از اونایی معجونا رو توی قیمه ها می ریزن. زامبی... عوهو عوهو...
-ای مادر بگرید به حال زامبی!
-زامبــــی من کجایـــــــی؟ زامبــــی چه بی وفایـــــی!

در میان این همه اشک و ناله، رودولف فکر شوم دیگری داشت.
-ملت... ملت... آروم باشین! ما یه زامبی رو از جامعه زامبی ها کم کردیم. حالا باید یه زامبی بهش اضافه کنیم! مثلا همین آرسینوس خودمون. می‌دیمش به زامبیا تا زامبی کننش.
-زامبی؟ زامبی نمی‌شناسم من. تو رَم نمی‌شناسم حتی.
-بیا دیگه.
-خودت بیا.

هری پاتر، پا پیش گذاشت و گفت:
-قسم به کله زخمی من و اکسپلیارموسِ مقدس اگه بذارم یه مرگخوار، یه مرگخوار دیگه رو با روحیه مرگخوارانه و بدون عطوفتش، زامبی کنه. اصلا زاخار با ما چرا بدی؟ من ایشون رو به مقر زامبیا می‌برم و می‌دم بخورنش. حله داداچیا؟
-نیست.
-هست. هست. خوبم هست.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۲۱:۰۰:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.