ایوان در فاصله چند مایلی هاگوارتز ظاهر میشه و از اونجا هلک و هلک پیاده خودشو به هاگوارتز میرسونه.
-باز کنین!روزیه کبیر اومده.
هگرید لای دروازه هاگوارتز رو باز میکنه و در حالیکه فقط یه چشمش پیداس زل میزنه به ایوان.
-تویی پلنگ؟گفتی چی چی کبیر؟
ایوان فورا به خودش میاد و سعی میکنه پلنگانه رفتار کنه.
-گفتم روزیه که پلنگ کبیر اومده.درو باز کنین.
-مگه شهر هرته؟البته شهر هرت که هست.وگرنه منو نمیذاشتن اینجا.ولی خب به هر حال باید اسم رمزو بگی.
ایوان متوجه میشه که دروازه هاگوارتز تنها جاییه که هگرید مسئولشه و میتونه عقده های فروخورده شو اونجا اجرا کنه.بنابراین تلاش برای قانع کردنش که بی خیال رمز بشه کاملا بی فایده اس.برای همین سعی میکنه به مغزش فشار بیاره.
-بچه اژدهای هفت سر؟
-نچ!
-سگ سه سر وحشتناک؟
-نچ!
-آراگوگ؟
-نچ!
-هری پاتر؟
-ایول!چطوری پیداش کردی؟من هنوز اسم رمزو به کسی نگفته بودم!
ایوان زیر لب میگه:کاری نداشت که.کافی بود همه جک و جونورای دور و برتو بشمرم... و وارد هاگوارتز میشه و یکراست بطرف دفتر دامبلدور میره.
-اوهوی! کجا؟
-دفتر مدیر!
-اون طرف ستاد ارائه راهکار برای قهرمانی گریفیندوره.دفتر مدیر سمت چپه.
ایوان راهشو به سمت چپ کج میکنه و خیلی زود به دفتر مدیر میرسه.
-هی!دستتو بکش کنار.اسم رمز!
ایوان دستشو از روی دستگیره برمیداره و فکر میکنه که حدس زدن این یکی باید کمی سخت تر باشه.
-برتی بات با طعم روبالشی دابی؟
-درسته.بفرمایین.
خب! ایوانا هم گاهی اشتباه میکنن.ایوان خوشحال و خندون از پله ها بالا میره و وارد دفتر مدیر میشه.با کمی جستجو دامبلدور رو داخل یکی از کمد ها پیدا میکنه.
-پروفسور شما اون تو چیکار میکنین؟
-قایم شده بودم.هر کی بیاد اینجا اول باید بگرده منو پیدا کنه.میدونی که...خیلی بامزه و دوست داشتنی هستم من.ماموریتت چطور پیش رفت گرابلی؟
ایوان هنوز نمیدونه ماموریتش چی بوده.ترجیح میده یه جواب کلی بده.
-بد نبود پروفسور.فکر میکنم کمی پیشرفت کردم.
-پیشرفت کردی؟یعنی موفق شدی تسترالاشونو بدزدی و بیاری یا نه؟
ایوان سعی میکنه خوشحالیشو پنهان کنه.
-نه هنوز.راستش من کمی تردید دارم.آخه دلیل این ماموریت رو فراموش کردم.و وجدانم بهم اجازه نداد بی دلیل اون زبون بسته ها رو بدزدم.میشه دوباره برام توضیح بدین؟
دامبلدور پدرانه دستی روی شونه ایوان میزنه.
-دوباره؟همون بار اولم برات نگفته بودم دلیلشو.ولی حالا که اینقدر با وجدان هستی برات توضیح میدم.میخوام یک سری مسابقات تسترال سواری برگزار کنم.تسترالم که گرونه.بودجه نداریم.گفتیم از جیب تام تامینشون کنیم.
چند ساعت بعد خانه ریدل:-مسابقات تسترال سواری؟اینا بیکارن؟سالی یه مسابقه راه میندازن و خودشونو به کشتن میدن؟ولی اگه ما ارباب هستیم از این ایده هم علیه خودشون استفاده میکنیم.
سرو صداهای مبهم و زمزمه واری از گوشه و کنار به گوش میرسه.
-بله ارباب.مسلما شما این کارو انجام میدین.
-شکی درش نیست ارباب.
-شما بسیار با تدبیر هستین.
ولی ادامه حرف لرد زیاد برای یارانش جذاب نیست.
-شماها...بهتره به تسترال تغییر شکل بدین.بهشون اجازه میدیم مسابقه رو برگزار کنن.این فرصت خوبیه که حداقل از شر چند تاشون خلاص بشیم!
آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!