- آخ جون توپ!
- آخ جون بازی!
مرگخوارها با عادات مشنگها آشنایی نداشتند و از همین روی، روش استتار مناسبی انتخاب نکردند. کودکان مشنگ یکی پس از دیگری به صف مرگخواران پیوستند. سر رابستن قل میخورد، مشنگها به دنبالش، مرگخواران به دنبال آنها!
- پاس بده!
- این طرف!
- بشوت!
شوتید. پسرک مشنگ، سر رابستن را شوتید.
- سوت شد.
- بریم.
کیلومترها آن طرف تر - ورزشگاه نقش جهان
- چرا نمیخواین بازی کنین؟
- میخوایم!
- پس چرا نمیاین توی زمین؟
- هوادارامون دوست نداشتن بازی کنیم ... توپو پاره کردن.
حالا با چی بازی کنیم؟
زارپ- این هم از توپ! از آسمون رسید.
- آممم ... صبر کنید ما یکم ذکر بگیم بعد خدمت میرسیم.
کمپ تفریحی مشنگی
- حالا بدون سر چطور ردیابی کردن بشم؟
- فکر کنم دیگه نیازی به ردیابی نباشه راب!
مرگخواران به جهت نگاه مرگخواری که این جمله را گفت خیره شدند. آلبوس دامبلدور مقابل چادری ایستاده بود و با اندوه و حسرت به کودکان مشنگی که ناامیدانه از آن چادر دور میشدند نگاه میکرد.
- هیچ بچه مشنگی حق نداره جولوی هاگرید قیلوله پروف رو با توپ بازی خراب کنه!
الان توپتونو ...
- آروم باش هاگرید. توپشون سوت شد ... نمیدونی چه نیروی عشقی بین اونها و توپشون جریان داشت!
-عه؟
هیچ نگران نباش پروف ... الان براشون توپ جور میکونم.
هاگرید این را گفت و یکی از آن کدوحلواییهای غولآسا که کنار کلبهاش میرویید را از جیبش بیرون کشید. سپس آن را به سمت بچه مرگخوارها که اکنون از چادر دور شده بودند پرتاب کرد. کدو رفت و رفت و روی سر یکی از بچه مشنگها فرود آمد.
- برو تو هاگرید ...
هاگرید و دامبلدور برگشتند داخل چادر. مرگخوارها که بالاخره هدف ماموریت را یافته بودند، پیروزمندانه به یکدیگر لبخند زدند.
- یعنی سر من جز ردیابی براتون ارزشی داشتن نکرد؟