مرگخواران درست شدند...البته تقریبا...صرفا باید مثلا چشم پالی از مشت بلاتریکس به حدقهاش برمیگشت، یا ساق پای اگلانتاین از زیر دندان فنریر خارج و به ران او متصل میشد، و یا حتی رودولف نمود کمالات ساحره ها پس میداد...و خب همه این کارها را میشد بعد از اینکه از اتاق لرد خارج شدند انجام دهند...فعلا اینکه منظم جلوی لرد ایستاده و آماده اجرای دستورات او باشند، واجب تر بود!
لرد نگاهی به مرگخواران درست و نیمه درست انداخت...سپس گفت:
_فرمودیم بیاین این تابلو رو از جلوی چشممون دور کنین...مایل نیستیم تابلوی این حشره رو در فضاهای عمومی خانه ببینیم و حتی چشممون بهش بیوفته...پس یک نفر داوطلب شه و تابلو رو از روی دیوار اتاق ما برداره و در اتاق خودش بذاره!
_م...
_غیر از تو رودولف...غیر از رودولف...کی داوطلبه؟
_هعی!
تنها صدای خارج شده از مرگخواران، صدای بغض رودولف بود...بله...بغض او صدا داشت...مابقی مرگخواران ترجیح داده بودند سکوت کنند و کمتر توجه لرد را جلب کنند...مشخصا لینی و حتی تابلوی او محبوبیت چندانی بین مرگخواران نداشت...هیچکس حوصلهی یک تابلوی پرحرف و فضول را در اتاقش نداشت....
پس لرد چارهی دیگری اندیشید...او مرگخوارانش را میشناخت...
_کسی داوطلب نیست؟ چه حیف شد...آخه میدوندی؟ لینی دیگه یه موجود زنده نیست که بتونه پرواز کنه و قسر در بره...میشد تابلوش رو برد و انتقام اون همه مدت آزار و اذیت رو ازش گرفت!
_ارباب من میبرمش!
_نخیر...من اول دستم رو بردم بالا!
_شما دقت نکردین...من از اول داوطلب شدم!
_هیچکی غیر از من حق نداره تابلوی لینی رو ببره اتاقش!
_حرف نباشه...تابلوی لینی حق منه...سهم م...هی؟ هکتور؟ وایسا ببینم...تابلو رو کجا میبری؟
هکتور اما بیتوجه به مرگخوارانی که در حال دعوا بر سر تابلوی لینی بودند، تابلو برداشته بود و با سرعت به سمت اتاقش در حال حرکت بود...
_شما متوجه نیستین...من و لینی خاطرات زیادی باهم داریم....مطمئنا بهش توی اتاقم خوش میگذره!