- ارباب یه راه دیگه به ذهن من رسید!
این جمله، وقتی از زبان تام جاگسن شنیده شده باشد، چندان هم خوشحال کننده نیست.
-تو مگه ذهن هم داری؟
-اختیار دارین ارباب...یک عمره ریونی هستم. تو تالار ریون فرشی پهن کردن که از اذهان تمامی دانشمندان گذشته بافته شده.
کسی تام را تحسین نکرد و تام کمی ناامید شد.
-حالا راهمو بگم؟
لرد سیاه به بقیه یارانش نگاه کرد. به این امید که شاید کسی جز تام، راهی بلد باشد...ولی نبود!
-بگو!
-دنبال من بیایین!
تام، لرد سیاه و مرگخواران را از هتل خارج کرد و مسافتی را به دنبال خودش برد. دور هتل گشتند و وقتی درست به پشت هتل رسیدند متوقف شدند.
-بفرمایین ارباب. همینه.
لرد سیاه نمی فهمید! و این نفهمیدن او را خشمگین می کرد.
-بلا...از این توضیح بیشتر بخواه!
بلاتریکس به دستور عمل کرد و بعد از کمی تهدید و چشم غره، تام از ایده درخشانش رونمایی کرد.
-همینه دیگه ارباب...در پشتی هتل. فرمودین باید راه دیگه ای برای وارد شدن پیدا کنیم. این یه راه دیگه اس.
همه داشتند به فرش مستقر در تالار ریونکلاو فکر می کردند که مسئول پذیرش هتل، لرد و مرگخواران را فراخواند.
-هی...شما...اونجا چیکار می کنین؟ بیایین ببینم. یه جایی هست که بدون مدرک می تونم بهتون بدم. ولی خیلی راحت نیست. عوضش ارزونه. قبلش این برگه ها رو امضا کنین و هزینه رو هم پرداخت کنین. اسکار...بیا آقایون و خانوم ها و اون پشمالوهه رو راهنمایی کن به اصطبل.
کلمه اصطبل برای لرد و مرگخواران و درخت، آشنا بود...ولی هیچیک دقیقا به یاد نیاوردند که اصطبل چیست و کجاست!