نگاه همهی مرگخواران به سوی اژی برگشت.
- عه اژی؟ بیدار شدی؟
- میخوای بازم بخوابی؟ خواب خیلی خوبهها.
- پیش پیش پیش...لا لا لاااا...
- بدبخت شدیم باز.
- ایول! حالا دیگه میتونم از تو خاک درشون بیارم.
مرگخواران احساسات متفاوتی داشتند. برخی از شروع دوبارهی بدبختیها و سختیهایشان ناراحت بودند و سعی داشتند اژی را دوباره بخوابانند، و بعضی نیز از این که دیگر مجبور نیستند اموالشان را از شر نفس آتشین اژی پنهان کنند، خوشحال و راضی بنظر میرسیدند.
اژی دوباره به سر هکتور اشاره کرد.
- من از اونا میخوام!
زود باشین! دارین دیر میکنینا...
میخواین کاری کنین گریه کنم؟ شماها هیچی از نگهداری از یه اژدها بلد نیستین. حتما این موارد رو باید گزارش کنم.
برطرف نکردن نیازهای حیاتی من؟ حیوان آزاری اونم تو روز روشن؟ من دیگه تحمل ندارم، باید خودمو آتیش بزنم! آره! همین کارو می...
بلاتریکس که از غرغرها و تهدیدهای مداوم اژی اعصابش خراب بود، فرصت اتمام جمله را به اژی نداد. با یک حرکت به سمت هکتور حملهور شد، برج پاتیل را از سرش برداشت و بر فرق سر اژی کوبید.
- آخ! ماما...سرم درد گرفت!
و درست در همان لحظه که اژی میخواست گریه و داد و فریاد همیشگیاش را راه بیندازد، پاتیلها که بر اثر رفتار خشونتآمیز و بیدقت بلاتریکس جابهجا شده بودند، سقوط کرده و بر سر و روی اژی ریختند.