رودولف لبخند پلیدی نثار بلاتریکس کرد.
-خب داشتی از وضعیت تاهلت میگفتی!
بلاتریکس با سر خود را به شیشه کوبید که خوشبختانه حجم زیاد موهایش مانع از ضربه دیدن سرش شد.
-وضعیت تاهلم تاسف باره! تاسف بار!
اما مشکل وضع تاهل بلاتریکس نبود که! مشکل رانندگی بلد نبودن رودولف بود.
-این چیه زیر پام؟
اشاره رودولف مستقیما به گاز بود. گازی که فشرده شد!
در کسری از ثانیه ساکنین صندلی عقب ماشین جنگ و نزاع را فراموش کرده، برای حفظ جان خود، یکدیگر را سخت به آغوش کشیده بودند.
-هوووو هوووو چه حالی میده!
بلاتریکس هیچگاه رفتار عادی از خود نشان نمیداد.
-چرا همچین شد؟ جاده داره میپیچه اما ما داریم مستقیم میریم... جاده داره تموم میشه... رودولف نگه دار این ماشین رو!
نه! گویا گاهی نشان میداد.
-پات رو بگیر بالـــا!
و این همان جمله جادویی بود. همان جملهای که باید لحظه آخر جان همه را نجات میداد. لاکن اگر پای دیگر رودولف ترمز میگرفت.
ماشین با سرعت زیاد مستقیما به سمت دره رفت. از روی دره رد شد، روی هوا پرواز کرد و در سوی دیگر دره، با کاپوت روی درختی فرود آمد.
-طبق محاسبات من، ما نوک یه درختیم و داریم میلرزیم!
محاسبات تام بسیار دقیق بود. آنها دقیقا نوک یک درخت کاج، در حال لرزیدن بودند و هر لحظه احتمال سقوطی بسیار دردناک میرفت!