نفر بعدی نگاهی به سر تا پایِ پلاکس و افلیا انداخت. اصلا فکرش را هم نمیکرد که روزی قرار است پلاکس و افلیا برای او کتاب خاصی پیدا کنند. آن طرف اما در دل پلاکس و افلیا غوغا به پا بود. آنها باید به بقیه ثابت می کردند که سزاوار نشان مرگخواری هستند بنابراین من من کنان شروع به حرف زدن کردند.
-خب... این کتاب خاص موضوعش چیه؟
-کتاب خاص موضوعش هم خاصه.
-
الان موضوع خاص از کجا بیارم. -چیزی گفتید.؟
-نه چیزی نگفتم.
مثلا موضوع کتابی که مد نظرتونه، علمی باشه خوبه؟
-نه! اون که خاص نیست.
-داستانی؟
-نه!اینم خاص نیست.
-پزشکی؟
-مثلا الان پزشکی موضوعش خاصه.
پلاکس و افلیا به یک دیگر نگاه کردند. در چشمان هر دو آنها مشخص بود که دیگر هیچ کدام هیچ نظری ندارد.اما ناگهان پلاکس، دستش را در کیف رنگ رنگی اش برد و کتاب کج و کوله ای را از داخل کیف رنگی اش بیرون آورد.
-این کتاب مثل خودم خاصه، زندگینامه پیکاسو رو از بند تولد تا الان که عمرش رو داده به شما نوشته. خودم خیلی دوستش دارم ولی خب چه کنیم باید بعضی اوقات از بعضی چیز ها بگذریم.
-اممم...میدونی این کتاب خاص هست ولی خیلی کج و کوله ست.
-اینکه مشکلی نیست تو خونه ی مادر بزرگم یه جلد تر و تمیزش موجوده. بیاید بریم بهتون بدم.
پلاکس از اینکه توانسته بود کاری بکند خوش حال بود، برای همین دست نفر بعدی را گرفت و دوان دوان از مغازه بیرون رفت. بلاخره یک مشتری به ظاهر راضی از مغازه آنها بیرون رفته بود. ساعت ها می گذشت و خبری از مشتری نبود. مرگخواران و اربابشان حسابی کسل شده بودند اما به یک دیگر نشان نمیداند، تا اینکه بلاخره دختری با موهای بور و قدی کوتاه وارد مغازه شد.
-سلام. بفرمایید چی میخواستید؟
-پلاکس رو میخواستم.
-پلاکس!
-بله پلاکس. اومدم دنبالش ببرمش خونه. کلی کار نکرده داره که باید بکنه.
-شما با پلاکس چه نسبتی داشتن شدن که اومدن دنبالش بردن شدن؟
-دیزی هستم و با پلاکس یه جا زندگی میکنیم. امروز قرار بوده اون ظرفا رو بشوره. الان سه ساعت که ظرفا تو سینک منتظرشن.
مرگخواران اول به یک دیگر نگاه کردند سپس به اربابشان، هیچ کدام فکر نمیکرد روزی یک نفر اینقدر راحت راز های شخصی یکی از آنها را برملا کند.
-مرگخواران ما چه کار هایی که نمیکنند. برید این ملعون رو بیارید.
-ارباب شما خودتون رو ناراحت نکنید. الان افلیا و ایزابلا رو میفرستم دنبالش. هی آبگوشت اگه ظرف های شسته میخوای دنبال این دوتا برو.
-اسمم دیزی نیست،
دِیزیِ. اولش اِ میگیره.
دِیزی این را گفت و با سرافکندگی پشت سر افلیا و ایزابلا به راه افتاد. آنها باید پلاکس را پیدا میکردند. شاید به جز ظرف هایی که در سینک بود، چیز دیگری هم انتظارش را میکشید.