هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
گروه دوم باید از کارای گروه اول اطلاع پیدا میکردن. یا دقیق تر، جاسوس گروه دوم باید از کارای گروه اول اطلاع پیدا میکرد. و صد البته خوب نبود اگر که گروه اول از وجود جاسوس گروه دوم اطلاع پیدا می کرد.

- نیاز به جاسوس نداریم. هدف اول بیخ گوششونه. هدف اولشون بی شک منم. من روح اربابم! جان اربـــ...
- نخیر اون منم که روح اربــا...

حرف رودولف و روفوس با شنیده شدن صدای شترق بلندی قطع شد. بلاتریکس ساحره ی خفنی بود ها. شکنجه گر قهاری هم بود ها. مامان بابای نویل لانگ باتمو هم ناکار کرده بود ها. ولی بلخره بعضی وقتا روشای سنتی بهتر جواب میدن. بلا با چوبدستیش دو تا ماهیتابه ظاهر کرده بود و به سمت رودولف و روفوس پرتاب کرده بود.

-به نظر من بهترین جاسوس همین بانزه.شنلشو در میاره، قشنگ نامرئی و خوف. میره تو اتاق و نمیبیننش و جاسوسی هم راحته.
- نابغه؟
- جونِ نابغه؟
- بانز چطوری باید بدون اینکه اونا بفهمن از در رد شه که بتونه بره توی اتاق؟

اتاق در سکوت فرو رفت یهو. اعضای گروه دوم تا اومدن در سکوت اتاق تصمیم بگیرن، تا اومدن به فکر فرو برن که باید چیکار کنن، تا اومدن ایده پیدا کنن، سکوت اتاق با وزوز پیکسی خراب شد. بفرما. مرگخوارا میخواسن فکر کنن ها. بلخره تو یه سوژه اینا نشستن فک کنن. میبینی؟ نه که نخوان ها. نمیشه اصلا!

- لن... وزوز نکن!

ویــــزززز ویــــززز


- قرار شد وز وز نکنــ...
-خودش بود!

سر همه به سمت وینکی برگشت.
- این حشره تونست بدون اینکه جلب توجه کرد، رفت و جاسوسی کرد! وینکی جنِ پیشنهاد دهنده ی خوب؟

وینکی دقیقا سمت چپ مرگخوارا نشسته بود. و لینی دقیقا سمت راست مرگخوارا. در نتیجه همه ی بقیه ی مرگخوارا سرشونو صد و هشتاد درجه چرخوندن، تا بتونن همه شون به لینی خیره بشن.

-

لینی یه پیکسی بود. و یه پیکسی، بهترین گزینه برای جاسوسی.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲:۰۷ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
شکارچیان هورکراکس به فکر فرو رفتند...لرد سیاه جادوگر چندان علاقه مندی محسوب نمیشد...آنها باید سخت فکر میکردند تا به علاقه لرد پی می...

_آفتابه سالازار!

آم..بله...خب...شکارچیان هورکراکس به سمت گوینده این جمله یعنی ریگولوس بلک برگشتند...
_آفتابه سالازار دیگه چه کوفتیه؟
_باو...همون افتابهه که تو مستراح تالار اسلیترینه،ارباب گفت بهش دست نزنید متعلق به جد ماست و خیلی مهمه!
_چرا فکر میکنی اون افتابه میتونه هورکراکس باشه؟
_چون متعلق به جد اربابه و برای ارباب مهمه و ما نباید بهش دست بزنیم!
_هوممم...از یه ریگولوس بعید بود این میزان از منطق!
_
_خب...پس اولین هدف...افتابه سالازار،واقع شده در مستراح تالار اسلیترین!
_حالا چجوری بریم مستراح تالار اسلیترین؟!

اتاق بغلی،اتاق جلسات گروه دوم!

گروه دوم دور یک میز نشسته بودند و هر کدام از انها با کنار دستیشان در حال صحبت کردن بودند...همهمه ای اتاق را فرا گرفته بود که بلاخره با سرفه های ساختگی لینی وارنر،این همهمه فرو نشست...
_اهم اهم...خب...همونطور که میدونید اینجا جمع شدیم تا در مورد چگونگی مقابله با اون مرگخوارهایی که به دنبال نابود کردن هورکراکس ارباب هستن،بحث کنیم...خب...کسی نظری نداره؟
_بحث نداره...باید جلوشون رو بگیریم!
_عقبشون رو هم!
_باید ساحره هاشون رو بگیریم!
_کریشیو رودولف!
_به نظر من اولین گام اینه که یه جاسوس بفرستیم بفهمیم اصلا کدوم هورکراکس ارباب رو قراره نابود کنن که جلوشون رو بگیریم!

مرگخواران حاضر در آن اتاق به فکر فرو رفتند...به نظر درست بود،آنها باید یک طور از نقشه های گروه اول اطلاع پیدا میکردند!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
اتاق جلسات گروه اول:


نوشته درخشانی روی در اتاق خودنمایی میکرد.

شکارچیان هورکراکس!


وندلین با عصبانیت چوب دستی اش را به طرف نوشته گرفت و آن را محو کرد.
-این دیگه چیه! قصد دارین توجه کیو جلب کنین؟ ارباب؟ یا گروه خشمگین لسترنج ها؟

-به نظرت جدی گفتن؟ یعنی واقعا میخوان جلوی ما رو بگیرن؟

ریگولوس نمیدانست. آرسینوس هم نمیدانست. ولی اهمیتی هم نمیدادند.
-اونا رو فراموش کنین.روی نقشه تمرکز کنین.هورکراکسا ممکنه خیلی بیشتر از تعدادی باشن که فکر میکنیم. کافیه چند تاشونو پیدا کنیم. به چیزایی که لرد بهشون علاقه داره فکر کنین. از همین خونه شروع کنیم.لرد از چی خوشش میاد؟

-از من!

نگاه ها به سمت کراب برگشت.

-چرا نگاه هاتون به سمت من برگشت؟ نمیاد؟

لادیسلاو در حالی که حتی به خودش زحمت نگاه کردن به کراب را نمیداد شروع به صحبت کرد.
-اتفاقا به نظر من بسی درست است.بنابراین در بدو شروع ماموریت این کراب را نابود کرده، ماموریتمان را گامی به پیش ببریم! نظرتان چیست؟

زمزمه های "موافقم" از هر طرف بلند شد.

-راست میگه. همینه. اولین هورکراکس خودشه. بزنین نیست و نابودش کنین.
-این تو گروه ما چیکار میکنه آخه؟
-قیافه شو!
-شنیدم از سوسک هم میترسه. لکه ننگ!

کراب ترک خورد...باز دوباره! در هر ماموریت یه بلایی سرش می آمد. کراب جادوگر شکننده ای بود. ولی این بلایی بود که خودش بر سر خودش آورده بود. لعنت بر دهانی که بی موقع باز شده بود.
-به نظر من در مسیر اشتباهی قرار گرفتیم.سوال اول، مسیر درست بود. لرد تو این خونه از چی خوشش میاد؟


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۵ ۱:۲۶:۳۶

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۰۳ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-کروشیو!

رودولف روی زمین افتاد و فریاد زنان شروع به پیچ و تاب خوردن کرد.
-ارباب خواهش می کنم...بسه دیگه...نمی تونم تحمل کنم! من اصلا دیگه کاری به کار ساحره ها ندارم!

لرد سیاه شکنجه را متوقف کرد. نیم نگاهی به رودولف انداخت و در حالی که شنل سیاه رنگش پشت سرش موج بر می داشت از اتاق خارج شد.

چهره در هم کشیده شده رودولف خیلی سریع تر از چیزی که اصولا منطقی می نمود، از هم باز شد.
از جا بلند شد. گرد و خاک روی ردایش را تکاند.
-دیگه از این وضع خسته شدم...داریم بهش دروغ می گیم!

بلاتریکس به همسرش نزدیک شد. نه برای کمک!
-هی...ساکت باش. هنوز به اندازه کافی دور نشدن. ممکنه بشنون!

لینی پرواز کنان روی شانه لادیسلاو نشست.
-خب...دیگه اونقدرا هم دروغ نیست که. تو الان شکنجه شدی دیگه. نشدی؟

رودولف شانه هایش را بالا انداخت.
-نه چندان...بیشتر شبیه فشار بود...فشار کم! مثل ماساژ! حتی می تونم بگم خستگیم در رفت! ارباب باید دوباره بره سنت مانگو...ولی قبول نمی کنه.

-چون همین هفته پیش با هویت جعلی اونجا بود. حتی حاضر نشد معاینه اش کنن...همین جوری ول کرد و برگشت.

سنت مانگو بی فایده بود.

اعتراف به این موضوع برای مرگخواران بسیار دردناک بود. ولی همگی به خوبی می دانستند که طلسم های لرد سیاه به خوبی گذشته عمل نمی کند...حتی قابل مقایسه با قبل هم نبود! به لطف ایفای نقش فوق العاده مرگخواران، لرد سیاه اطلاعی از این موضوع نداشت.

-ارباب خراب شده!
-ببند دهنتو! تو حق نداری همچین حرفی بزنی!
-هممون می دونیم چرا این اتفاق افتاده...روح چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. و ارباب...روحشونو تکه تکه کردن
-به خاطر ما! به خاطر ارتش سیاه...که باشن. که حمایت کنن.
-آره... . ولی مگه نشنیدی سیبل چی گفت؟ اون تکه ها عمر محدودی دارن. الان دارن از بین می رن. قبل از این که خودبخود از بین برن باید...

ریگولوس شدیدا به فکر فرو رفته بود. زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-باید پیداشون کنیم! باید فکری برای این موضوع بکنیم. وگرنه روز به روز ضعیف تر می شه...باید حداقل چند تا از هورکراکسا رو پیدا کنیم...نابودشون کنیم...و قبل از این که روحی که داخلشه از بین بره، اونو بگیریم و بیاریم و به روح اصلی لرد پیوند بزنیم!

صدای فریاد اعتراض بلاتریکس بلند شد:
-فکرشم نکنین...ما هورکراکس های ارباب رو نابود کنیم؟ این کارکثیف فقط ازاون بچه پاتر و دار و دستش بر میاد.

ریگولوس مصمم از جا بلند شد.
-کیا با من موافقن؟ کیا حاضرن همراه من بیان؟

مرگخواران به هم نگاه کردند...ترس و تردید در چهره همه موج می زد. و نگاه تهدید آمیز بلاتریکس که روی صورت تک تکشان به گردش در آمده بود.

بعد از حدود یک دقیقه دست های لرزان مرگخواران به آرامی بلند شد...
لادیسلاو زاموژسلی ، لاکرتیا بلک، آریانا دامبلدور، باروفیو، هکتور دگورث گرنجر،, گیبن، وینسنت کراب، وندلین شگفت انگیز، زنوفیلیوس لاوگود، آرسینوس بلک، و سرانجام سوروس اسنیپ!

هیچ یک لبخند نمی زدند.

-ما این کار رو انجام می دیم...دست رو دست نمی ذاریم تا ارباب ذره ذره نابود بشه.

بلاتریکس همچنان با خشم و ناباوری به گروهی که رو به رویش قرار داشت خیره شده بود. در حالی که گروه دیگری متشکل از روونا ریونکلاو، لینی وارنر، رودولف لسترنج، نیوت اسکمندر، دای لوولین، مورفین گانت، وینکی، کنت الاف، بانز، رز ویزلی، و روفوس اسکریم جیور پشت سرش قرار گرفته بودند.
-ما هم جلوتونو می گیریم...به هر قیمتی که شده!



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۵ ۱:۱۱:۰۹



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
ماموریت کاراگاه آوای مرگ


-رودولف قمه طلایی سرور کوییدیچ مایی!

اتاق عمل حالا تبدیل به ورزشگاه خون شده بود،به طوری که حتی چمن های این ورزشگاه را دل و روده پاره پاره تشکیل میداد برای اولین بار اتاق عملی در سنت مانگو بسیار پرحرارت به نظر میرسید همه در حال تشویق رودولف بودن.
رودولف باسرعت به سمت دروازه ساخته شده با تخت های بیمارستان میشتافت سرانجام قلب پرخون دامبلدور که هنوز می تپید را به سمت آرسینوس که در دروازه بود گرفت تا آن را پرتاب کند و گلی به ثمر برساند اما از بخت بد تیمشان رودولف پشت سر آرسینوس خانم با کمالاتی را دیده بود و در حال انجام مراحل معمول علاقه خاص بود.
قلبی که در دستانش قرار داشت با هر نگاهش به خانم باکمالات فشرده میشد و خون حاصل از آن روی نقاب آرسینوس میریخت.
-رودولف نقابم پر خون شد،پر خون شد،پر خون شد.

آرسینوس که متوجه شده بود گوش های رودولف هم در حال ایجاد علاقیات خاصه و داد کشیدن بی فایده است دستش را در جیبش فرو برد دستمالی را بیرون کشید و نقابش را پاک کرد، سپس کرواتش که به رنگ نقابش سیاه بود را مرتب کرد آنگاه دستش را در جیب دیگرش برد و منوی مقدس مدیریت را بیرون کشید،با آرامش نفسی عمیق کشید و دکمه ای را فشار داد،رودولف برای دقیقه ای ناپدید شد.
آرسینوس قلب را برداشت و به سمت سیوروس پرتاب کرد اما سیوروس مشغول روغن کاری موهایش بود.
-۱۰۰امتیاز از هافلپاف چون موهام وز شد ۲۰۰امتیاز از ریونکلاو چون روغنه اصل نیست ۳۰۰تا از گریفندور چون...یه تارموم ریخت!
رودولف دوباره ظاهر شد و میخواست منوی مدیریت آرسینوس را تکه تکه کند که ناگهان محو تماشای نقطه ای در گوشه ای تاریک از اتاق عمل شد.آرسینوس نگاهش را امتداد داد تا ببیند ایندفعه به کدام خانم با کمالات میرسد اما...
-رودولف ...اون ...اونجا...ار...باب؟

لردسیاه در تاریکی گوشه اتاق پنهان شده بود و با چشمان قرمزش که خشم در آن خودنمایی میکرد به مرگخواران چشم دوخته بود.با ورود لرد همه مرگخواران نیز به اتاق جراحی پیوسته بودن.
رودولف که هنوز وجود لرد را باور نداشت به سمت پیکره ی سیاه جامه شتافت و قمه اش را در بینی لرد فرو برد خشم لرد وحشناک تر به نظر رسید.رودولف کله کچل لرد را لمس کرد تا به چشمش رسید،بله خودش بود.
-ارباب میبخشین؟
ناگهان فریاد لرد کل سنت مانگو را فرا گرفت.
- نمیبخشیم!چه کسی به شما اجازه داده به جای یادگیری شفادهنگی کوییدیچ بازی کنید؟مگه نمیدونید ما از کوییدیچ متنفریم؟بنابراین شما هم حق ندارید بازی کنید.

حرف لرد بسیار منطقی به نظر میرسید!وینکی نیز با همان عقل جنی اش متوجه این موضوع شد که وضعیت بسیار بد است بنابراین قلب دامبلدور را به هوا پرتاب کرد و با مسلسل شروع به سوراخ کردن آن کرد،اما بی فایده بود.برای اینکه مدرک جرم دستش نباشد آن را به سمت وندلین پرتاب کرد.
وندلین نیز عشق داغش را به آن ورزید و آن را سوزاند اما باز هم بی نتیجه بود.قلب را به سلسیتنا داد.
واربک سخت دنبال پیدا کردن تارصوتی های قلب بود از نظر او هر چیز صدا داری تارصوتی نیز داشت بنابراین سلسیتنا رگ های قلب را کند تا بیشتر تحقیق کند و بقایای قلب را روی سر فلیت ویک پرتاب کرد.
-سلسی میکشمت موهامو تازه ژل زده بودم،البته نکه موهای من حالتش بد باشه ها ! موهای من مثل قدم خیلیم مناسبه.

فلیت ویک قلب را از روی موهایش برداشت و به سمت تراورز پرتاب کرد تراورز نیز با یک حرکت تسبیح توپ را در صورت مبارک لردسیاه گل کرد.

ملت مرگخوار با هم فریاد زدن:
-گگگگگگلللللللل

اما وقتی بیشتر به دروازه نگاه کردن متوجه اشتباه خود شدن.
لرد که به نقطه جوش رسیده بود با ردایش صورتش را پاک کرد و روبه رودولف فریاد زد:
-اینجا چه خبره؟
-س...سرورم شما اینجا چیکار میکنید؟
-سوال مارو با سوال پاسخ میدی؟بدیمت شام نجینی شی؟البته خب دخترمان رژیم گرفته شما بسیار چرب و پر کالری هستی!دلمان خواست بیایم ببینیم مرگخورانمان چقدر در شفادهندگی پیشرفت کردن،سینوس تو بگو اینجا چه خبره نکنه کوییدیچ هم شاخه ای از شفادهندگیه؟
آرسینوس قبل از آنکه به کلمات شکل دهد کلمات از نقابش خارج شد.
-دامبلدور...کوییدیچ...
-الان به ما فحش دادی؟
-نه نه سرورم دامبلدور...
-دخترمان بسیار لاغر شده بس که رژیم گرفته چه اشکالی داره وزیر بخوره دخترمان لایق خوراک های گران قیمته!اوتو دخترمان کجاست؟
گلرت تاپ تاپ بوس بوس ستاره بچینی.

-این قلبه بسیار آشناست!ما جایی این صدا را شنیدیم...دامبلدور!؟

مرگخواران:

-ما به شما افتخار میکنیم شما دامبلدور را تیکه پاره کردین به راستی شفادهنده شدین...اما حالا باید سرهمش کنین ما میخواهیم خود دامبلدور را بکشیم.

مرگخواران:

-ما میرویم کمی در این بیمارستان سنت انبه قدم بزنیم تا برگشتمان شما وقت دارین این پیرمرد ضد مرگ را جمع و جور کنید،درضمن ریش هایش را هم سه تیغه کنید...ما ریش بلند را نمیپسندیم.

دامبلدور نابود شده بود.مرگخواران هریک از قسمت های بدنش را به مکانی در کره خاکی برده بودن آنها از تک تک سلول های دامبلدور تنفر داشتن.

-وینکی کلاس رفت و بسیار کتاب خواند.وینکی بسیار هنرمند و فرهیخته بود.به نظر وینکی روده دامبلدور روی برج ایفل بسیار خوش عکس و هنرمندانه به نظر رسید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
ماموریت عقاب تیز پرواز
کاراگاه اورلا کوییرک

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- برا خانم ها این صحنه ها خوب نیس!

آرسینوس رو به لیلی این جمله را گفت. لیلی با ناراحتی ریش و میل بافتنی هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ولی ناگهان دوباره وارد شد و گفت:
- پس اونا چی؟
- آملیا و مورگانا رو میگی؟ اینا اشکالی ندارن.

لیلی اخمی به آرسینوس کرد و از اتاق عمل خارج شد.

- خوب، خوب شد!

تمامی مرگخواران روی دامبلدور خم شدند تا او را عمل کنند.

5 دقیقه بعد...

- تاپ تاپ... گرین... دوالد!

قلب دامبلدور تکه تکه شده بود ولی هنوز هم کار میکرد ولی با قدرتی کم تر. مرگخواران با تعجب به دامبلدور خیره شده بودند.
- حتما بد عمل کردیم.
- وینکی خوب عمل کرد.
- نکنه مثل ارباب جاپیچ داره.
- به بابا!

مرگخواران هرکدام یک چیزی می گفتن. تا اینکه بالاخره سیوروس حرف تازه ای زد:
- بیاین کوییدیچتون رو بازی کنین و گرنه از هرکدوم 100 امتیاز کم میکنم.

وینکی سریع به سمت تکه های قلب حمله ور شد. یکی از تکه هایی که از همه بزرگتر بود را برداشت و به عنوان کوافل، تکه ی کوچکی را به عنوان بلاچر کنار گذاشت.

- اسنیچ چی؟
- صبر...

سپس وینکی با یک بشگن پرنده ای کوچک و زرد رنگی را ظاهر کرد و آن را در دست گرفت.
- اینم اسنیچ!

آملیا سریع یاد حقوق حیوانات افتاد.
- ولی حیوانات...

آملیا با دیدن مسلسل وینکی ساکت شد.

و طولی نکشید که بازهم مرگخواران در حال کوییدیچ بازی کردن بودند.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۸ ۱۹:۰۶:۴۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ماموریت کارآگاهان


برای ثانیه ای کوتاه، به اندازه یک پلک زدن، مرگخواران با چشمانی به درشتی یک وزغ به قلب تپنده دامبلدور پیر خیره شدند. تنها تاپ تاپ عاشقانه قلب دامبلدور بود که با وزنی آهنگین، سکوت اتاق را در هم میشکست.
-گلرت، تاپ توپ‌، گرین دل، توپ تاپ، عخش منی تو، تاپ توپ، جیگرتو خام خام بخورم، توپ تاپ!

آرسینوس دهانش را باز کرد تا بار دیگر جمله معروفش را به زبان بیاورد که در باز و دختر جوان وارد اتاق شد.
-دکتر ناشناشیان...نه ببخشید دکتر نی ناش ناش؟! نه اینم نبود... اه لعنتی! صبر کن! صبر کن الآن یادم میاد! میدونین من همیشه تو حفظ کردن اسامی-
-لی لی؟!

هکتور دگورث گرنجر با حالت ویبره ای ( ) این کلمه را به زبان آورد و لی لی لونا سرش را بالا گرفت:
-ع! هکتور! توییییییی؟! ^-^

هکتور دهانش را باز کرد تا پاسخ دهد که با صدای بیروح سوروس متوقف شد:
-صد امتیاز از گریفندور به خاطر ورود بی مورد و ناگهانی کم میشه!

آرسینوس آماده شد تا پاسخی دندان شکن نثار سوروس بکند که صدای لی لی دوباره به گوش رسید:
عاخیــــــ!!! موی بلند! ^----^

دست لی لی دراز شد تا ریش بلند دامبلدور را لمس کند که وینکی نعره کشید:
-دختر کله زخمی دست نزد! موی سفید سمی بود!

دست لی لی بلافاصله به جای خودش بازگشت و بعد با چهره ای به این شکل ~_~ به سایرین خیره شد:
-مگه چشه؟!
-چش نیس گوشه!

رودولف که به علت داشتن امتحان زده بود به سیم آخر ناگهان نعره زد:
-بسه! الآن میام قمه ام رو میکنم تو حلق جفتتون!

آرسینوس و لی لی که مثل دو تا هیپوگریف جنگی مشغول کل کل با یکدیگر بودند با این تهدید رودولف بلافاصله ساکت شدند و دوباره صدای قلب عاشق دامبلدور گوش را نوازش داد:
-تاااااپ توووووپ گلرت، توووووووپ تااااااپ عجقم، عجیجمـــــ!
-عااااااااخی! چه عاشق ^-^!

کراب که مشغول تمدید رژ لبش بود نجوا کرد:
-اینقدر جیغ ویغ نکن! تمرکزمو بهم میزنی!

لی لی آرام آرام به تخت عمل، یا به نوع دیگه میز تشریح، نزدیک شد و با دقت به بینی پیر مرد بی ریش خیره ماند. سپس پلک دامبلدور را گرفت و آن را بالا برد و با دیدن چشمان آبی دامبلدور خشک شد:
-ع... این که دامبلدوره! *_*

آرسینوس با چهره ای ریلکس پچ پچ کرد:
-بله خودشه!

چشمان لی لی با اشتیاق روی انبوه ریش بلند سفید متوقف شد و صدای زیر وینکی، نوای آهنگین تاپ و توپ قلب دامبلدور را همراهی کرد:
-دامبل باید عمل شد وگرنه کوافل برای بازی وجود نداشت!

کراب بار دیگر رژ لبش را تمدید کرد و بعد با نجوایی آرام گفت:
-خب پس شروع کنین!

در همین فاصله که مرگخواران دور تخت حلقه میزدند، لی لی به سمت انبوه ریش بلند سفید حرکت کرد و بعد با تکان چوبدستی ریش را به رنگ بنفش با خال خال های سرخابی در آورد و مشغول بافتن آنها به شکل چهل گیس شد. ^-^



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ماموريت كار آگاهي


مرگخواران که از دیدن بندری زدن
پا های آلبوس دامبلدور متعجب شده بودند، همچنان به آن خیره شدند.

-میگم شاید ماهم باید بندری بریم؟
-نه فک کنم داره می میره.
-خب بهتر از شرش خلاص می شیم.
-نه بابا این حالا حالا ها نمیمیره. قلبش مثل چی می زنه.
-من میگم یه آهنگ بذاریم برقصیم؟
-وینکی رقص دوست داشت.

لحظه ای بعد در حالی که صدای موزیک مرگخواران اتاق عمل را فرا گرفته بود، همه در انجا مشغول رقص و خوشگذرانی بودند.

مورگانا و هکتور دست یکدیگر را گرفته بودند و رقص اسپانیایی می کردند. آرسینوس هم کلاه وزارت را در آورده بود و می چرخاند و دلبری می کرد. وینکی هم با سایروسایل باقی مانده در بدن دامبل اعمال خاک برسری انجام میداد و لذت می برد. دیگران هم به نحو های دیگر مشغول این عمل بودند...

اتاق زایمان

رودولف که با قیافه فیس پوکر همچنان به زنی که در حال زایمان بود نگاه می کرد و نمی دانست باید چکار کند. در دل صد بار مرلین را شکر می کرد که مرد است و زن نیست تا چنین لحظاتی را در عمر تجربه کند.

پرستاران در سر و روی خود می زدند و نمی توانستند بچه را بگیرند و مرتب از رودولف تقاضای کمک می کردند که کاری بکند اما از او کاری ساخته نبود.

ساعتی بعد


در حالی که مرگخواران نمی دانستند باید چکار کنند، در گوشه و کنار اتاق عمل لمیده بودند و به رودولف که تازه به جمع آنان اضافه شده بود نگاه می کردند.

سر و پای رودولف پر از خون نوزادانی بود که برای اینکه آنان را به دنیا بیاورد با قمه شقه شقه کرده بود و دل و روده یشان رابه عنوان یادگار برای خود نگه داشته بود.

آلبوس دامبلدور که قلبش مانند قلب یک کودک تازه متولد شده همچنان می تپید بدن بی جانش را زنده نگه داشته بود. انگار می خواست به اجبار زنده بماند و دقایقی دیگر نیز زندگی کند.

بی حوصلگی سر و پای مرگخواران را فرا گرفته بود. نداشتن کاری که بتوانند انجام بدهند آنها را آشفته کرده بود.

-من میگم بیایم عمل قلب بازش بکنیم. چطوره؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۱۱:۴۷:۵۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
خلاصه: به دنبال آسیب جزئی به هکتور دگورث گرنجر و ناتوانی گروهی مرگخواران در ترمیم درست و حسابی زخم های او، لرد ولدمورت مرگخواران رو از خونه ریدل بیرون میکنه و دستور میده برن سنت مانگو اصول شفا دهندگی رو یاد بگیرن. مرگخواران به ناچار در لباس پروفسور های شفادهنده با اسامی که خودشون هم نمیتونن تلفظ کنن، وارد سنت مانگو میشن. به تصادف وینکی رو با شفادهنده جراحی که لباسشو پوشیده اشتباه میگیرن و به همراه بقیه مرگخواران میبرن اتاق عمل برای یه عمل اضطراری. مرگخواران با هدایت اسنیپ بقیه شفادهنده های واقعی رو بیرون میکنن از اونجا و خودشون دست به عمل و تمرین های خون آلود و وحشیانه روی بیمار میزنن. از طرفی رودولف و آگوستوس هم به دستور اسنیپ رفتن به بخشی که آلبوس دامبلدور در اونجا بستری شده تا بخشی از اهداف شومشون رو پیاده کنن. اما وقتی به اتاق دامبلدور میرن، با منظره بهم ریخته مواجه میشن و دامبلدوری در کار نیست. یک پرستار در اونجا به رودولف و آگوستوس توضیح میده که ریش دامبلدور رو زدن و بردنش اتاق عمل و شلوغی اتاقش هم به علت جفتک اندازی هاش حین ریش تراشی بوده. رودولف و آگوستوس هم بلافاصله متوجه میشن بیماری که در اتاق عمل همون لحظه زیر دست بقیه مرگخوارانه، خود دامبلدوره و مرگخواران حاضر در اتاق عمل (مورگانا، اسنیپ، وینکی، کراب، آرسینوس، هکتور و ...) اینو نمیدونن هنوز.

ـــــــــــــــــــ

«چیه رودولف؟ چرا خودتو خیس کردی؟ ترسیدی؟ ایزی لایف بگیرم برات؟ سنی ازت گذشته خب... »

این سوال رو آگوستوس با چهره در هم و مشوش از رودولفی پرسید که همچنان چند دقیقه بعد از خروج پرستار به در زل زده بود و قطرات شبنم شلوار بگش رو در آغوش کشیده بود.

رودولف: «نه آگو ! خیس نکردم. این عرق تفکره دارم میریزم. غدد تعریق بالا تنه ام کار نمیکنه میزنه به پر و پاچه ام. »

آگو: «حالا به چی فکر میکنی؟ ساحره یا دامبول؟»
رودولف: «به این که الان نویسنده این رول نمیدونه با من و تو چیکار کنه و الکی مارو توی این اتاق کاشته. شیطونه میگه باز باید به شیر متوسل بشم این وسط !»

آگو کمی به فکر فرو رفت و دید که حق با رودولف است و بقیه مرگخواران خودشون دارن ترتیب دامبلدور رو میدن در اتاق عمل و دیگه لازم نیست اونا به خودشون زحمت بدن که یکهوع بلندگوی بیمارستان به صدا در اومد:

«خانم پروفسور شفادهنده بچه نواز به بخش زایمان ! خانم پروفسور شفادهنده بچه نواز به بخش زایمان !»

آگوستوس چند قدمی به سمت رودولف برداشت و پس از رویت نام مدرج روی بچ نصب شده بر روپوش سفید رودی متوجه شده که شفادهنده مورد نظر خود رودولف است.

«رودی ! خودتی. دارن پیجت میکنن. روپوش مال این خانومه دکتره ست که گویا فقط هر روز از خونه تا مطب میپوشیده و تا میرسیده مطب میذاشته توی کمد چون اصن دکتر نبوده و مستخدم مطب بوده. »

رودولف نگاهی به بچ نصب شده رو سینه اش میکنه و بعدش با چهره ای درهم و پرفشار مانند اوقات ملکوتی در تالار اندیشه میگه:

«چرت نگو. گفت پروفسور. خب ! این که خانومه. من که عاقام. کجا برم خب؟ نمیشه باو. نرو توی جلدم... گولم نزن ! بیا بریم بخش اسهالیجات میخوام کارناوال رگباری راه بندازم با بیماران ! »

آگوستوس فرصت چانه زنی بیشتر به رودولف نداد و کشان کشان او را به سمت بخش زایمان برد و دروازه بخش را به اتفاق گشودند و با منظره شوت شدن انواع و اقسام بچه تازه متولد شده معلق در هوا به این سو و آن سوی بخش مواجه شدند.

«اوه ! خانم دکتر ! چه خوب شد اومدین ! یه ترول میخواد هفت قلو بزائه. »
رودولف: «»
«اواه ! خانم دکتر ! چقدر پوستتون برنزه شده. فقط یه کم سی بیل در آوردین روی لب بوتاکسی تون ! بهتون میاد !»
رودولف: «»
«خام دک طوو ... یه مرغه توله سگ زاییده... بچه نخبه هرکول در اومده داره با بند ناف طناب میزنه... اتاق عملو ریخته بهم. بیاین روی هوش بچه مقاله بدیم.»

رودولف: «»

«خانم دکتر بچه نواز... احوال شما؟ بی زحمت این مرخصی ساعتی منو امضا کنید.. دخترم تک آورده... باید برم هاگوارتز.»


در اتاق عمل مرکزی

«چرا پاس نمیدی مورگانا؟ بوق زدی به همه موقعیت هامون. هکتور ! قیچی رو پرت کن سمت وینکی. کوافل دستشه.»

پرفسور اسنیپ با جدیت تمام به جن خانگی مچاله و کوتاه قامتی اشاره کرد که معده لیمویی رنگ دامبلدور را به عنوان کوافل زیر بغل گرفته بود و سوار بر خاک انداز به سمت دیگر اتاق عمل پرواز میکرد. وینکی پس از پشت سر گذاشتن افراد تیم مقابل، بلاخره موفق شد خود را مقابل سطل آشغال کوچکی در گوشه ای از اتاق عمل برساند.

وینکی: «اینطوری نشد. وینکی نتوانست کوافل را از درون سطل گذاشت. کوافل خیلی بزرگ بود. وینکی معده را قاچ قاچ کرد. »

به محض تکه تکه شدن معده دامبلدور و ریختن قطعات آن داخل سطل، ضمن بیرون پاشیدن مقادیر شکول موکول برتی بات با طعم لپ مادر سیریوس، داور سوت زد و ده امتیاز به نفع تیم الف گرفت.

اسنیپ با عصبانیت گوشی طبابتش را از دور گردن در آورد، در هوا مثل کابوی چرخاند و به سمت وینکی پرتاب کرد و گفت:

«زدی کوافل رو تیکه تیکه کردی. الان با چی بازی کنیم؟ روده هاشم که به عنوان ماکارونی قالب کردی به سرپرستار ! جیگرشو دادی جیگر خورد ! با کیسه صفراشم که موهیتو درست کردی. کلیه هارو هم که بعنوان لوبیا دادی به بچه های ایفای نقش جک و لوبیای سحر و آمیز ! ده امتیاز کم میشه. صفر صفر برابریم هنوز !»

وینکی: «بیمار هنوز قلب داشت ! از قلب به عنوان کوافل شد کرد استفاده همی همانا !»

جن مضطرب به پیکر نحیف و خون آلود و تکه پاره شده ای اشاره کرد که در مرکز اتاق عمل روی تخت افتاده بود. اسنیپ کمی به فکر فرو رفت. در میان شیکم و سینه قاشق زده شده،‌ قلب تپنده بزرگ و 12 سیلندری قرار داشت که هنوز بیمار را زنده نگه داشته بود.

«هوومک ! مشکوکیوس ! سینوس. اون گوشیتو بده ببینم این قلبه چی میگه. انگار غیر از تاپ تاپ اصوات دیگه ای هم داره.»

آرسینوس از روی چراغ بالای اتاق عمل پایین آمد و گوشی طبابتش را دور گردن اسنیپ انداخت. اسنیپ با دقت خاصی گوشش را تسلیم گوشی کرد تا ضربان های قلب را بهتر بررسی کند.

«تاپ تاپ گلرت ! تاپ تاپ گریندل ! تاپ تاپ والد ! تاپ تاپ گلرت ! تاپ تاپ »

اسنیپ سریعا دوزاری اش افتاد اما نتوانست در میان خونی که راه انداخته بودند، هویت پیکر نحیف بیمار را به درستی تشخیص دهد. چشمانش سرتاسر اتاق عمل را ور انداز کرد تا بلاخره روی رخت آویز چوبی متصل به دیوار میخکوب شد. ریش دراز و سپیدی که از بیخ کنده شده بود، مانند چادر بی بی روی آن آویزان شده بود و انتظار صاحبش را می کشید.

«دامبله !»

«تاپ تاپ سیوروس ! تاپ تاپ لدفن ! تاپ تاپ سیوروس ! تاپ تاپ لدفن ! تاپ تاپ »

اسنیپ با ترس گوشی را از روی قلب تپنده بزرگترین جادوگر عالم کنار کشید و چند قدمی به عقب برداشت. مورگانا پس از نصب تعدادی الکترود به مغز دامبل، مشغول دریافت و تنظیم تصاویری برفکی و مبهم از خاطرات بیمار در داخل یک مانیتور شد.

«اوه ! خودشه.»

و با انگشت اشاره اش به صفحه مانیتور اشاره کرد که دو پسر جوان یعنی دامبول و گریندل رو به تصور می کشید. دو جوان ضمن لم دادن زیر سایه درختی در مزارع علف، از فاوکس ققنوس فقید نخست به عنوان فندک بهره می بردند و داشتند چپق هایشان را روشن می نمودند و بعد از هر پک با دود آن شکلک های قلب و لاو یو حواله چهره پر عطوفت یکدیگر می کردند.

آرسینوس: «اوه شت ! (با شین مفتوح !) من میرم کلاه وزارتمو پس بدم. ایفای نقش بو گرفت»
وینکی: «من باید افرادمو خبر کرد ! من باید اینجا رو پر کارآگاه کرد.»

اسنیپ که دچار حالت تحول تهوع شده بود با نفرت گفت:
«من باید برم اتاق فکر !»

هر کسی دنبال فرار از ابر بوق حاضر بود که ناگهان رفلکس اتوماتیک رویت شد و بندری زدن پاهای دامبلدور توجه مرگخواران حاضر در اتاق عمل رو جلب کرد.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۴۰:۳۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۰:۰۳:۵۰

----------



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۳۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ماموریت کاراگاه برایان دامبلدور


بالاخره پس از گذشت چند دقیقه همگی موفق به یادگیری اسامی شدند.
سوروس اسنیپ گفت:
_رودلوف،اگستوس، شما برین پیش دامبلدور،بگین از طرف ارباب برای عیادت اومدین!مواظب باشین کاراگاهی یا یکی از محفلیا اون دور و بر نباشه.نگران چیزی هم نباشین آلبوس به همه اعتماد می کنه!

رودولف و اگستوس سری تکان دادند و از گروه خارج شدند و سایر ملت مرگخوار هم به دنبال اسنیپ به طرف اتاق عمل رفتند.اسنیپ در اتاق را باز کرد وهمگی وارد شدند.

اتاق مستطیل شکل بزرگی بود که تمام آن سفید بود.یک تخت وسط اتاق بود که پنج شفا دهنده دور آن ایستاده بودند.ظاهرا به موقع رسیدند زیرا هنوز هیچ اتفاقی برای بیمار نیفتاده بود. فریاد ناگهانی اسنیپ همه آن ها را از جا پراند:
_همگی بیرون و گرنه پنجاه امتیاز از کل سنت مانگو کم میشه!

یکی از شفا دهندگان خطاب به اسنیپ گفت:
-پروفسور چیکاتینگ!درسته که شما رییس بیمارستان هستین اما تجربه و تخصص من از شما بیشتر... .

-ساکت!صد امتیاز از شخص تو.
سپس با دست به هکتور اشاره کرد و ادامه داد:
-به غیر از اون همگی بیرون!اینبار صد و پنجاه امتیاز کم میشه!

ملت شفادهنده با تعجب از اتاق خارج شدند و مرگخواران به سمت تخت بیمار هجوم بردند.بدن بیمار،روی تخت قرار داشت و صورتش با پارچه سبز رنگی پوشیده شده بود.
هکتور همچنان در حال ویبره زدن بود!

اسنیپ گفت:
-شانس آوردم که این روپوش مال رییس بیمارستان بود،مورگانا،میشه هکتور رو از کادر خارج کنی؟

مورگانا یقه هکتور را گرفت واز کادر خارج کرد.

-حالا باید چی کار کنیم؟

اسنیپ چوبدستی اش را به سمت شکم بیمار گرفت و گفت:
-باید به طور عملی شفادهندگی رو یاد بگیریم، سکتوم سمپرا!
خون از شکم بیمار به سر و صورت ملت مرگخوار پاشید.

_چرا سکتوم زدی؟!
_مگه برای یادگیری نباید درون بدن بیمارو نگاه کنیم؟نا سلامتی میخواایم شفا دهنده بشیما!

ملت مرگخوار سری تکان دادند و طولی نکشید که فریاد های سکتوم سمپرا و پاشیدن خون و باز کردن وجب به وجب بدن بیمار شروع شد!


اتاق آلبوس دامبلدور

اگستوس در حالی که تاج گل بزرگی در دست داشت که روی آن کارتی با نوشته از طرف ارباب،وجود داشت وارد اتاق شد.

اتاق کاملا بهم ریخته بود، تخت خواب دامبلدور از وسط نصف شده بود، بخشی از کاغذ دیواری سبزرنگ اتاق از دیوار جدا شده بود، شیشه های پنجره شکسته بودند،خون همه جا پاشیده بود اما اثری از دامبلدور نبود.
رودلوف از خداخواسته،ساحره را صدا زد تا ببیند چه اتفاقی افتاده.
ساحره وارد اتاق شد .

-بله؟
-ببخشید اینجا چه اتفاقی افتاده؟مگه دامبلدور محافظ نداشت؟ظاهرا اینجا درگیری پیش اومده.

با شنیدن نام محافظ ساحره لبخندی زد و گفت:
-محافظ؟! نه بابا...نه محافظی در کار بود و نه کاراگاهی!اون پیرمرده همش میگفت من به همه اعتماد دارم!با شفادهنده ها درگیر شد.

-چرا؟
-چون می خواستن ریششو بزنن! موفق شدن ولی به سختی!

-چرا می خواستن ریششو بزنن؟

-چون قرار بود بره اتاق عمل!ریشش زیاد تو دست و پابود!
-چی!؟یعنی مریضی که توی اتاق عمله، آلبوس دامبلدوره؟

ساحره در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-بله.

اگستوس:

رودلوف به در بسته خیره شده بود!



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۴۶:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۱:۰۰:۳۴

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.