هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۵:۲۸
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 267
آفلاین
هوا کم کم در حال تاریک شدن بود و مرگخواران که پس از کیلومتر ها پیاده روی خسته شده بودند ،شروع به غر زدن کردند.
_من دیگه نمیتونم.
_یکی بیاد ما را کول کند تا دم خانه ریدل ها‌‌ ببرد. حال راه رفتن نداریم.
_عه وا ! مرلین از تو بعید بود.
_راه میاین یا همتونو یه کروشیو مهمون کنم؟

هیچ جمله ای مثل این جمله بلا نمی توانست محرکی برای دوباره راه افتادن مرگخواران باشد ، ملت،میخواستند دوباره به سمت خانه ریدل راه بیفتند که ناگهان دومنیک توجه ملت را به خود جلب کرد.

_دروغ گفتم‌.
_دومنیک مامان ، درمورد چی دروغ گفتی؟
_من هری رو نخوردم.
_بچه جون ، ملت که اسکل تو نیستن، تا چند ساعت پیش میگفتی خوردی،الان میگی نخوردی؟
_آره دیگه ، هری گفت اگه دروغ بگم که اونو خوردم ، صد گالیون جرینگی میره تو حسابم و منو پیشی هم قبول کردیم.
_هری رو تِخ میکنی یا ایوا رو بفرستم تو معدت ،هری رو بیارِ بیرون؟
_بچه هم بچه های زمان سالازار، بچه ها اون‌زمونا اسکل نمی کردن که.
_هری رو تِخ میکنی ، یا با زبون خوش کروشیو،یه کاری کنم تِخش کنی؟
_من به چه زبونی بگم ، هری رو نخوردم ، به پیر ،به مرلین نخوردم.

ملت مرگخوار که حال و حوصله شوخی نداشتند. برای حمله به دومنیک آماده شدند ولی در همان لحظه، گوزنی نقره ای با پوزخندی مضحک توجه همگان را به خود جلب کرد.

_اینجانب هری پاتر ،رسماً اعلام میکنم که دومنیک منو نخورده ، حالا اگه میتونید بیاین منو بگیرید.

سپس گوزن ، میگ میگ کنان، به سرعت نور محل را ترک کرد.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۰ ۱۳:۱۴:۴۷

تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
هکتور دستاشو به هم مالید و بازو هاشو نشون ملت داد. بعد پاتیل رو کشید و...

بوم!

روی زمین افتاد. خیلی عجیب بود. همیشه حتی اگه پر از وسایل معجون سازی یا معجون بود هم خودش تنهایی روی کولش حملش میکرد. الان چطور نمیتونست؟
برای فهمیدن جواب نگاهی به پاتیل انداخت... و دید لینی روی لبه ش نشسته.
- آهای، من گفتم کمکم پاتیلو کمکم بيار، نه اینکه سنگينش کن.
- من که وزنی ندارم. زیر پاتیل داشتم له میشدم. تازه، تو فقط گفتی بگیرمش، منم گرفتمش.

لینی راست ميگفت. همون جایی که نشسته بود، با دستاش محکم پاتیل رو نگه داشته بود. هکتور با حالت اعتراض آمیز به بقیه مرگخوارا نگاه کرد.

- راست ميگه ديگه.
- خودت گفتی ديگه.
- میخوای خودم دومینیکو بخورم سبک بشه پاتیل؟

وقتی مرگخوارا به سختی ایوا رو مهار کردن، با عصبانیت به هکتور اشاره کردن که راه بيفته. هکتور که زیر لب غر ميزد، به سمت پاتیل رفت.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
مدتی به فکر کردن درباره واحد شمارش میمون می‌گذره تا این که همه به این نتیجه می‌رسن که هیچ ایده‌ای در این مورد ندارن. برای همین هکتور دوباره توجهاتو به سمت خودش برمی‌گردونه.
- حالا هرچی! من نمی‌تونم تنهایی بیارمش. کمک می‌خوام!

هکتور طوری اینو مطرح کرده بود انگار قراره کسی اهمیت بده و برای کمک پا پیش بذاره!
اما خودشم می‌دونست که این اتفاق هرگز نخواهد افتاد، پس سریعا جمله‌شو تکمیل می‌کنه.
- به نظرم لینی خیلی برای این کار مناسبه. تیم خوبی می‌شیم.

مرگخوارا تا وقتی که پای خودشون میون نبود، با به زحمت افتادن یکی دیگه مشکلی نداشتن. پس مهر تاییدی بر حرف هکتور می‌زنن.
- باشه خب! دوتایی بیارین، فقط بیارین!

لینی که طبق معمول ساکت یه گوشه رو هوا بود و واسه خودش بال‌بال می‌زد، با شنیدن این حرف ناگهان از جا می‌پره.
- معجون‌ساز حسابی یه نگاه به هیکل من بنداز! پاتیلت که 10 برابر من قد داره، دومینیکم که با اون کله زخمی و میمونش دو نفر و یه نمی‌دونم چی چی حساب می‌شن، وزن دارن این هوا! من چطوری اینا رو کول کنم آخه؟

هکتور با شیطنت نگاهی به سرتاپای لینی می‌ندازه.
- فکر می‌کردم حشره توانمند و پر زوری هستی. خب اگه نیستی که هیچی پس!
- هستم اما...

هکتور اهمیتی به باقی جمله‌ی لینی نمی‌ده، به جاش یه پاشو تو هوا می‌قاپه و می‌کشدش سمت خودش.
- پس مخالفت نداریم. من اینورشو می‌گیرم، تو اونور!

و اینطوری می‌شه که یه ور پاتیل می‌ره تو دست هکتور و یه ور دیگه‌ش رو هیکل لینی سوار می‌شه.




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد به دلیل گرفتن مقداری خون از مورفین معتاد شده. ولی مشخص نیست به چی.
لرد که بطور ناگهانی فلج هم شده ادعا می کنه به یه سفید(محفلی) معتاد شده و باید برن براش یه جادوگر سفید بیارن. مرگخوارا برای پیدا کردن یه سفید، به پیازستان(واقع در ناکترن) می رن و هری پاتر رو می گیرن. ولی هری ناپدید می شه! دومینیک ویزلی ادعا می کنه هری پاتر رو خورده و اگه با خودشون ببرنش تفش می کنه!

.....................

مرگخواران غرغر کنان به طرف دومینیک رفتند.

-این چرا سبزه؟ حالت تهوع داره؟
-چرا لبخند بی معنی می زنه؟
-این میمونم جزوشه؟

دومینیک اصلاح کرد:
-میمون نه... پیشی! خوشت میاد خودت رو انسان صدا کنیم؟ هر کسی اسمی داره.
پیشی تایید کرد.

مرگخواران دست و پای دومینیک را گرفتند و همراه پیشی درون پاتیل هکتور گذاشتند.

سوالی برای هکتور که از اشغال شدن پاتیلش چندان خوشحال نبود، پیش آمد.
-کیا پاتیلو حمل می کنن؟

جواب برای مرگخواران مشخص بود!
-البته که خودت! مگه ما گفتیم پاتیل همراه خودت بیاری؟ زود کولش کن.

-این کله زخمی رو هم خورده! یعنی در واقع باید دو نفر و یک... یک... واحد شمارش میمون چیه؟

کسی نمی دانست!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۷:۴۸ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۳۹ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-من نمی تونم بیام!

بلاتریکس که از دست ربکا عصبانی بود، کففشش رو در اورد و به سمت ربکا رفت اما بعد متوجه شد که هکتور کنار خودش هستش و ایندفعه مشکل از ربکا هستش!

-واسه چی؟ پ
-چون الان افتاب داره چشمام رو می سوزونه...من یه خفاشم!

صورت بلا در اون لحظه شبیه زغال معدن های مشنگی شده بود و مرگخوارا دو قدم دو قدم هماهنگ به عقب میرفتن...


-بلا جون؟...ولش کن اون پشت سر ما میاد...یه ذره لوس شده!

بلا دیگه عصاب نداشت پس به سمت تام رفت...

-تا شب باید با ربکا اینجا منتظر باشی وقتی که افتاب رفت ربکا و خودت برمی گردین به خونه ی ریدل ها!
-اما بلاتری...
-اما و زهر باسیلیسک!همین که گفتم!
-چشم،ببخشید سوال بی جا پرسیدم!
-بقیه هم دومنیک رو تو پاتیل هکتور بذارین بیارینش خونه ی ریدل ها!

مرگخوارا با اینکه میدونستن الان دومنیک سنگینتر از قدیم هاست،ولی میدونستن که اگه اطاعت نکنن بلا به پودر تبدیلشون میکنه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۲۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
- من پاترو خوردم!

مرگخواران که داشتند دور می‌شدند، دیگه دور نشدند و به طرف صدا برگشتند. صدایی که ادعا می‌کرد هری پاتر رو خورده، خودش رو از پشت درخت بیرون کشید؛ و مرگخواران با یک دختر مو قرمز که پوست سبز رنگی داشت ، مواجه شدند. و البته با هری پاتری که به وضوح درون شکمش دست و پا می‌زد.

- خب من یه دومینیک ویزلیِ گشنه بودم!

همه‌ی این اتفاق ها برای بلاتریکس بیش از حد بود. چوب دستیش رو از بین موهاش بیرون کشید تا یه طلسم ناقابل حرومِ ویزلی مزاحم کنه و پاترو بیرون بکشه که...
- جلو بیاید، هضمش می‌کنم!

گابریل دو تا پیس وایتکس روی دختر پاشید و گفت:
- خاله جون تف کن بیرون اونو ببینم!
- میتونم بهش یه معجون بدم که کله زخمیو بالا بیاره.

- منو با خودتون ببرین خونه و بهم جای خواب بدین. قول میدم تفش کنم. براتون باغچه‌ام بیل میزنم.


و مرگخواران هیچ ایده ای نداشتند که باید پاتر رو همون جا از شکم دومینیک ویزلی خارج کنن، یا اونو توی پاتیل هکتور بذارن و با خودشون به مقر برگردونن.


ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۷:۵۸:۴۲

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
بلا با عصبانیت به آن دو نگاه می کرد.خون جلوی چشم هایش را گرفته بود. در این لحظه هیچ کس حرف نمیزد.بلا چوب دستی اش را بالا آورد و به هردوی آن ها برای مدت طولانی کروشیو زد.

سدریک با وحشت گفت:
_ چیه؟ چی شده ؟چرا اینطوری می کنی؟

_ بلا این چه طرز از خواب بیدار کردنه.می خواستی بکشیمون.

آن دو همینطور حرف می زدند و بلا همچنان با عصبانیت به انها نگاه می کرد.ناگهان بلا فریاد زد
_یه نگاه به اطرافتون بکنید .حس نمیکنید یه اتفاقی افتاده.

سدریک و رودولف به اطراف نگاهی انداختند.
_ آها ما نبودیم رفتید اونطرف تر خوابیدید.اگه جاش خوب بود چرا به ما نگفتید .

در واقع رودولف داشت به مرگخوارانی اشاره می کرد که از ترس بلا گوشه ای جمع شده بودند.

_ وقتی شما دونفر اینجا خواب بودید ،پاتر فرار کرده .مثلا قرار بود حواستون بهش باشه .دو نفر بودید و فقط یه کار برای انجام داشتید ولی اونم انجام ندادید.

بلا این بار رو به مرگخواران کرد و گفت :
_حالا همتون برید دنبالش بگردید.

مرگخواران از ترس بلا هر چه سریع تر از آنجا دور شدند تا دنبال پاتر بگردند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۷:۴۴ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
بعد از نصف روز پیاده روی آفتاب آخرین پرتو های خود را بر زمین تاباند و سپس مهتاب نمایان شد. مرگخوران خسته و بی جان درحالیکه هنوز نصف راه را در پیش داشتند و دیگر نایی برجانشان نمانده بود برای شب همانجا در زیر درختی تنومند اتراق کردند. رودولف طنابی قطوری را از وسایلی که با خود داشتند بیرون آورد و هری را به درخت طناب پیچ کرد.

_بسیارخب حالا وقت تقسیم کار. راب و فنریر مسئول هیزم جمع کردن و روشن کردن آتش، بانو، ربکا و من مسئول تهیه غذا و پخت و پز. تام مسئول درست کردن جای خواب، سدریک و رودولف هم تا صبح نوبتی کشیک بدن و مراقب کله زخمی باشن. بقیه تون مرخصید.
_باشه بلا ولی...اممم میدونی راستش گمونم یه مشکلی هست...دقیقا قراره چجوری جای خواب رو درست کنم؟ ما که فول امکانات راهی سفر نشدیم که بخوایم تجهیزات خواب داشته باشیم.
_یعنی اینم باید من بهت بگم؟ خب نابغه الان وسط طبیعتیم برو یه برگی، چمنی، پوشالی چیزی پیدا کن دیگه.
_چشم بلا ببخشیدسئوال بی جا پرسیدم.
و هرکدام به سراغ مسئولیت های خود رهسپار شدند.

صبح روز بعد...

مرگخواران هرکدام در گوشه ای کنار شمع کوچکی که سو سو میزد و بر روی بالشت سنگی و پتویی از جنس برگ درحالیکه هر یک پوست سیب در دست داشتند به خواب رفته بودند با صدای خروسی بی محل ازخواب بیدار شدند. دقایقی طول کشید که به خود بیایند و بعد با صحنه ای شوکه کننده مواجه شدند که هضمش از هضم سیب کال درختی که شب گذشته در زیرش خوابیدند و به جای شام خوردند هم سخت تر بود.
هری پاتر در جایی که باید می بود، نبود و دو نگهبانی هم که بلاتریکس مسئول مراقبت از او کرده بود هم هنوز که هنوزه در خواب هفت پادشاه بودند که با فریاد بلا همچون جرقه از جایشان برخواستند.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
بلاتریکس که دیگه طاقت این همه وقت تلف کردنو نداشت، نگاه ترسناکی به رودولف می‌ندازه. رودولف اول وانمود می‌کنه متوجه نگاه خشمگین بلا به خودش نشده، اما سنگینی این نگاه بیشتر از چیزی بود که بتونه به انکار کردنش ادامه بده. پس تسلیم می‌شه!
- چیه خب من که دارم میام.
- مهم اینه که تو حرکت ما وقفه ایجاد شده. حلش می‌کنی یا خودم حلت کنم؟

رودولف لعنتی به بخت بد خودش می‌ندازه و به سمت جمعیت مرگخوارا و پاتیلی که ادعای سنگینیش می‌شد می‌ره.
تو راه کلی فکر می‌کنه که چطور می‌تونه مشکل سنگین بودن پاتیل رو حل کنه و هکتورو به حرکت وادار کنه؛ و به محض رسیدن به هکتور و پاتیلش راهکار نابی به ذهنش می‌رسه.

هکتور با دیدن رودولف که به سمت پاتیلش در حرکت بود ویبره شدیدی می‌زنه.
- هی می‌خوای با پاتیلم چی کار کنی؟

رودولف پاتیلو برمی‌داره و مث کلاه می‌ذاره رو سرش.
- می‌ذارم رو سرم! خب این مشکلم که حل شد. حالا راه بیفتین تا بلا نزده حلم کنه.

مرگخوارا که موجودات سوء استفاده کننده‌ای بودن بلافاصله شروع می‌کنن به سوء استفاده از موقعیت.

- آخ کمرم شکست از بس این کوله‌پشتی سنگینو حمل کردم. دیگه نمی‌تونم راه بیام!
- حس می‌کنم پاهام سنگین شدن و منو همراهی نمی‌کنین.
- بالام به تنم سنگینی می‌کنن. دیگه چطوری بال بزنم و همراهتون بیام؟

قبل از این‌که همه چیز و همه کس رو کول رودولف سوار شن، بلاتریکس نگاه خشمگینشو این‌بار روی تک‌تک مرگخوارای ناراضی می‌چرخونه و طولی نمی‌کشه که همه به این نتیجه می‌رسن که خیلیم سبکن و بهتره به حرکتشون ادامه بدن!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۱:۴۰
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- من نمیتونم بیام!

ملت مرگخوار وایسادن. دیگه ربکا داشت شورش رو در میاورد. حتی داشت به تلخی میزد! همه چشم های خشمگین به سمت ربکا چرخید!

- من یه خفاشم، آرزو دارم تو خونم باشی!

مرگخوار ها نگاهش میکردن بلکه از رو بره!

- من یه جا میخوام تنگ و تاریکه! کاشکی تو بیای خون بدی بهم!
اما گویا ربکا از رو نمیرفت! بنابراین مرگخوار ها از رو رفتن و به راهشون ادامه دادن!


- من گفتم نمیتونم بیام!

صبر و تحمل مرگخوار ها هم حدی داشت.
- زهر باسیلیسک و نمیام! درد کروشیو و نمیام! خستمون کردی! هی نمیام! هی سوال! هی چالش! ما رو به مسخره گرفتی؟

ربکا با دهانی باز و مبهوت خیره به مرگخوار ها بود!

- چیه؟ چته؟ چرا الان حرف نمیزنی؟ دیگه مشکل چیه؟
- من بودم، ربکا نبود!

همه کله ها به سمت هکتور چرخید که نیشش تا بناگوشش باز بود و پاتیلی پر از خرت و پرت رو دنبال خودش میکشید!
- پاتیلم سنگینه نمیتونم بیارم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.