هوا کم کم در حال تاریک شدن بود و مرگخواران که پس از کیلومتر ها پیاده روی خسته شده بودند ،شروع به غر زدن کردند.
_من دیگه نمیتونم.
_یکی بیاد ما را کول کند تا دم خانه ریدل ها ببرد. حال راه رفتن نداریم.
_عه وا ! مرلین از تو بعید بود.
_راه میاین یا همتونو یه کروشیو مهمون کنم؟
هیچ جمله ای مثل این جمله بلا نمی توانست محرکی برای دوباره راه افتادن مرگخواران باشد ، ملت،میخواستند دوباره به سمت خانه ریدل راه بیفتند که ناگهان دومنیک توجه ملت را به خود جلب کرد.
_دروغ گفتم.
_دومنیک مامان ، درمورد چی دروغ گفتی؟
_من هری رو نخوردم.
_بچه جون ، ملت که اسکل تو نیستن، تا چند ساعت پیش میگفتی خوردی،الان میگی نخوردی؟
_آره دیگه ، هری گفت اگه دروغ بگم که اونو خوردم ، صد گالیون جرینگی میره تو حسابم و منو پیشی هم قبول کردیم.
_هری رو تِخ میکنی یا ایوا رو بفرستم تو معدت ،هری رو بیارِ بیرون؟
_بچه هم بچه های زمان سالازار، بچه ها اونزمونا اسکل نمی کردن که.
_هری رو تِخ میکنی ، یا با زبون خوش کروشیو،یه کاری کنم تِخش کنی؟
_من به چه زبونی بگم ، هری رو نخوردم ، به پیر ،به مرلین نخوردم.
ملت مرگخوار که حال و حوصله شوخی نداشتند. برای حمله به دومنیک آماده شدند ولی در همان لحظه، گوزنی نقره ای با پوزخندی مضحک توجه همگان را به خود جلب کرد.
_اینجانب هری پاتر ،رسماً اعلام میکنم که دومنیک منو نخورده ، حالا اگه میتونید بیاین منو بگیرید.
سپس گوزن ، میگ میگ کنان، به سرعت نور محل را ترک کرد.