ریتا .Vs روح سرگردان
-دستا بالا، وگرنه شلیک میکنم!
ریتا اسکیتر پشت درختی قایم شده بود و داشت
فضولی کنجکاوی پیوز رو میکرد تا پتهاش رو جلوی همه بریزه رو آب، که سردی نوک چوبدستیای که به پشت گردنش برخورد کرد و جیغ لایتینا باعث شوکه شدنش شد.
-چته بابا... یواشتر! الآن صداتو میشنوه! اینقدرم از این چیزای مشنگی نگاه نکن.
-اجاق گازو میگی؟ باشه دیگه نگاه نمیکنم.
حالا دستات رو ببر بالا و آروم بذار روی سرت.
-تا جایی که یادمه اجاق گاز نبود اسمش. الآنم برو جلو در خونهی خودتون بازی کن بچه! اینجا محل کسبه.
-بهتره با ما همکاری کنید، خانم اسکیتر!
صدا از پشت سر ریتا به گوش رسید، اما بدون برگشتن هم میدونست صدای کی رو شنیده. ریتا بود بالاخره... حافظ اسرار کل جامعهی جادوگری!
-بهبه، جناب وزیر! قدم رنجه فرمودین!
آرسینوس بادی به غبغب انداخت که برتری خودش رو نسبت به جمع نشون بده، اما ماسکش همهی پرستیژش رو پوشوند.
ریتا پوزخند زنان پرسید:
-حالا از دست این خبرنگار دونپایه چه کمکی بر میاد، آقای وزیر؟
اما از اونجایی که آرسینوس بی توجهتر از این حرفها بود به اطرافش، متوجه لحن ریتا نشد و با همون موضع بالا به پایین جواب داد:
-چندتا سوال داریم ازتون، خانم اسکیتر. امیدواریم با ما همکاری کنید.
-واو! چه وظیفه شناس!
کمی اون طرفتر - وزارت سحر و جادوریتا مثل یک سوسک آزاده، خودش با پای خودش به دنبال وزیر روان بود و گاهی چشمغرههای تهدیدآمیزی به لایتینا و چوبدستیش میرفت. مسلما به توانایی استفادهی لایتینا از چوبدستی شک داشت. باید بعدا راجع به این قضیه هم تحقیق میکرد. چه تیترها که نمیشد از توی همین داستان درآورد!
-《معاون ماگل دوست وزیر سحر و جادو: فشفشه یا ساحره؟》... نه. این خوب نیست. همم.. 《آیا وزیر معاونانش را از میان خون لجنیها انتخاب میکند؟》... خوب نشد بازم که! 《خون لجنیهای وزارت: بررسی اصالت کارکنان وزارت》... قطعا نه! 《اصالت یا وزارت؟: وضعیت خون کارکنان وزارت》. هاا! این یه مقدار بهتر شد...
در همین افکار بود که وزیر ایستاد.
ریتا به سختی خودش رو کنترل کرد که به آرسینوس برخورد نکنه و بالاخره بعد از دریفتی که روی سرامیکهای وزارت انجام داد، در دو سانتی آرسینوس متوقف شد.
وزیر دستگیرهی اتاقی رو چرخوند و واردش شد. بدون اینکه منتظر ورود بقیه بمونه، رفت و پشت میزی نشست. ریتا هم بیتوجه به لایتینا که سعی داشت پشت سر وزیر وارد بشه، وارد اتاق شد و در همین حال، لایتینا رو بین خودش و در له کرد.
قبل از اینکه وزیر دعوتش کنه به نشستن، خودش روی صندلیای که از بقیه راحتتر به نظر میرسید نشست و پاش رو روی پاش انداخت.
-خب؟ فرمایش؟
آرسینوس پروندهای که روی میزش بود رو باز کرد و عکسی رو نشون ریتا داد.
-خانم اسکیتر... شما متهم به جانورنمای ثبت نشده بودن، هستید. لطفا با ما همکاری کنید تا در مجازاتتون تخفیف قائل بشیم.
-جدا؟ باز هم همون داستان تکراری؟ بعد اون افتضاحی که رولینگ بارآورد، مگه کس دیگهای هم مونده که خبر نداشته باشه من جانورنما هستم؟
-فقط همین نیست...
آرسینوس چندتا پروندهی دیگه از زیر میزش درآورد و خودش پشت کوه پروندهها گم شد...
-اقدام علیه امنیت ملی، نشر اکاذیب، تفرقهاندازی در جامعهی جادویی و ایجاد هرجومرج هم از دیگر اتهامات شماست.
-اینا که هنر شما بوده در این یه سال!
ریتا بعد گفتن این حرف صاف نشست، کیفش رو روی پاش قرار داد و یه دسته پوشه از توش درآورد.
-این اسناد کوتاهی شماست در انجام وظایفتون. این پروندهی گندیه که تو کوییدیچ زدین. اینا اسناد سوء استفاده از اختیاراتتون. این از اتهامات بیاساسی که به دولت قبل زدین. این شاخ و شونهکشیهاتون برا زوپسنشینان. این...
-کافیه دیگه خانم اسکیتر. ببرینش!
با دستور وزیر، دوتا دیوانهساز ریتا رو از گوشهی چپ صحنه خارج کردند، اما ریتا لگد زنان به صحنه برگشت و با پوزخندی بر لب گفت:
-به اونا دل خوش نکنید آقای وزیر! اونا فقط کپیهای مدارک اند. جای اصلشون محفوظه!
بعد، در حالیکه یقهی کتش رو صاف میکرد و گرد و خاک از رو شونهش میتکوند، خودش از همون گوشهی صحنه خارج شد و آرسینوس رو با اعصاب خردش تنها گذاشت.
زندان آزکابان - روز بیست و پنجمریتا در بدترین حالت خودش بود و قطعا روونا رو شکر میکرد که کسی نیست تا در اون حالت ببیندش. ریتا بندهی شاکری بود!
چه کسی باور میکرد اون اسوهی بیبدیل جمال، خوشپوشی و اخلاق، به چنین وضع اسفناکی افتاده باشه؟
ریتایی که یک لباس رو دو روز نمیپوشید، حالا بیست و پنج روز بود که لباسش رو عوض نکرده بود. تار و پود لباسش داشت از هم جدا میشد هیچ، گِل و خاک به کلی ترکیبش رو عوض کرده بود. آرزو داشت فقط یکبار دیگه رنگ حموم رو ببینه و از این وضعیت 《بلاتریکسی با موهای بلوند》 در بیاد.
جدای از اون، منتظر روزی بود که از زندان آزاد بشه و دوباره به اسناد خیانتهای آرسینوس، مدارکی که روزها و شبها طول کشیده بود و خون دلهای فراوان خورده بود تا جمعشون کنه، دوباره دست پیدا کنه... و بعد، چه کاری دلنشینتر از افشاگری!
در همین افکار و در حال چشم گردوندن دور سلولش بود که چیزی توجهش رو جلب کرد.
اول فکر کرد سایهی سنگ یا همچین چیزیه، اما وقتی جلو رفت و بهتر بررسیش کرد، متوجه شد که اون یه سوراخ موشه!
شاید فکر کنید سوراخ موش برای ریتا یه کم زیادی کوچیکه، اما آیا یادتون رفته که اون یه سوسک آزاده بود؟ بنابراین سوسک شد و شیرجه زد در سوراخ موش قصهی ما!
بله عزیزان! ریتای خسته و دلشکسته که بوی آزادی به مشامش خورده بود، بدون تحلیل کردن شرایط و با منطق 《مرگ یه بار، شیون یه بار》، با سر شیرجه رفت تو سوراخ آقا موشه.
آقا موشه که مدتی همسلولی رودولف بود و تنش به تن اون اسطورهی ساحره دوستی و کمال طلبی خورده بود، کمالات ریتا رو که دید یک دل نه صد دل عاشقش شد.
-خاله سوسکه، کجا میری؟
-خاله و درد پدرم... من که از گل بهترم! من که تاج هر سرم!... به نظرت دارم چیکار میکنم مرتیکهی بوقی؟ دارم سعی میکنم از این خراب شده برم بیرون دیگه!
-اگه راه خروجو بهت نشون بدم، زن من میشی؟
-حتما الآن هم انتظار داری بگم 《اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟》 نه عاامو... از این خبرا نی! من خودم فعال حقوق زنانم، زیر یوغ هیچ مرد زن ستیزی نخواهم رفت!
-اون که با دم نرم و نازکم! چیز... یعنی خانمی با کمالات شما بایدم فعال حقوق زنان باشه!
ریتا که از شر و ورای آقا موشه خسته شده بود، شاخکهاشو کشید و رفت.
-لااقل صبر کنید راهو نشونتون بدم. خانم با کمالاتی مثل شما خوب نیست تنهایی تو این ساختمون قدیمی قدم بزنه!
آقا موشه هم دمشو کشید و راه افتاد، رفت دنبال ریتا.
دو و نیم ساعت بعد-آقای کمی محترم! چرا ما داریم دور خودمون میگردیم؟ این سومین باره که از وسط خونهی جنابعالی داریم رد میشیم!
-گفتم شاید از خونهی من خوشتون بیاد، راضی شید باهام ازدواج کنید.
-
-قول میدم این سری دیگه واقعا راه خروج رو نشونتون بدم.
و این سری واقعا راه خروج رو نشون ریتا داد.
-حالا نمیشد نری؟ من بهت علاقهی خاص دارم آخه...
-
-حالا کجا میخوای بری اصن؟ جایی رو داری؟ اگه جایی رو نداری میتونی همینجا بمونی ها!
ریتا یه تیکه کاغد زردرنگ رو از زیر بال چپش درمیاره و برای آخرین بار نگاهی بهش میاندازه. آقای موش خیلی تلاش میکنه ببینه روی کاغذ چی نوشته، ولی نه تنها موفق نمیشه، که سواد هم نداره. از دوستای رودولف چه انتظار دیگهای میشه داشت؟
روی کاغذ با فونت قرمز رنگی نوشته شده 《مهاجرت به کانادا》.
-بعدا که صداش در اومد، میفهمی...
ششماه بعددوربین دکور آبیرنگی رو نشون میده که یک میز و صندلی چرمی وسطش قرار داره. صندلی پشت به دوربین قرار داده شده. دکمهی قرمز رنگ ضبط، چشمک میزنه.
-سه. دو. یک. رو اِیری ریتا.
صندلی رو به دوربین میچرخه و ریتا شروع میکنه به حرف زدن...
-سلام خدمت تمام اعضای جامعهی جادوگری. من ریتا اسکیتر هستم، صدای من رو از شبکهی 《تو و ریتا1》 میشنوید. امشب با موضوع شکاف عمیق بین زوپسنشینان و وزارت در خدمتتون هستیم، موضوع درخواستی بسیاری از شما عزیزان. کلیپی رو با هم در این زمینه میبینیم...
بریتانیا، زندان آزکابانآقا موشه با زیر پیراهن آستیندار آبی و پیژامهی چارخونهی قهوهای لم داده جلوی تلویزیون و مشغول خاروندن زیر بغلشه...
-عه عه عه.. تف تو این زندگی! انصافت کجاست مرلین؟ این نباید زن من میشد آخه؟